chapter 12

342 63 85
                                        

اواخر ماه سپتامبر بود و هوا تمیز و خنک شده بود. دیگر از ان گرمای طاقت فرسا و شرجی خبری نبود. در قسمتی از کشور مستعمره ولز، عمارت مین اما در بهبوهه به سر میبرد. چندین درشکه در داخل عمارت منتظر بودن تا خانواده مین را به اسکله برسانند. دو درشکه برای افراد و دو عدد دیگر برای وسایلی که با خود میاوردند. ویکتوریا بعد از گذاشتن کلاهش نگاهی به خود در اینه کرد و سپس سمت همسرش برگشت: هر چقدر عجله کنیم احساس میکنم باز هم دیره.

هانسول کتش را پوشید و مرتب کرد: بچه ها حاضرن؟

ویکتوریا تایید کرد: حاضرن. بهشون سر زدم. تا چند دقیقه ی دیگه همگی جلوی در هستیم.

هانسول لبخندی زد و سپس جلو رفت و دست ویکتوریا را گرفت و از ربان های کلاهش جدا کرد و خودش مشغول بستن کلاه همسرش شد: وظایف زیادی به عهده ی تو سپردم. واقعا ممنونم. بدون تو نمیشد هیچکاری رو درست انجام داد.

ویکتوریا لبخند زیبایی زد: داری زیاده روی میکنی. اگه از عهده این کار ها هم برنیام پس به چه دردی میخورم؟

هانسول تکخندی زد: وجود تو برای این خونه بیشتر از کافیه.

ویکتوریا زن پخته و بالغی بود. اما باز هم نتوانست جلوی تعریف و تمجید های همسرش مقاومت کند و گونه های سفیدش کمی رنگ گرفتند. با صدای خدمه هایی که وسایل و ساک های باقی مانده را پایین میاوردند از هم جدا و سپس کنار یکدیگر از سالن و سپس از عمارت بیرون رفتند. افتاب ملایم واقعا دلپذیر بود. تنها نگرانی سفر با کشتی بود که ممکن بود ازار دهنده باشد. حداقل یک روز کامل را باید داخل کشتی سر میکردند تا به بریتانیا برسند. اوه.. و از انجا هم باید نیم روز تا لندن را زمینی طی میکردند. در طبقه ی بالا، تهیونگ بعد از مرتب کردن کت قهوه ای خود نفسش را بیرون داد و از اتاق بیرون رفت. و در این لحظه.. قابل پیشبینی بود که با ارباب جوان عمارت روبرو شود. یونگی که تازه در اتاق خود را بسته بود با دیدن او لحظه ای خشکش زد. اما ان چهره ی جا خورده را فورا به چهره ای عبوث تغییر داد. یقه اش را مرتب کرد و با تیر کشیدن دستش اخم هایش در هم رفت. دستش هنوز درد زیادی داشت، اما با لجبازی از اتل استفاده نمیکرد. تهیونگ متوجه ان شد. بی مهابا سمت یونگی رفت و جلویش را گرفت: چرا باز اتل نبستی؟ دستت اینطوری خوب نمیشه.

یونگی با بی حوصلگی چشمی چرخوند: به تو ربطی نداره.

اما تهیونگ دوباره جلویش را گرفت: درد میکشی.

+گفتم ربطی بهت نداره. اینطوری راحتم.

اما تهیونگ بی مقدمه دست اسیب دیده اش را گرفت که باعث شد نفس یونگی از درد در سینه حبس شود. پلکهایش را محکم بست و هیسی کشید. تهیونگ اخم بدی در چهره نشاند: که راحتی، هاه. همینجا بمون. میرم از اتاقت بیارمش.

+بهت گفتم..

-حرف نباشه.

یونگی با بهت به دور شدن الفای جوان خیره شد. تکخندی از شگفتی زد و سرش را تکان داد. پیگیر بودن تهیونگ واقعا روی اعصابش بود. اما.. گاهی هم حس عجیب و اشنایی را درش بیدار میکرد. حسی دلپذیر، که همین دلپذیر بودنش هم یونگی را از خود عصبانی میکرد. به دلایلی.. نتوانست پایین برود و منتظر تهیونگ ماند. وقتی دیدتش که از اتاق بیرون امد و اتل به دست به او نزدیک میشد، برای مدتی نتوانست چشم از او بگیرد اما همین که تهیونگ نگاهش کرد، یونگی اخمی کرد و چشم چرخاند: لجباز و سرخود.

black pearlHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin