chapter 18

253 52 12
                                        


 
مراسم تقریبا به میانه خود رسیده بود. مجلس گرم و پر سر و صدا شده بود. 
در هر میزی یا بحثی از سیاست بود و یا حرف های خاله زنک بانوان اشراف زاده. امپراطور کشور در سر  مجلس ایستاده بود و اطرافش از افراد مختلف شلوغ بود اما صمیمانه و محترم سعی میکرد جواب همه را دهد. وقتی ویکتوریا را همراه هانسول دید لبخندی زد و راه را باز کرد تا آن ها نزدیکش شوند. 
هانسول لبخندی زد و کمی خم شد و ویکتوریا هم با گرفتن دامنش تعظیم کرد. مرد میانسال صورتش شکفت: اوه عزیزان من. خوشحالم که خانوادت هم اینجا هستن، هان .
 هانسول سرش را خم کرد: خوشحالم که حالتون خوبه سرورم .
امپراطور دستش را دراز کرد و از ویکتوریا دعوت کرد. ویکتوریا با لبخندی دستش را گرفت و امپراطور بوسه ای به دست او زد که باعث شد همه شگفت زده شوند. درست بود که ویکتوریا از نوادگان امپراطور پیشین بود و تقریبا دوشس به حساب میامد، اما انگار امپراطور واقعا او را از خانواده خود می دانست. 
 ویکتوریا با ملایمت گفت: توجهتون باعث افتخاره اعلی حضرت.
مرد لبخندی زد: دلم واقعا برات تنگ شده بود. از وقتی  به ولز رفتی دیگه  نمیتونم همیشه ببینمت. خواهش می کنم مدت بیشتری تو لندن بمونید .
 
 
ویکتوریا نگاهی به هانسول انداخت و تکخندی زد: واقعا دوست دارم اما..  الان ولز خونه منه. باید به خونه خودم برگردم .
امپراطور آهی کشید: چندین بار به هان گفتم که همینجا بمونید. حتی یکی از  کاخ های کوچیک اینجا رو بهش پیشنهاد دادم اما قبول نکرد. شاید چون می دونست تو قبول نمیکنی .
سپس سری به دو طرف تکان داد: حیف شد. دوست داشتم بچه هامون با همدیگه آشنا بشن و دوست هم باشن. اینطوری دیوید هم میتونست اینقدر  تنها نباشه.
 ویکتوریا گفت: ولیعهد خواهر ها و برادرش رو داره. چطور میتونه تنها باشه؟
امپراطور جواب داد: دوست واقعا فرق داره. من از وقتی که هان دوست من  شد اینو فهمیدم. اوه دیوید کجاست؟
هانسول نگاهی به اطراف کرد: چند لحظه پیش برگشت. داره با مهمان های دیگه احوال پرسی میکنه سرورم .
امپراطور سری تکان داد: فهمیدم. باید زود اعلام ولیعدیش رو انجام بدم. اوه ببین کی اینجاست؟
هم هانسول و هم ویکتوریا برگشتند و با زوجی روبرو شدند. آن ها.. خواهر و شوهر خواهر هانسول بودند. پدر و مادر تهیونگ، ربکا به همراه همسرش آمده بود. با دید‌‌نش لبخندی زد و ربکا هم با لبخند جوابش را داد: برادر. خوشحالم می بینمت.
 هانسول به سمتش رفت: منم همینطور ربکا. چرا اینقدر دیر کردی؟
ربکا آهی کشید: منتظر بودم جورج برسه تا با هم برگردیم. تازه از گوتنبرگ برگشته .
همسر ربکا تاجر موفقی بود که مدام به سوئد و فرانسه در رفت و آمد بود. 
بنابراین خیلی کم در عموم حاضر می شد. جورج لبخندی زد و در برابر امپاطور تعظیم کرد. امپراطور لبخندی زد: خوش اومدی. خوشحالم تونستی در این مراسم شرکت کنی.
مرد با خوشرویی و گفت: اولین مراسم ولیعهد کشور ماست. امکان نداشت از دستش بدم .
امپراطور سری تکان داد و سپس اخم کرد: پس فرزندانتون کجا هستن؟ نمیتونم ببینمشون. 
ویکتوریا نگاهی به جمع انداخت: مطمئن نیستم. یونگی می خواست هوا بخوره و... تهیونگ هم حتما دنبالش رفته. 
ربکا ابرویی بالا داد: اون دو تا با هم رفتن؟ مثل اینکه این تابستون کمک بزرگی برای رابطشون بوده. 
ویکتوریا لبخندی زد: تهیونگ واقعا بالغ و مودب هستش. خوشبختانه اون دو نفر الان رابطه خوبی با هم دارن. 
ربکا سری تکان داد ،انگار برایش جالب بود. هانسول گفت: چند لحظه دیگه  مجلس رقص شروع میشه. بهتره اماده باشیم .
امپراطور ناگهان گفت: اوه ویکتوریا، شنیدم پسرت یه سوپرایز واسه ما داره. اون چی هستش؟
 
 
 
ویکتورا خنده آرامی کرد: درواقع سوپرایز خودمه. از یونگی خواستم که به مناسبت تولد ولیعهد برای همه پیانو بزنه. می خواستم یکم پسرمو به رخ بقیه بکشم. اون هم تو رودروایسی قبول کر د .
 
 امپراطور قهقهه ای زد: عالیه. دوست دارم بشنوم. هنوز نیومدن؟
 
هانسول نگاهی به اطراف انداخت: مطمئن نیستم که... اوه. تهیونگ اومد.
همه به آن سمت نگاه کردند. تهیونگ در حالی که دکمه کتش را می بست به جلو آمد. با دیدن مادرش به وضوح مکث کرد، انگار که غافلگیر شده باشد. 
 
 سپس دوباره قدم برداشت، چهره ای خودمانی به خود گرفت و سلام کرد . 
 
ربکا سر تا پای پسرش را از نظر گذراند: خوشحالم می بینمت عزیزم. همه چیز  خوب بود؟
 
تهیونگ لبخندی تصنعی زد: دایی هانسول و بانو ویکتوریا اصلا اجازه ندادن  بهم بد بگذره. ازشون ممنونم .
ربکا رو به برادرش کرد: ممنونم. امیدوارم بتونم برات جبان کنم. سفری که با  جورج به سوئد داشتیم این بار خیلی طول کشید .
هانسول سری به دو طرف تکان داد: حرفشم نزن. اوه راستی . بهتره امروز دیگه تا کمبریج نری. بیا به عمارت هورسمن و شب رو پیش ما بگذرون .
 
ربکا لبخندی زد، چشم های کشیده اش به قدری زیبا نگاه می کردند که همه را میخکوب خود می کرد: ممنونم. پس امشب با خیال راحت از مهمونی لذت  میبرم .
 
ربکا زنی سرزبان دار، سیاست مدار، زیبا و قدرتمند بود. نه فقط تنها دختر نخست وزیر پیشین بود ،بلکه همسر یکی از قدرتمند ترین تاجر های بریتانیا هم بود، کسی که حتی مایحتاج کشور و خاندان سلطنطی را هم فراهم می کرد. او به قدری زیبا بود که در جوانی، پدرش در هر مجلسی که می رفت، درخواست های ازدواج زیادی را می شنید. از اشراف گرفته تا افراد کابینه. ربکا چشم هایی بادومی داشت که نگاهی گیرا و کاریزماتیک را در خود جا میداد، موهایش تقریبا به زیتونی می زد که با قهوه ای گرم چشمانش ترکیبی نفس گیر بود. اندام نحیف و پوست روشنش او را شکننده نشان می داد. بنابراین همه می دانستند که او قرار بود با فردی بسیار ثروتمند ازدواج کند. تنها ضعفی که در او وجود داشت، ژن بتای او بود. که البته زیر لایه هایی از تجمل مخفی شده بود. 
و همسرش جورج ،به قدری او را دوست داشت که تقریبا نصف دارایی اش را از همان بدو ازدواج به نام او کرده بود، و ادعا داشت که باز هم کم است. 
 
  ربکا نگاهی به افراد انداخت: یونگی رو نمی بینم. مگه اون با تو نبود تهیونگ؟
تهیونگ یکه ای خورد. اما اصلا نشان نداد: دنبالش رفتم اما پیداش نکردم. 
 هر جا هست الان میاد. 
کاملا دروغ گفت. اما باید به حرف یونگی و قولی که به او داده بود عمل کند و به همه بگوید از او خبری ندارد. درست طبق قراری که گذاشته بودند، دقایقی بعد یونگی هم وارد سالن شد. توجه افراد به او جلب شد. یونگی با دیدن تعداد افرادی که منتظر به او چشم خورده بودند جا خورد، آب دهانش را قورت داد و سمتشان رفت. امپراطور خطاب به ویکتوریا گفت: این پسر توعه؟
 ویکتوریا با لبخند تایید کرد: درسته سرورم.
 
مرد میا نسال آهانی گفت و نگاهش به یونگی و سپس روی تهیونگ چرخید. وقتی یونگی به کنارشان رسید، برای او خم شد: ملاقات با شما مایه افتخاره  سرورم .
لبهای مرد به پایین کشیده شد و هومی گفت: یونگی مین. تک پسر هان. مشتاق دیدارت بودم مرد جوان.
 یونگی نیمچه لبخندی زد: سپاسگذارم. گرچه من به اندازه پدرم...
 
مرد به میان حرفش پرید: نیازی نیست از این حرفای فروتنانه بزنی. بذارید ببینم .
نگاهش بار دیگر به روی او و تهیونگ به گردش افتاد. سپس به خدمه پشت  سرش گفت: دیوید رو صدا کن .
پیرمرد پیشخدمت تعظیمی کرد و سپس از آنجا رفت. نگاه امپراطور دوباره به دو پسر جوان افتاد. هم یونگی و هم تهیونگ متوجه نگاه او شدند. یونگی دلهره داشت. او به چیزی شک کرده بود؟ نکند از بوی فرومونش بود؟ یونگی بخاطر این وقت را معطل کرد تا هم اثر فرومون تهیونگ از بدنش برود و هم فرصت کند دوباره از عطر استفاده کند. نکند اشتباهی کرده بود؟
وقتی ولیعهد به میان آنها رسید، بار دیگر همگی تعظیم کردند. وقتی نگاه ولیعهد به یونگی افتاد یکه ای خورد. چشمانش رنگ گرفتند، سعی داشت  جلوی لبخند خود را بگیرد تا چهره ی خشکش بهم نخورد. 
امپراطور رو به دیوید کرد: پسرم، بیا تو رو با این افراد مهم آشنا کنم. ایشون رو که میشناسی. هانسول به همراه همسرش ویکتوریا هستن . دخترشون امیلیا هنوز تو سالنه و با خواهرت مشغوله. و ایشون جورج کیم به همراه همسرش ربکا هستن . آقای کیم هم باید بشناسی . و این دو مرد جوان پسرانشون هستن،  تهیونگ و یونگی . باهاشون آشنا شو .
 سپس لبخند معنا داری زد: از قرار معلوم بیشتر همدیگه رو  می بینید .
 دیوید اشاره کرد: کمی قبل باهاشون آشنا شدم. دو نفرشون رو بالا دیدم. 
اوه نه. قلب تهیونگ و یونگی با هم ایستاد. به این زودی قرار بود دروغشان لو برود؟
 ربکا اخمی کرد: اما تهیونگ گفت که یونگی رو ندیده. چه خبره؟
همه ی نگاه ها به روی تهیونگ افتاد.  و یونگی هم رنگش پرید. دیوید جا  خورد: واقعا؟ اما.. خودم به تهیونگ گفتم که.. .
سپس نگاهش به یونگی افتاد. دید که حتی لبهایش هم سفید شدند. اخمی کرد. نباید این را می گفت؟ 
وقتی اوضاع داشت برای آن دو بغرنج می شد و تهیونگ دنبال جوابی بود تا این شرایط را درست کند، دیوید دوباره گفت: یا شایدم نه؟
نگاه همگی دوباره به روی او برگشت. دیوید ادامه داد: راهرو خیلی تاریک بود. 
احتمالا ایشون رو با کسی دیگه اشتباه گرفتم. منم.. کمی عصبی بودم و  نمیدونم چی گفتم. معذرت میخوام اگه ناخواسته اشتباه کردم .
بالاخره یونگی نفسی رها کرد. سعی کرد لرزش دستانش را مخفی کند؛ که ناگهان دستی را به روی دست یخ زده اش حس کرد. تهیونگ دستش را به دور از چشم بقیه  گرفته بود و گرمای دست خود را به او منتقل می کر د. یونگی باید  بیشتر وحشت زده می شد، اما حس راحتی داشت. تهیونگ.. واقعا جسور بود.
بقیه افراد انگار به جواب خود رسیده بودند. ویکتوریا نگاهی به آن دو کرد. تنها حدسش این بود که ممکن بود آن ها دوباره با هم بحث کرده باشند و برای همین تهیونگ نگفت که او را دیده. آهی کشید و تاسف خورد .
 دیوید سپس رو به یونگی گفت: قرار نبود هدیه منو بدی؟
یونگی سرش بالا پرید. با نگاهی مبهوت به او نگاه کرد که دیوید سرش را کج کرد و با حالت بامزه ای تای ابروی خود را بالا داد. یونگی آهانی گفت: آه.. درسته. 
 هدیه شما. خوب.. من. .
