عمارت به جنب و جوش افتاده بود. از خدمه ی داخل بگیر تا باغبان و اصطبل دار همگی مشغول بودن. فضای اشپزخونه با صدای پا و دستور های رز و بقیه پر شده بود و طبقه ی بالا که نشیمن و سالن پذیرایی بود هم از خلوت نبود. خدمع یا مشغول گردگیری بودن یا تمیز کردن شیشه ها و پنجره ها. یکی پرده ها را تعویض میکرد، دیگری قاب عکس ها را مرتب میکرد. اما به جز ویکتوریا بقیه در کمال اسودگی و راحتی در مکان امن خودشون، یعنی اتاق های خود خلوت کرده بودن و از شلوغی بیرون پناه گرفته بودند. ویکتوریا که با باغبان و درشکه چی مشغول بود و همسرش هانسول هم برخلاف همیشه قرار بود که امروز قبل از غروب برگرده تا در مناسبت امشب شرکت کنه. قرار بود شهردار به همراه همسر و فرزندانش امشب را مهمان خانواده ی مین باشند. این رخداد هر از گاهی اتفاق میفتاد و هر دفعه هم به همین صورت شکل میگرفت. قضیه این بود که فقط شهردار نمیامد. برخی از اشرافزاده های ولز هم به بهانه ی حضور شهردار پای خودشون رو به عمارت مین باز میکردن چون مین هانسول، نخست وزیر کشور همیشه برای استقبال از شهردار حضور پیدا میکرد. درست بود که مین ها مهمان نواز و خوش برخورد بودند اما برخی از این حسن نیت سوء برداشت میکردند. به گمان برخی تمام این تدارکات فقط برای چشم تو هم چشمی و مبالغه بود گرچه خود خانواده ی شهردار خوشبختانه همچین نظری نداشتند. در این بین امیلیا در اتاق خود بود و در تلاش برای انتخاب لباس مناسبی تا ظاهر اراسته ی بانوی نجیب زاده را نشان بده. تهیونگ در بین این هلهله در بالکونی اتاق خود نشسته، کتاب موردعلاقه اش را برای بار چندم میخواند و از چای طبیعی و تازه دم خود لذت میبرد. گهگداری هم به فضای وسیع حیاط پشتی و برکه ی پشت عمارت نگاه میکرد. اخرین ماه تابستان بود، یعنی از حضورش در اینجا یک ماهی گذشته. هوا دیگه مثل اوایل گرم و طاقت فرسا نبود و تهیونگ از پوشیدن لباسش به همراه جلیقه احساس راحتتری داشت. جرعه ی دیگه ای از چای که به طور عجیبی به مزاقش خوش امده بود نوشید. با نگاه دیگه ای به برکه یاد اون روز و سوارکاری همراه یونگی افتاد. گرچه هدف اون روزش فقط کنجکاوی و زیر نظر گرفتن اون الفای ریز جثه بود اما باید اعتراف میکرد که اوقات خوشی رو کنارش گذرانده بود. با اینکه روز های بعد هم توانسته بود گهگداری با او وقت بگذرانه اما حس میکرد که یونگی باز هم گارد عجیبی بعد از اون روز دور خودش کشیده. در این مدت حواسش هم بود که ببینه ایا یونگی باز هم از عمارت مخفیانه بیرون میره یا خیر اما همچین اتفاقی هرگز نیفتاد و تهیونگ این رو مطمئن بود. الان باید اتاقش میبود نه؟ مسلما جسارت اینو نداشت که مهمونی مهم امشب رو پشت گوش بندازه. گرچه باز هم هر چیزی از او برمیامد.
