chapter 8

255 48 29
                                    

با انگشتانش لبه ی کتش را لمس کرد. نگاهی کلی به آن انداخت و سپس از کمد بیرون اوردش. روبروی اینه ایستاد و کت مشکی را به تن کرد. نفس حبس شده اش را رها کرد و مشغول بستن دکمه های براقش شد. کمی خم شد و موهای مشکی و حالت دارش را مرتب کرد. لبهایش را جلو داد و سرش  را کج کرد.

-این دیگه باید مناسب باشی. مشکی و کلاسیک.

نیشخندی زد و از بغل ایستاد و وقتی از صاف ایستادن کمر کتش مطمئن شد و صاف ایستاد. ساعت جیبی اش را برداشت و داخل جیبش انداخت. حالا اماده بود که بیرون برود. امروز روز تقریبا خاصی بود. در اینجا ساکنین شهر اخرین یکشنبه ماه اگوست را جشن می گرفتند و این جشن با یک مراسم دعای صبحگاهی در کلیسا اغاز میشد. تهیونگ قبل ها، وقتی که هنوز کوچک بود یکبار در این مراسم شرکت کرده بود. بنابراین هیجان کوچکی را در سینه حس میکرد. احتمالا تا الان بقیه ساکنین عمارت هم حاضر بودند. دایی هانسول دیروز به ولز برگشته بود تا در این مراسم محلی شرکت کند پس طبیعتا همگی شاید بیشتر از تهیونگ هیجانزده بودند. از در بیرون رفت و در طول راهرو طبقه بالا قدم برداشت. حتی خدمه ها لباس های تمیز و زیبای خود را به تن کرده بودند. امروز تنها دو نفر از نگهبانان در عمارت میماند و انها هم سپس جایشان را به افراد دیگر عوض میکردند تا سهمی از مراسم امروز داشته باشند. تهیونگ دیروز شاهد این بود که آن نگهبانان شرط بندی کرده بودند که کدام دو نفر شیفت صبح و کدام شب بمانند. صد در صد میخواستند که شیفت صبح بمانند تا در جشن غروب که تا نیمه شب هم ادامه داشت شرکت کنند. اما به هر حال دو نفر از انها باختند و مجبور بودند غروب به عمارت برگردند. در نزدیکی اتاق یونگی که رسید سرعتش را کم کرد. سپس فورا از یکی از دختران پرسید که: یونگی هنوز تو اتاقشه؟

دخترک از اینکه ناگهان مورد خطاب الفای جوان قرار گرفته بود شوکه شده و به ارامی صورتش گل انداخت: اوه..بله. هنوز بیرون نیومدن.

تهیونگ لبخندی به او زد و تشکر کرد و سپس دخترک مات برده را تنها گذاشت. تهیونگ سپس سمت اتاق یونگی رفت. کمی مکث کرد، انگار کمی با خودش درگیر بود. اما در اخر در زد و منتظر ماند.

+الان کارم تموم میشه و میام بیرون. خدایا.. چندمین باره که در میزنید؟

تهیونگ خنده ی بسته ای کرد و سپس بی درنگ در را باز کرد و داخل رفت. پسر جوان که در حال بستن دکمه های پیراهن سفیدش بود با جاخوردگی برگشت و با دیدن تهیونگ ابروهایش بهم نزدیک شدند و با طلبکاری پرسید: چه غلطی میکنی؟ اینجا اتاق منه.

تهیونگ کاملا داخل شد و در را پشت سرش بست. با طعنه و نیشخند گفت: این طرز حرف زدن در شان ارباب جوان نیست.

و سپس تای ابرواش را بالا داد. یونگی نفس محکمش را از بینی بیرون داد و جلو رفت. سعی کرد در را باز کنه: برو بیرون. حوصله ی بچه بازی های تو رو ندارم.

black pearlTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon