chapter 1

695 60 13
                                        

مقدمه: سلام به همگی و ممنون از اینکه داستان منو برای خوندن انتخاب کردید. یکم توضیحات لازمه که ارائه بدم. این فیکشن درسته که امگاورسه ولی من چند تا دستکاری داخلش انجام دادم. اول و مهمترین چیز؛ اینجا هیچ امگای مردی نمیتونه باردار بشه ولی تمام جنسیت های مونث میتونن. بحث امگا، الفا و بتا تو این فیشکن بیشتر به یه تراز موقعیتی و اعتباری ربط داره. افراد الفا کمتر از یک سوم جمعیتو شامل میشن و دارای بنیه و سطح هوشی بالایی هستن، کمتر از سایر افراد به بیماری مبتلا میشن و میزان غلظت خون و قندشون ثابت و نرماله پس به نوعی جنس برتری نسبت به بقیه هستن. از این لحاظ بیشتر سمت های بالای اداری و سیاسی رو به این دسته واگذار میکنن و دیدن افراد دیگه در این پست ها درواقع نادره. افراد بتا دقیق شبیه افراد معمولی هستن. تنها تفاوتشون اینه که اکثرا خوی ارام و با نشاطی دارن. بیشترین تعداد افراد جامعه رو شامل میشن و فرزندی که به دنیا میارن بسیار سالم و قوی هستش. پست هایی که در جامعه دارن بیشتر شامل کارهای عمومی و سطح متوسط جامعه میشه؛ مثل مغازه داری. در رابطه با امگا ها؛ تعداد اونها حتی کمتر از الفاها هستش. به نوعی برخی عقیده دارن که وجود امگاها بیشتر یه اشتباه بوده. احترام زیادی به این دسته گذاشته نمیشه بخصوص اگر امگا یک مرد باشه و این دسته درواقع در پایین ترین سطح تراز موقعیتی قرار دارن.بخاطر دوره های هیتی که دارن باعث میشه که دیگران اونهارو دردسر بدونن و بخوان ازشون دوری کنن. پست های زیادی بهشون داده نمیشه و بیشتر کارهای خانه داری و نظافت برای زنان و کارهای تعمیری و باربری برای مردان. البته این دسته دارای بنیه ی بسیار ضعیفی هستن و کار سنگین زیادی نمیتونن انجام بدن اما در کنار همه ی اینها چیزی دارن که برای بقیه جذاب هستش، اونهم اندام و چهره ی ظریف و دلنشینشون هستش. با وجود همه ی اون ضعف ها امگا ها بخاطر ظاهر فریبندشون درامد بسیار خوبی در کاباره ها و تئاتر های بازیگری دارن و اگر بتونن همسر یک الفا بشن زندگی مرفهی خواهند داشت گرچه خانواده های اشرافی خیلی با اینگونه وصلتها موافق نیستن مگر اینکه امگا هم از خانواده ی مرفه و سرزبان داری باشه. همجنس گرایی در این دوره از فیکشنم هنوز مرسوم نشده و بسیار مخالف داره اما بازم وجود داره. درمورد فرومون یا رایحه های الفا و امگاها درست همونطوره که در فیکشن های دیگه هستش. رایحه الفاها برای بقیه بسیار جذاب و دلفریبه و رایحه ی امگاها هم بسیار خوش عطر و مطبوعه اما بسته به جنسشون میزان رایحه ی اونها کم یا زیاده. همین بود توضیحات و اگه مشکلی بود بازم توضیح میدم. ممنونم.
 