**********
بعد از اینکه دکمه های جلیقه خوش دوخت طوسی تیره اش را بست و نگاهی به خودش در ایینه انداخت، بار دیگه مو های مشکی کناره ی شقیقه اش را به عقب سوق داد و مرتب کرد. هوا تقریبا تاریک شده بود و افتابی که همین نیم ساعت پیش مثل شعله هایی محکم و پرصلابت بود حالا ابی فام و ضعیف شده بود. از پنجره نگاهش رو به بیرون انداخت و تونست درشکه و کالسکه های پارک شده و ماشین لاکچری شهر دار را ببینه. میدونست که دیر کرده اما به این خاطر بود که فکر میکرد نیازی نیست در این مراسم شرکتی داشته باشه اما ویکتوریا که تاخیرشو دیده بود فورا بالا امد تا راضیش کنه از اتاقش بیاد بیرون و کمی با اقشار وقت بگذرانه و الفای جوان هم نتوانست روی زن دایی بتای خود را زمین بندازه. "یعنی.. یونگی تا الان امده بود و پایین بود؟" نتونست جلوی شکل گرفتن این سوال رو در ذهنش بگیره. علامت سوال هایی درمورد پسردایی مرموزش براش پیش امده و تهیونگ هم ادم کنجکاوی بود، اما عجول خیر. بعد از مرتب کردن یقه ی کت مجلسی خود نفسی گرفت و از اتاق بیرون رفت. از انجایی که اتاقش در انتهای راهرو قرار داشت مجبور بود راه نسبتا طولانی تری را تا راه پله ی چوبی طی کنه. صدای قدم های شخص دومی را هم شنید و بعد از کمی توانست اندام خانمانه ی دختر دایی خود امیلیا رو ببینه که در حالی داشت دستبند ظریف و نقره ی خود را به مچ میبست به سمت راه پله قدم برمیداشت. پیراهن بلند و نیلی رنگی که با حاشیه ها و چین های سفید رنگ کار شده بود به تن داشت و استایل برازنده ای برای مناسبت امشب بود. اون کفش های پاشنه بلند باید هم همچین صدای بلندی میدادن. با دیدن تهیونگ ابرویی بالا داد و لبخند نچندان صمیمانه ای زد: اوه.. هنوز اینجایی؟
تهیونگ در عوض لبخند دلفریبانه ای زد و جواب داد: بله. درواقع من میخواستم اینو ازت بپرسم. هنوز حاضر نشده بودی؟
امیلیا چشم های ریز عسلی خودشو از تهیونگ گرفت و به دستبندی که هنوز موفق نشده بود ببندتش داد: چرا پایین بودم. اما بعد متوجه شدم این دستبند که هدیه ی پدرم بود رو ننداختم و پدر دوست داره که اینو همیشه تو این مراسما تو دستم ببینه. منم بخاطر اینکه مامانم بیشتر از این بهم چشم و ابرو نیاد تا بخاطر بابا اینو بندازم برگشتم بالا. هاااه این زن و شوهر عاشق...
لبخند تهیونگ کمی عمیقتر شد تا نشون بده نسبت به حرف هاش بی تفاوت نبوده گرچه واقعا هم اهمیتی نمیداد: اوه که اینطور.
امیلیا کمی خیره نگاهش کرد: مادرم تو رو هم وادار کرده تو مراسم شرکت کنی درسته؟
-اوه؟ نه معلومه که اینطور نیست. من فقط کمی معذب بودم که مادرت خیالمو راحت کرد.
دختر الفا نیشخندی زد: پس خوبه. البته هدف مادرم این بود که تو رو با دخترای بتا و الفایی که میشناسه و مورد پسندشه اشنا کنه. بازم مشکلی نداری؟
تهیونگ کمی خیره نگاهش کرد. لبخندش هنوز سر جاش بود و کمی مکث کرد تا جواب بده: هدف هر کس هر چیزی که باشه... بازم روی اهداف من تاثیری ندارن بانوی جوان.
نیشخند دختر الفا به روی لبهاش ماسید. نگاه تهیونگ مودب و فروتنانه بنظر میرسید اما امیلیا خیلی خوب میتونست کنایه پشت این نقاب رو ببینه. در این میان صدای پای نفر سومی هم به گوش رسید و وقتی هر دو برگشتن به یونگی جوان برخوردن. پسر الفا بعد از این مدتی که تهیونگ در اینجا اقامت داشت حالا ظاهر اراسته ای در مقایسه با روز های قبل داشت. موهای مشکی سیرش کمی به سمت کج عقب نشینی کرده بود تا قسمت ریزی از پیشانیش را به نمایش بزاره. اندام لاغر و متناسبش با لباس شیکی مزین شده بود، یه جلیقه ی خاکستری به روی پیراهن سفیدش به تن کرده و از پوشیدن کت صرف نظر کرده بود. رایحه ملایمش هم همراه با ورودش در فضا پخش شده بود، با اینکه در مقایسه با فرومون قوی تهیونگ به هیچ عنوان برابری نمیکرد. یونگی با دیدن جو روبرو ابرویی بالا انداخت: بحث مهمی داشتین که قطعش کردم؟
امیلیا در جواب رو برگردوند و با اینکار موهای مجعد خرماییش در هوا تابی خوردن و هنگامی که داشت از پله ها پایین میرفت گفت: اونقدرام مهم نبود.
تهیونگ تکخند ارومی زد و به این فکر کرد که این دختر واقعا بچه ای هستش که زیادی در نقش یک دوشیزه ی بالغ جدی فرو رفته. یونگی با دیدن حرکتش گفت: خواهرم که بی ادبی نکرد؟
تهیونگ با لبخند سری به دو طرف تکان داد: نه اصلا. اما شاید من در نظر اون بی ادبی کرده باشم.
