chapter 7

243 53 8
                                    

وقتی به عمارت رسید هوا کاملا روشن شده بود و گرمای تابستان کم کم خودش را نشان میداد. اما هنوز باد خنک به روی پوست های برنزه میخزید. تهیونگ در حالی که روی ملیسا سوار بود، بعد از ساعتی به عمارت رسید. برعکس خاموشی و سکوتی که دیشب درش از عمارت خارج شده بود، حالا عمارت در جنب و جوش و هیاهوی همیشگی پر بود. تهیونگ اما اینها برایش اهمیتی نداشت. با رسیدن به عمارت قلبش تند تر از حد معمول میزد. بی اراده به سمت عمارت و پنجره ای مشخص نگاه کرد. با دهان بسته نفسی گرفت و سپس اسبش را به سمت اصطبل کشاند. ملیسا را به مرد اصطبل چی تحویل داد و سپس پرسید: میکائیل اینجاست؟
مرد پیر اخمی کرد: اسب جناب یونگی رو می گید؟ اوه الان که می گید درسته.. اسبشون اینجا نیست. فکر کنم دیشب هم نبود.
تهیونگ دیگر نایستاد و دوباره ملیسا را با خود برد و مرد پیر را حیران و متعجب رها کرد. یونگی برنگشته بود. توی آن خانه ی قدیمی که تهیونگ درش بیدار شد هم نبود پس.. فقط یک جا به ذهن تهیونگ می رسید. با ملیسا تاخت و از محوطه عمارت خارج شد. اسب بیچاره گرسنه بود اما تهیونگ فعلا نمیتوانست ملاحظه اون را بکند. بعد از مدتی به جنگل رسید و ازش گذشت تا اینکه به دریاچه رسید. فضای باز اطراف دریاچه کارشو برای پیدا کردن اون پسرک راحت تر کرد. اول اسب مشکی او، میکائیل را دید که کنار برکه نشسته بود. و سپس او را دید. کنار اسبش و روبروی دریاچه نشسته بود. تهیونگ مدتی را با حس عجیبی به آن صحنه خیره شد. حالا که او را دیده بود.. واقعا حس عجیبی داشت، حسی متفاوت با هر زمان دیگری که او را می دید. باید باهاش حرف میزد اما.. حالا نمیدانست چی باید میگفت. سرانجام از اسبش پیاده شد و بدون عجله اما همراه با دلی مضطرب به سمت دریاچه رفت. هر قدم که بر میداشت حس میکرد هوای اطرافش رقیق تر میشود. با هر قدم صحنه هایی شفاف از دیشب در ذهنش روشن میشد. اب دهانشو قورت داد. صدای قدم هایش انگار به گوش پسر دیگر رسیده بود، چرا که تکانی خورد و حالتی اماده باش به خودش گرفت. تهیونگ در چند قدمی او ایستاد. نمیدانست چرا اما نمیتونست کلمه ای، سخنی بگوید و یا حتی فکری کند. مدتی در همان فاصله و بدون حرفی ایستاد. باد به ارامی می وزید. صدای پرنده ها به گوش میرسید و با وجود هوا و افتاب گرم، هر دو احساس سرمای عجیبی در درون خود حس میکردند. تهیونگ به او نگاهی انداخت، به نور روشن افتابی که روی موهای تیره اش افتاده بود. اسبی که نشسته بود انگار اضطراب صاحبش را فهمیده بود، چرا که گردنشو پایین اورد و خودش را به دست او مالید. بعد از این سکوت طولانی بالاخره خود تهیونگ به حرف امد: باید حرف بزنیم.
یونگی مکثی کرد و سپس کمی، فقط کمی سرش را به سمت تهیونگ برگرداند؛ طوری که تهیونگ میتونست بینی اش را ببیند.
+دیشب خیلی موافق حرف زدن نبودی.
تهیونگ دندانهایش را بی اراده بهم فشرد. حس میکرد سوزنی در گلویش فرو رفته: واسه همین.. الان باید حرف بزنیم.
یونگی پس از مدتی آهی کشید. نوازشی به روی اسب کشید و سپس از جا برخاست. شانه هایش را بالا انداخت و سپس بی مهابا برگشت. نگاه مات تهیونگ به آن چشمان اخمالود افتاد. یونگی عصبی و اشفته بنظر میرسید و همینطور ترسی در آن نگاه مخفی شده بود.
+بگو. چی میخوای؟ بعدشم برو. میخوام تنها باشم.
تهیونگ دهانشو کمی گشود. گلویش را صاف کرد و قدمی برداشت: ما دیشب_
+همونجا وایسا. نیا جلو.
یونگی محکم گفت و قدمی عقب رفت. اخم هایش شدیدتر شده بودند و تهیونگ از این فاصله میتوانست رنگ پریدگی شدید و سرخی چشمانش را بهتر ببیند. برای چند لحظه کلماتشو گم کرد: باشه.
و سپس سر جای خود ایستاد و دستانش را در جیب انداخت: من.. خودت میدونی که چرا دیشب این اتفاق افتاد.
چشم های یونگی برای لحظه ای از حیرت تغییر سایز دادند. میدانست که داشت درمورد اثر فرومون او حرف میزد: خودت بودی که آلبرت رو تعقیب کردی. حالا میخوای بگی تقصیر من بود؟