قسمت اول
 
بعد از نوازش با ملاحظه ای که به روی سطح خشدار برگه های زرد شده ی دفترچه انداخت، اون رو بست و با همان ملاحظه و بدون هیچ عجله ای به روی میز چوبی کنار تخت گذاشت. دم عمیق و آه مانندشو به بیرون رها کرد و به اسمانی که با ستاره های نورافشان و چشمک زن مزین شده بود خیره شد. چشم های ریز و خاموشش با ارامش عجیبی به اون صفحه ی پر از خال های درخشان دوخته شده بود و نور مصنوعی مهتاب به روی پوست بی رنگ و تن ضعیفش سایه انداخته بود. سخنی از لبهاش بیرون نمیرفت و حرکاتی هم ازش دیده نمیشد. مثل مجسمه ای تراش خورده و صاف به روی تخت نشسته بود و انگار از تماشای اسمون شب بدون ابر خسته نمیشد. بعد از اندکی صدای آلیا، مستخدم تیره پوست اون عمارت کوچیک به گوشش رسید اما نتوانست از ماه رو برگردونه.
-آقا.. شما که بیدارید! اومده بودم بهتون سر بزنم که مبادا مثل همیشه از انداختن لحاف به روی خودتون غافل شده باشید.
چهره ی ارام، بی الایش و خیره کننده ی اون مرد حتی چشم های آلیا رو هم برای دید زدنش مشتاق میکرد. بعد از اندکی صدای ارومش هم گوش های زن میانسال رو نوازش داد.
+آلی.. چرا وقتی شب میشه باید خوابید؟ نمیشه روزا خوابید؟ اخه نگاه کن.. این همه زیبایی از چشم های ادمی پنهان میشه و ماهم ازش غافلیم. خیلی غم انگیزه. اینکه حتی از دیدن طلوع سرخ و نارنجی افتاب هم غافل میشیم.
-اوه آقا.. راستش من.. نمیدونم. شاید چون.. به خواب نیاز داریم؟ روزا مارو خسته میکنن برای همین شب ها میخوابیم.
زن منتظر بود تا شاید مرد بخواد بگه" معلومه که نه" یا "درست حرفمو متوجه نشدی" همونطور که همه ی اشراف و افراد عالی رتبه بهش میگفتن چرا که اون فقط یک تیره پوست بیسواد بود.
+هوم.. نظر جالبیه.
در جواب مرد لبخند درشتی زد و از هیجان کوچیکی دست هاشو بهم مالید.
-آقا.. وقت خوابه. لطفا استراحت کنید و بزارید با خیال راحت برم تو اتاقم تا بخوابم.
+آلی خودت الان گفتی.. کسایی که روزا خسته میشن ناچارن که شبها بخوابن. من در طول روز هیچکاری نمیکنم. همیشه اینجا و درحال نوشتن یا خوندنم. خسته نمیشم که بخوام شب بخوابم. بزار از این منظره ی عالی لذت ببرم. در عوض.. میخوای برات یکی دیگه از داستان هامو تعریف کنم؟
آلیا سعی کرد بی ادب نباشه. نه بخاطر اینکه این مرد جایگاه والایی برای امپراطور این سرزمین داشت. بلکه بخاطر جایگاهی که در اینجا و بین افراد این عمارت دور افتاده داشت. همه ی افراد بزرگ و کوچیک این خانه این ارباب امگا رو دوست داشتند و برایش احترام مضاعفی قائل بودند. و.. یکجورایی هم دلشان به حالش میسوخت. چرا که این مرد انگار در یک بازداشت خانگی به سر میبرد. طبق گفته ی فرستاده ی امپراطور اون اجازه ی خروج از این ملک رو نداشت. هر چند هیچکس دلیلشو نمیدونست ولی ناچارا اطاعت میکردن. از رفتار های این مرد هم کاملا مشخص بود که اون یک نجیب زاده اصیل بود. اما چرا یک نجیب زاده باید تن به همچین زندگی بی ثمری میداد؟
-واقعا متاسفم آقا ولی.. کمی کار هست که باید انجام بدم. بنجامین هم الان تو اتاقم تنها مونده و.. میدونید که هنوز بچه هستش و میترسه.
مرد بالاخره سر برگردوند و رخشو به زن مقابلش نشان داد. بازتاب مهتاب حالا از پشت سر بهش میتابید و چهره ی صافشو تیره نشون میداد.
+اوه بنجامین. خیلی وقته پیشم نیومده.. نگرانش بودم. دیگه نمیخواد بیاد پیشم تا زبان فرانسه و رومانیایی رو با هم کار کنیم؟ نکنه ازم خسته شده؟
-اوه نه به هیچ وجه.. اون فقط حالا مسئولیت پذیر تر شده و میخواد به مادرش کمک کنه. برای همین کمتر پیشتون حاضر میشه.
مرد نفس صداداری بیرون داد و بعد از کمی بدون ربط گفت: پس نمیخوای داستانمو بشنوی..
آلیا خواست بهانه ی دیگه ای برای این عذرش بیاره که امگا با خزیدن به داخل تخت و کشیدن لحاف به روی تن لاغر و تقریبا استخوانیش این را اعلام کرد که انگار امشب رو به استراحت نیاز داره و عذر اون زن رو هم پذیرفته.
+لحافمو انداختم. دیگه نگران نباش و پیش پسرت برگرد. شبتون بخیر.
زن کمی معذب شد، عقب رفت و قبل از بستن در گفت: شب خوبی داشته باشید.
آلیا رفت و اتاق دوباره با سکوت دل انگیزی پر شد. بعد از کمی از جاش دوباره برخاست و پاهاش سطح چوبی زمین رو لمس کردن. خطوط ناهموار اون الوارو با کف پاهای برهنه اش حس میکرد.نفس عمیقی گرفت و کامل از جاش بلند شد. همینطور که راه میرفت دست داخل یقه ی لباسش برد و جسم ریز گل برنزی که با نخ کلفتی به دور گردنش بسته شده بود لمس کرد. روبروی پنجره قرار گرفت و بازش کرد و به محض انجام اینکار باد ملایم و خنکی به داخل اتاق راه پیدا کرد. موهای تیره و نرمش به ارامی تکان میخورد و پوستش کمی گز گز شد. چشم هاشو بست و نفس عمیقی با بینی کشید و بازدمشو از دهان خارج کرد.

black pearlWhere stories live. Discover now