امپراطور با لحن سوالی گفت: هدیه؟ اوه.. ویکتوریا همون که خودت چند  لحظه پیش گفتی؟
ویکتوریا با لبخند تایید کرد. یونگی از درون آهی کشید اما این هم راهی بود تا حواس بقیه را دوباره از خود و تهیونگ پرت کند. بنابراین سعی کرد لبخندی بزند: جسارت نمی کنم از خودم تعریف کنم. اما بخاطر شما قطعه ای از قبل  آماده کردم که اگه اعلی حضرت اجازه بدن اجراش می کنم .
امپراطور هومی گفت: من که مشتاقم. پیانو درست همونجاست. میگم مهمانان جمع بشن.
سپس دوباره به پیشخدمت پشت سرش امر کرد که شرایط را مهیا کند و به 
دنبال آن بقیه هم کم کم از هم فاصله گرفتند تا جای خود قرار بگیرند. در این لحظه بود که یونگی دستش را به نرمی از بین انگشتان تهیونگ بیرون کشید.  
گرمای دستان تهیونگ قرار نبود مدتی طولانی در دستانش باقی بماند ،پس نگاهی به چشمان خیره او انداخت و سپس از او فاصله گرفت. اما ناگهان با ربکا برخورد کرد. یونگی یکه ای خورد: اوه.. عمه ربکا .
 زن لبخند زیبایی زد: خوشحالم می بینمت عزیزم. چقدر بزرگ شدی .
 یونگی با لبخند جوابش را داد: ممنونم. شما هم طبق معمول برازنده هستید .
ربکا خنده کوتاهی کرد: ممنون. اوه حواسم کجاست. بهتره جلوتو نگیرم ،امپراطور واقعا مشتاق بود که هنر دستان تو رو بشنوه. و بنظر میاد.. 
 ولیعهدمون که با هر کسی اخت نمیشه هم چشم انتظاره .
ابروهای یونگی نامحسوس به هم نزدیک شدند: اونا بهم لطف دارن. و  همینطور شما. با اجازه .
 ربکا هومی گفت: حتما. از هم صحبتی باهات لذت بردم .
و سپس با چشمانش، یونگی را که از او رد شد و سپس به سمت سکویی که پیانوی سفیدی در آن قرار داشت رفت . چشم هایش باریک شدند. سپس خطاب به تهیونگ گفت: مثل همیشه.. خودپسند و مغروره. انگار خودش  نخست وزیره نه برادر من. 
تهیونگ اما جوابی نداد. تنها با چشمانش یونگی را تماشا کرد که میان اعلام امپراطور ،پشت پیانو نشست، صندلی اش را تنظیم کرد و سپس آستین هایش را کمی عقب داد. جلو تر رفت و نزدیک تر شد، اما نه خیلی نزدیک. می خواست از این فاصله ببیند، تا بتواند تمامش را ببیند، او را به همراه آن پیانوی سفید رویایی ببیند، که به اندازه ی تصویری که یونگی ساخته بود رویایی نبود. پیانو شخصا به دست یک هنرمند یونانی ساخته شده بود. پایه هایش نقش و نگار های کنده کاری شده ای داشت ،به همراه قسمت های دیگری که با آب طلا تزیین شده بودند. و یونگی با کت تیره اش کاملا با آن  متضاد بود، مثل یین و یانگ .
 یونگی کمی مکث کرد، انگار داشت سبک و سنگین می کرد. همگی نگاهشان به پسر جوانی بود که پشت پیانو نشسته بود. افرادی با شگفتی، افرادی کنجکاو ،افرادی مغرورانه و ناراضی و افرادی هم مفتخر بودند. و تهیونگ یکی از افراد گروه آخر بود. 
یونگی نفسی گرفت. چشمانش را برای لحظه ای بست و سپس دستانش را روی کلاویه های پیانو گذاشت. حالت دستانش نرم و یکنواخت بود. خبری از نت های تند و ریتم دار نبود. یک اهنگ ملایم که گوش ها را نوازش می داد. گرچه اهنگ ریتم غمگینی داشت، اما این از زیبایی های خود اهنگ بود. دستانش حرکت می کردند و کلاویه ها را مورد لمس قرار می دادند. سکوت سنگی در فضا حاکم بود که فقط با صدای موسیقی شکسته شده بود. حتی  اعضای گروه نوازندگان هم ایستاده و با لذت گوش می دادند. 
 امپراطور راضی بنظر می رسید. خطاب به ویکتوریا گفت: خوب تعلیمش دادی. 