-من خودمو توجیه نمیکنم. اما بنظرت... تو هم بهتر نیست که این ماسکو برداری از اونجایی که حالا رازتو میدونم؟
ابرو های یونگی بهم نزدیک شدند: نگو که.. هاه.. داری منو تهدید میکنی؟
تکخندی عصبی لبهای یونگی را کش داده بود و تهیونگ میدونست که داره چیکار میکند. اما.. باز هم کارش را ادامه داد: من همچین حرفی نزدم. فقط میخوام باهام روراست باشی.
+روراست بودن من با تو فقط به ضرر خودمه. و صد البته به نفع تو. حالا که چی؟ خودت میدونی.. که من.. اره، من به همه دروغ گفتم. من الفا نیستم. خوب که چی؟ میخوای بری به همه بگی؟ هاه.. فکر کردی حرفتو باور میکنن؟
-معلومه که باور میکنن. اگه با اطمینان بگم که میتونن دوباره ازت تست بگیرن.. معلومه که باور میکنن.
چشم های یونگی کمی درشت شدن. تهیونگ میتونست ترس و اضطراب را در اون چشم های ریز ببیند. و.. به طور عجیبی حس قدرت بهش دست داد. طوری که نیشخندی به روی لبهای خوش فرمش امد: و اون موقع.. کی میدونه ممکنه چه اتفاقی بیفته. فکر میکنی با این دروغ بزرگی که به همه گفتی.. چه جایگاهی پیدا میکنی؟ خانوادت چی؟
پلک های یونگی لرزید. لبهایش را بهم فشرد و با خشمی فرو خورده گفت: تو.. ادم رذل عوضی.
سپس تکخندی زد: خودت گفته بودی میخوای منصف بازی کنی. منظورت از منصف بازی کردن اینه؟ اها.. پس هدفتو از قبل مشخص کرده بودی و با توپ پر اومدی درسته؟
سپس جلو امد، درست روبروی تهیونگ قرار گرفت و با اخمی غلیط و نگاهی برافروخته گفت: ولی.. این بازی از همون اولش واسه من منصف شروع نشده بود. و تو.. فقط داری بدترش میکنی.
تهیونگ هم اخمی کرد: داری این قضیه رو تقصیر من میندازی؟
+دارم این قضیه رو برات روشن میکنم تهیونگ.
تهیونگ پلکی زد. نمیدونست چرا اما... حس عجیبی با شنیدن اسمش از دهان یونگی داشت. حسی مثل قلقلک یا خارشی در سینه اش. برای مدتی با بهت به آن چشمان خشمگین خیره شد. سپس با حالتی عجیب و گیج گفت: تو.. امگایی مین یونگی.
پسر دیگر از این حرف جا خورد. با گیجی اخمی کرد که این اخم با حس کردن دست تهیونگ به روی گونه اش محو شد و جایش را به تعجب داد. تهیونگ با دو دست صورت او را قاب گرفت و سپس لبخند عجیبی زد: تو.. امگایی.
یونگی نمیدانست چرا، اما هر بار شنیدن این جمله از دهان تهیونگ حس ناخوشایندی درش ایجاد میکرد. یونگی حتی از وقتی که از خواب بیدار شد هم حس خوبی نداشت. شب قبل در چرخه ی مزخرف هیت دست و پنجه نرم میکرد. سپس تهیونگ.. و بعد که از خواب بیدار شده و او را کنار خودش روی تخت و خفته دیده بود، در حالی که هیچکدام لباسی در تن نداشتند، سرد نبود اما یونگی از سرما می لرزید و در بهت و ناباوری دست و پا میزد. در حالی که هوا هنوز کاملا روشن نبود از اونجا رفت، با وجود درد و ضعفی که در تمام تنش حس میکرد، با وجود درد سوزن مانندی که در قلبش حس میکرد میکائیل را ازاد کرد و از آنجا دور شد. با سرعت می تاخت، با اینکه با هر قدم میکائیل درد بار دیگر بدنش را به رعشه مینداخت. تمام راه تا اینجا را جلوی اشک های خودش را گرفته بود. و حالا.. این مردک روبرویش ایستاده بود و تهدیدش میکرد. توقع عذرخواهی از او را هم نداشت اما.. دیدن این برخورد تهیونگ نمک به زخمش می پاشید. دندان هایش را بهم فشرد و دست او را پس زد: دستتو بکش لعنتی.
تهیونگ تکانی خورد. انگار که تازه به خودش امده بود. نفسی گرفت: من به کسی نمیگم.
چشمان یونگی باریک شدند و تکخندی زد: باور نمیکنم. شاید الان نه.. ولی بالاخره این خنجری که پشتت قایم کردی رو نشون میدی کیم تهیونگ.
سپس خواست از کنارش رد شود، واقعا دیگر تحمل این گفتگو را نداشت. تهیونگ مانعش شد و از بازوانش گرفت: حرفم تموم نشده..
+اما من به اندازه کافی شنیدم. برو هر کاری میخوای بکن..
-همینجا وایمیستی..
+ها، تو هم حق نداری به من دستور بدی. بکش کنار..
یونگی تقلا میکرد و تهیونگ محکمتر میگرفتش. این کشمکش تهیونگ را هم کلافه کرد: اروم بگیر لعنتی.. خطرناکه..
+تو کسی هستی که خطرناکی. ولم کن!!
-هی.. اروم..آااه_!!!

black pearlWhere stories live. Discover now