مدتی میشد که هیچکدام حرفی نزده بودند. پسر بلوند طوری با حیرت و تعجب به یونگی خیره بود که انگار با موجودی نادر روبرو شده باشد. درمقابل یونگی دست به سینه ایستاده بود و با نگاهی خسته و سوالی به او خیره بود. سپس سری تکان داد: سوال سختی پرسیدم؟
ولیعهد پلکی زد و اخم ریزی کرد: نه. فقط.. گفتی کی هستی؟
حال نوبت یونگی بود که اخم کند: منو نمی شناسید؟
ولیعهد به علامت ندانستن شانه هایش را بالا داد و سرش را کج کرد. یونگی نتوانست جلوی خنده ی آرامش را بگیرد: پس اصلا حواستون به مراسم نبوده. من همراه پدرم درست مقابل شما ایستاده بودیم. جای دوری نبودیم.
ولیعهد آهی کشید: معذرت میخوام. کمی.. کسالت داشتم که..
+اوه. درست تو روز تولدتون؟
ولیعهد پلکی زد. این پسر الان حرفش را قطع کرده بود؟
یونگی خودش هم خبر نداشت دارد چکار میکند. اما.. شدیدا دلش غریبه ای را می خواست که با او صحبت کند. بعد از اینکه با خود خلوت کرده بود حالا نیازمند کس دیگری بود. از آنجایی که اینطور مواقع همیشه آلبرت به دادش میرسید، اینبار باید تنهایی را به دوش می کشید. اما فرد روبروش ولیعهد کشور بود. نمی توانست بی پروا باشد.
یونگی به کنارش اشاره کرد: اگه می خواید تنها باشید مزاحمتون نمیشم.
پسر جوان سری به دو طرف تکان داد و صاف و مرتب ایستاد: ایرادی نداره. من میتونم..
+یا میتونیم با هم اینجارو شریک بشیم. هوم؟
ولیعهد فکر کرد که این پسر دوباره حرفش را قطع کرد بود. بنابراین نفسی رها کرد و جلو رفت: حتما. اینم راهیه.
کنار یونگی ایستاد و به نرده های سنگی تکیه داد و به فضای بیرون نگاهی انداخت. پلکهایش را بست و نفس عمیقی گرفت. یونگی نگاهش کرد. مثل اینکه فقط خودش نبود که از مهمانی پایین خسته شده بود. برگشت و همانند ولیعهد دستهایش را روی نرده ها گذاشت و تکیه داد. آسمان کمی ابری بود، اما ستاره ها چشمک میزدند و ماه به شکل نقطه براقی در آسمان سنجاق خورده بود. مدتی گذشت و هر دو در سکوت ایستادند. صدای محو موسیقی و خنده و زمزمه های مردم از پایین به گوش میرسید. هوا خنک و نسیم ملایم می وزید. بوی گل هایی که در باغ پایین کاشته شده بود به مشام می رسید. البته.. بوی دیگری هم بود که یونگی حس میکرد. فرومون این شخص.. تند بود. مشخص بود که از چیزی عصبی است. یونگی بهتر دانست در همین سکوت ادامه دهند اما ولیعهد ناگهان گفت: خواهر یا برادر داری؟
یونگی نیم نگاهی به او انداخت: یه خواهر دارم. ازم کوچیکتره.
ولیعهد پوزخندی زد: پس تو فرزند اولی.
+چطور؟ بهم نمیخوره؟
ولیعهد تکخندی زد: منظورم این نبود.
+پس میخواستی نظرمو درمورد چیزی بپرسی.

ČTEŠ
black pearl
Fanfikceاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...