 ویکتوریا لبخندی زد: اون خودش با استعداده. من کاری نکردم. 
 امپراطور ارام خندید: میترسم فردا به جای پسر من از پسر تو حرف بزنن. 
 ویکتوریا لبخند بزرگتری زد: امکان نداره .
هانسول هم با لبخندی پدرانه و مفتخر به پسر خود خیره بود. به ویکتوریا نگاه کرد و با شیفتگی گفت: واقعا دوستون دارم .
ویکتوریا سرمست شد. پیشانی خود را به بازوی همسرش تکیه داد و چشمانش را بست. در گوشه دیگری امیلیا بود. مدتی به برادر خود خیره بود که تصمیم  گرفت نگاهش را به سمت دیگری ببرد. تهیونگ درست در ده قدمی او قرار داشت. امیلیا با نگاهی پر حسرت به او خیره بود. مدتی زیر نظرش گرفت که..
احساس کرد چیزی همخوانی ندارد. نگاه تهیونگ پر از.. شیفتگی بود. به کی؟ به مقابل او نگاه انداخت. تنها کسی که روبرو ش قرار داشت.. برادرش بود. 
تهیونگ با این حالت به برادر او خیره بود؟ سرش را کمی کج کرد، چیزی 
دستگیرش نشد. پس یعنی واقعا او با نیت قلبی غیر خصمانه ای با یونگی رفتار  می کرد؟ پس چرا برادرش نسبت به او اینقدر گارد داشت؟ نمی فهمید .
در کنار این افراد، فرد دیگری هم بود. پرنس بلوند ، با آن چشم های اقیانوسی خود که با شعف و شگفتی همراه بود ، به یونگی خیره بود. او هم پیانو بلد بود، بیشتر از پیانو هم بلد بود. اما.. طوری که یونگی مینواخت کاملا متفاوت بود. روحی در انگشتانش جریان داشت که آن را به کلاویه ها انتقال می داد. و آن روح... داشت نوازشش میکرد. آب دهانش را قورت داد. این  حس.. چی بود؟ 
موسیقی به پایان رسید. دستان یونگی می لرزیدند. اما نفس راحتی بیرون داد . چشمان گربه ایش اول سمت مادرش رفت، انگار که دنبال تایید او باشد. 
ویکتوریا لبخندی زیبایی به او زد و سپس او و بقیه شروع به دست زدن کردند.
صدای تشویق بلند و بلند تر شد. و باعث شد گونه های یونگی رنگ بگیرند. یونگی به آرامی از پشت پیانو بلند شد و تعظیم کوتاهی برای افراد حاضر کرد. سپس قدم برداشت و به کنار خانواده خود رفت: چطور بود؟
با نگاهی مضطرب از مادرش پرسید. و یکتوریا سری تکان داد: بهت افتخار  میکنم .
همین جمله برای گرم کردن قلبش و مست کردن روح یونگی کافی بود. نفس عمیقی گرفت و با لبخند سرش را پایین انداخت. بعد از این، سایر افراد یکی یکی سمتش قدم بر می داشتند و هر کدام یا تحسینش م کردند و یا سوال های دیگری می پرسیدند. یونگی سعی کرد با ملاحظه و حوصله رفتار کند. اما جمعیت انگار تمامی نداشت، به گونه ای که حس کرد سرش دارد گیج می رود. 
در سمت دیگر تهیونگ نگاهش به او بود. جام شیشه ای در دستش بود که مقدار اندکی شامپاین درش بود. آن را بین انگشتانش تکان می داد و خیره به او  نگاه می کرد. صدا آمد: پارسال دوست امسال آشنا ، عزیزم .
نیازی نبود برگردد. مادرش بود. ربکا همان نوشیدنی تهیونگ را در دست 
داشت. لباس گلبهی اش به تن ظریفش سنگینی می کرد. طره ای از موهای  خرمایی خود را کنار زد و گفت: دلت برای مادرت تنگ نشده بود؟
 تهیونگ لبخند خشکی زد: چطور ممکنه نشده اشه؟
ربکا هومی گفت: چون از دیدنم هیجان زده نیستی . اوه عزیزم.. ما بیشتر از شش ماهه که همدیگه رو ندیدیم. اما تو حتی زحمت نمیدی مادرتو نگاه کنی و ببینی با لباس امشبش چقدر زیبا شده و ازش تعریف کنی . یه نگاه به اون خانواده بنداز . برادرم بدون شک یکی از خوشحال ترین خانواده ها رو ساخته. 
 ویکتوریا هم با این نمایش بچگانه پسرشو بیشتر به چشم بقیه فرو کرد .