یونگی شانه ای بالا انداخت و راهشو به سمت راه پله در پیش گرفت: در این صورت من دخالتی نمیکنم. حتما گستاخی کرده که ادم جنتلمنی مثل تو اینطوری میگه.
تهیونگ چشم هاشو باریک کرد. انگار امروز هم مثل دفعه ی قبل یونگی دوباره اون گارد همیشگی رو کمی پایین اورده بود و راحتتر باهاش مکالمه میکرد.
-فکر کردم خیلی وقته پایین رفته باشی. تعجب کردم هنوز بالایی.
گرچه اگر بخواد صادق باشه انچنان تعجبی هم نکرده بود.
+تصمیم نداشتم شرکت کنم. هر ماه یک بار همچین مراسمی اینجا برپا هستش اما نتونستم به پدرم جواب رد بدم. از طرفی باید به عنوان تنها پسر مین هانسول گاهی خودمو توی عموم نشون بدم.
-راستش.. فکر میکردم با توجه به شخصیتت به این موارد اهمیتی ندی.
+هوم؟ منظورت چیه؟
یونگی بین راه پله ایستاد و سمت تهیونگ برگشت. از پایین با اون چشم های ریز گربه ای و نافذش به صورت جذاب الفای روبروش خیره بود و منتظر جواب بود. صدای محو موسیقی که از گرامافون سالن پذیرایی پخش میشد شنیده میشد. اینطور که تهیونگ از بالا داشت بهش نگاه میکرد.. حس عجیبی برای تهیونگ الفا داشت. طبقه ی بالا به نسبت تاریک تر از سالن پر نور و پر از لامپ های نارنجی کوچیکی که در لوستر های شیشه ای جا خوش کرده بودن بود و این موقعیت که انگار از روشنایی پایین مخفی شده بودن.. عجیب بود.
-منظورم این بود که من تو رو ادم بی پروایی میدیدم که هیچ اهمیتی به نظرات و حرف های دیگران و قضاوت های همیشگیشون نمیده. اشتباه کردم؟
در جواب، برخلاف انتظارش یونگی لبخند ملایمی زد، اما مشخص بود که کاملا تصنعی هستش: نه درسته. فقط.. گاهی لازمه چهره ی خودتو نشون بدی تا اعلام کنی که وجود داری. این برای پدرم و مادرم خیلی مهمه و من این رو وظیفه ی خودم میدونم که در جواب مراعات ها و مهربونیشون همچین کارای کوچیکی رو انجام بدم. و اینکه.. فکر کنم تو بهتر از من از سیاست سرت میشه درسته؟ پس متوجه میشی که این کار لازمه.
تهیونگ متوجه نشده بود که لبخند مصنوعیش از لبهای خودش پر کشیده بود و حالا یونگی بود که داشت با لبخندی شبیه به نیشخند نظاره اش میکرد. بدون اینکه حواسش باشه و بدون اراده قدمی جلو برداشت که پسر جوان روبروش را متعجب و هول کرد تا قدمی عقب برداره که با توجه به اینکه روی پله ها بود این عمل کمی دشوار بود پس بنابراین بخاطر قدم نامتعادلش تقریبا به عقب پرت شد. تهیونگ با دیدن اتفاقی که در شرف افتادنه سراسیمه و وحشت زده جلو امد و دستشو دراز کرد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. دست تهیونگ که به دور بدن یونگی چفت شد اون رو محکم جلو کشید تا جلوی افتادنشو بگیره و این باعث شد تا بدن الفای جوان محکم به بدن سفت تهیونگ برخورد کنه. نتیجه این طور شد که اون دو خیلی سخت هم را در اغوش گرفتن. هر دو مدتی رو از شوک این اتفاق در بهت به سر بردن و حتی پلک هم نمیزدن. به سختی روی یک پله ایستاده بودن و به همین دلیل یونگی چاره ای نداشت جز اینکه به یقه ی کت تهیونگ بچسبه و طوری که تهیونگ گرفته بودتش باعث شده بود که صورتش در کنار گردن یونگی فروبره. یونگی در حالی که نفس نفس میزد سعی کرد اروم باشه که ناگهان حرکت بینی تهیونگ رو احساس کرد. دستی که به دور کمر یونگی بود رو کمی حرکت داد و به این پی برد که از اون چیزی که نشون میداد باریکتر هم هستش. و اینکه.. نمیدونست این حسی که با در اغوش گرفتن الفای جوان بهش دست داده، این حسی که داشت مثل اب داغی روی پوستش حرکت میکرد چه بود اما میدونست که غریب نیست. یک جایی این رو حس کرده بود.
-این.. عجیبه..
![](https://img.wattpad.com/cover/348035916-288-k290298.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
black pearl
Fiksi Penggemarاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...