تهیونگ سمتش برگشت و سر تا پای او را نظری انداخت: زیبا شدی. حالا  حالت بهتره؟
 ربکا تکخندی زد: تو خودت بهتر میدونی .. حال من چطوریه .
تهیونگ سعی کرد به صحبت های او پر و بال ندهد تا مادرش هم دوباره سفره ی دلش که "من تنها دختر نخست وزیر پیشین بودم، اما در حقم کم لطفی شد و اون ویکتوریای غریبه داره جای من تو اون عمارت زندگی میکنه و زندگی منو دزدیده." این ها چیزهایی بود که مادرش همیشه درباره ی آن غر میزد. اما.. 
تهیونگ میتوانست به نحوی درکش کند. مادرش همیشه زیاده خواه بود. پس طبیعی بود که راجع به این مسئله اینگونه فکر کند. 
+ به هر حال.. نزار اون پسرک جایگاه طلایی رو ازت بدزده. نگاهش کن؟ بدون هیچ تلاشی گل سرسبد مجلسه .
 -مادر لطفا شروع نکن .
+دوباره؟ تهیونگ تو دوباره تو اون عمارت لعنتی پیش اون آدما موندی و باز  هم رفتارت تغییر کرده. اونا چی به خوردت میدن؟ 
سمت تهیونگ ایستاد. چهره اش را غمگین کرد: تو که میدونی من جز تو کسیو ندارم که درکم کنه عزیزم. تو تنها کسی هستی که.. میتونه جایگاه ما رو بهمون پس بده .
 -مادر کسی جایگاهتو ازت ندزدیده. تو زندگی خوبی داری، نداری؟
ربکا اخم بدی کرد: نگو که... نسبت به یونگی دوباره دلرحم شدی .
قدمی به تهیونگ نزدیک شد و زمزمه کرد: یادت رفته بعد از اینکه فهمید تو هم آلفا هستی چطوری باهات رفتار کرد؟ چطور احساس خطر کرد و اون لبخند مسخره ش جمع شد؟
 تهیونگ اخم کرد: این قضیه...
+احمق نباش. تنها کاری که لازمه بکنی اینه که از جایگاهی که چندین سال براش تلاش کردی نگذری. مردم چه فکری میکنن اگه پسری که حتی تو آکادمی تحصیل نکرده بشه نخست وزیر و تو... دوباره سرت کلاه میره .
دندان هایش را روی هم کشید و آخرین زهرش را به تهیونگ ریخت: مطمئن باش وقتی که یونگی به نخست وزیری برسه.. طوری کنارت میزنه و به حال خودت میزاره که انگشت به دهن بمونی .
صدای موسیقی بار دیگر بلند شد. نوازنده ها آهنگ شادی گذاشتند. مجلس رقص در حال برگذاری بود. ربکا نگاهی به نیمرخ تهیونگ انداخت. فک تهیونگ منقبض شده بود و با نگاهی تیره به نوشیدنی خود خیره بود. ربکا نیشخندی زد و سپس به همسرش که به او نزدیک میشد تا با هم برقصند  خندید و کنارش رفت. 
تهیونگ مدتی در حال خود به سر برد. با جمله اخر مادرش فکرش مشغول شده بود. درواقع.. هیچکدام از حرف های مادرش منطقی نبود، این را خوب می دانست. تهیونگ دیگر آن بچه ساده لوح نبود که با حرف های مادرش به راحتی تحریک شود. اما.. چیزی که گفت دور از انتظار نبود. یونگی قرار نبود تا ابد کنارش بماند. چه او و چه یونگی نخست وزیر می شدند و بالاخره راهشان جدا میشد. و یونگی قطعا وقتی به این مقام برسد، هیچ دلیلی نداشت که 
بخواهد رابطه خود با تهیونگ را مثل قبل نگه دارد. آنها همین الان هم به چشم بقبه رقیب بنظر میرسیدند. این واقعیت بود. او حتی نمیدانست او و یونگی به جز رابطه فامیلی چه رابطه دیگری با هم دارند. اما این را میدانست هر چه که بود، قابل بیان نبود ،قابل افشا کردن نبود، تابو بود، راز بود. چه کسی دلش میخواست چنین رابطه ای داشته اشد؟ 
+ پس قبول کردی؟
 - بله.. ها؟
به خود آمد. ویکتوریا روبرویش بود. با چهره ای رضایتمند به او خیره بود: 
پس عالیه عزیزم. اون هم خوشحال میشه. میدونی که نمیتونه راحت با کسی ارتباط برقرار کنه.
 
تهیونگ چندین بار پلک زد. متوجه نشد چه شده. آن قدر در افکار خود غرق بود که نفهمید ویکتوریا کی پیش او آمد و به او چه گفت که تهیونگ ندانسته جواب مثبت داده بود: ام.. بله ولی .. دقیقا چی ازم خواستید؟
ویکتوریا ابرو بالا انداخت: حواست نبود؟ ازت خواستم که رقص اول با امیلیا رو تو شروع کنی. فقط برای ده دقیقه، بعدش مجبور میشه با جوان های دیگه این مجلس هم برقصه. به هر حال یه دختر بالغه، باید این کارو بکنه .
تهیونگ تا جایی متوجه شده بود که ویکتوریا از علاقه دخترش خبر داشت. 
اما.. نمیدانست چرا دارد این کار را می کند و همیشه امیلیا را به او نزدیک میکند. اگر توقع چیز بیشتری را داشت میتوانست راحت درمیان بگذارد. نیازی به این کار نبود. اما حالا.. تهیونگ جواب مثبت داده بود. و نمیتوانست که حرف ویکتوریا را زمین بزند. اوضاع ناخوشایندی بود. 
 آهی کشید و گفت: متوجهم. باشه. باعث افتخاره که ازش دعوت کنم .
 ویکتوریا لبخند زیبایی زد: باشه. منم طوری میرم که انگار چیزی نگفتم. باشه؟
تهیونگ با لبخندی زوری سری به تایید تکان داد و ویکتوریا از پیش او دور شد. تهیونگ دوباره آه کشید. نگاهی به جام خود انداخت. هنوز ازش مانده بود. لبش را گزید و سپس با یک جرعه همه را بالا داد. گلویش داغ شد. نگاهی به روبرو انداخت. یونگی هنوز با افرادی که با او صحبت می کردند درگیر بود. 
میتوانست نارضایتی را در حالت نگاهش ببیند که منتظر بود بالاخره دست از 
سرش بردارند. نگاهش به سمت امیلیا رفت. پشت میز ایستاده بود و با یکی از دختران اشراف زاده صحبت می کرد. تهیونگ نفسش را به بیرون فوت کرد و قدم برداشت. میتوانست نگاه زیرکانه ویکتوریا و همچن مادرش را حس کند.
قبل از اینکه مقابل امیلیا قرار گیرد، دخترک متوجهش شد و نگاهش رنگ  تعجب گرفت .
دختر کنارش هم متوجهش شد و به آن سمت نگاه کرد و با تهیونگ روبرو شد. بلافاصله گونه هایش رنگ گرفتند و لبخند نامیزانی زد. تهیونگ وقتی مقابل آنها رسید لبخندی زد: سلام .
  مدتی طول کشید تا امیلیا جواب دهد اما دختر کناری فورا گفت: سلام .
تهیونگ سری برایش تکان داد. سپس نگاهش را به امیلیا داد. دخترک با حیرت و شگفتی به او خیره بود. چشم های روشنش برق میزدند و با بهت پر شده بودند. پوست روشنش با رنگ محو سرخی مه آلود شده بود. پلکی زد و مژه  های خود را به نمایش گذاشت: چیزی شده؟
تهیونگ سعی کرد لبخند خود را حفظ کند. در اقدامی دستش را سمت او دراز کرد: میتونم درخواست رقص اول رو ازت داشته باشم؟

black pearlOnde histórias criam vida. Descubra agora