در راه برگشت، همگی با یک ماشین به عمارت هورسمن برگشتند. در طول راه ویکتوریا از خستگی کمی نالان بود و با همسرش درمورد اتفاقات و صحبت هایی که با افراد کابینه و دربار داشتند صحبت میکردند.
در سمت دیگر، امیلیا با بی حوصلگی از پنجره به بیرون خیره بود و حرفی نمیزد. و یونگی.. افکارش مثل یک نخ بهم پیچیده بود که نمیدانست از کجا بازش کند. امروز اتفاقات زیادی افتاده بود. انقدر زیاد که حسی میکرد چندین روز است که دارد تو این یک روز زندگی میکند. آه کشید و همانند امیلیا به بیرون خیره شد.
وقتی به عمارت رسیدند، چراغ ها هنوز روشن بودند. احتمال دادند که افراد داخل شاید هنوز بیدار باشند. داخل رفتند و خدمتکاران یکی یکی کنار ماندند تا پالتو و کت هایشان را بگیرند. به سالن پذیرایی که رسیدند، ربکا را به همراه همسرش دیدند که روی کاناپه نشسته و مشغول نوشیدن چای بودند. جورج، همسر ربکا لبخندی زد: بالاخره برگشتید. فکر کردیم شب رو تو قصر بمونید.
هانسول هم لبخند خسته ای زد: بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید. ربکا، عزیزم تو حالت خوبه؟
ربکا چشم های کشیده اش خندیدند: با دیدن برادرم خیلی بهترم. دلتنگ چهره ی بشاش و مهربونت بودم.
هانسول لبخند گشاده ای زد و روی کاناپه کنار او نشست و دستش را بین دست خود گرفت: مدتی شده که ازت خبر نگرفتم. معذرت میخوام.
ربکا سرش را به دو طرف تکان داد: حرفشم نزن. چه خبری بگیری؟ من حتی مدتی انگلستان هم نبودم.
در این حین ویکتوریا هم به آن ها ملحق شد: حالا که خانواده بعد مدت ها کنار هم جمع شدن، بیاید چایی بنوشیم و حرف بزنیم. بچه ها هم بیان. اوه، تهیونگ نیست؟
ربکا خطاب به او گفت: تهیونگ واقعا خسته بود. گفت که میره اتاقش. احتمالا تا الان خوابیده.
ویکتوریا آرام خندید: بعد از اینکه با اون همه دوشیزه رقصید معلومه که خسته میشه.
سپس رو به دو فرد جوان پشت سرش کرد که مانده بودند چکار کنند. گفت: یکی از شما ها میتونه بره بالا و ببینه تهیونگ خوابه؟ اگه بیدار بود بهش پیشنهاد بدید که اگه خواست بیاد پیش ما. اگه نه ولش کنید تا استراحت کنه.
نگاه همگی بی مقدمه به روی یونگی رفت، انگار که از او انتظار داشتند. یونگی نگاه جا خورده اش را بین آنها رد و بدل کرد. سپس گفت: آم.. من میرم.
سپس نگاهی به امیلیا انداخت. دخترک نگاهی به او و افراد حاضر انداخت و گفت: میشه من اتاقم برگردم؟ واقعا خسته ام.
ویکتوریا با بی میلی سری تکان داد: خیلی خوب. شبت بخیر عزیزم.
امیلیا لبخند ضعیفی زد و سپس همراه یونگی از آنجا خارج شدند و به سمت پله ها رفتند. هنگامی که از پله ها بالا میرفتند، امیلیا گفت: نیازی نیست دنبالش بری. بقیه احتمالا فکر میکنن که خوابیده.
یونگی نیم نگاهی به او انداخت: شاید همین کار بهتری باشه.
دو پله بالا رفتند که ادامه داد: اما باید.. یه سر بهش بزنم.
امیلیا نگاهش کرد: نکنه شما دو تا واقعا با همدیگه صمیمی شدید؟
یونگی مکثی کرد. جوابی نداد. به بالای پله ها رسیده بودند که امیلیا گفت: البته مشخص بود. اون از دیشب که با هم غیبتون زد و امروز صبح با هم برگشتین. و توی مراسم هم همینطور. فکر کردی مشخص نبود که با هم بودید؟
رنگ از رخ یونگی پرید. آب دهانش را قورت داد و گفت: نه.. با هم نبودیم.
که البته.. تا جایی هم حقیقت داشت. آنها با هم نرفته بودند. بلکه.. همدیگر را در بالکن دیدند.
امیلیا نچی کرد: نیازی نیست بخاطر من سخت بگیری. میدونم بخاطر حسی که به تهیونگ دارم، داری اینطوری رفتار میکنی و میخوای باهاش خشک باشی. اما جدی میگم، هیچ اشکالی نداره. همونطور که مامان گفت، بهتره که رابطه خوبی با هم داشته باشید تا مردم فکر دیگه ای نکنن. من درکت میکنم. نزار چیزی که بین من و تهیونگ اتفاق افتاده باعث بشه بین شما دو تا.. میدونی.. ناجور بشه.
یونگی پلکی زد. برای مدتی ندانست چی باید بگوید. البته بهتر بود که امیلیا اینگونه فکر کند. اینطوری بهتر بود.
امیلیا سرش را پایین انداخت. به آرامی گفت: وقتی ازم درخواست رقص کرد.. واقعا هیجان زده شده بودم. اما وقتی گفت بخاطر مادر بوده، انگار از عرش سقوط کردم. هاااه.. دیگه نمیدونم.
یونگی لبهایش را روی هم فشرد: بهش فکر نکن. مطمئنم بعد یه مدت..
امیلیا نگاهش را بالا اورد. چشم های تیز و ناخشنودش میگفت که نمی خواهد ادامه اش را بشنود. یونگی آهی کشید و ادامه نداد: خیلی خوب، باشه. برو اتاقت و استراحت کن. شبت بخیر.
امیلیا هوفی کشید و از او دور شد و تنها دستی برایش تکان داد و سپس در پیچ راهرو گم شد. کم کم صدای قدم هایش هم دیگر به گوش یونگی نرسید.
یونگی آهی عمیق کشید. سینه اش از نفسی که گرفت بالا و پایین شد. نگاهش به سمت مخالف راهرو رفت. در آن سمت، لازم بود تنها هفت قدم بردارد تا به اتاق تهیونگ برسد. هفت قدمی که برایش اندازه هفتاد قدم سخت بود. اما این قدم ها را برداشت و در کمتر از یک دقیقه روبروی اتاق تهیونگ ایستاده.
اما چندین دقیقه طول کشید تا خودش را برای در زدن راضی کند. حتی چندین بار هم منصرف شده و خواست به اتاق خودش برگردد. اما مقاومت کرد و بعد از آهی که کشید دستش را بلند کرد و چند ضربه آروم به در زد. منتظر ماند. صدایش نزد. ممکن بود خواب باشد. اما صدایی نیامد. سکوت سنگینی در راهروی نیمه تاریک بود. دوباره دستش را بالا اورد و اماده شد تا دوباره در بزند، اما ناگهان در باز شد. نگاهشان تنها چند لحظه بهم گره خورد که ناگهان دستی جلو آمد و از کمر یونگی گرفت و او را به داخل اتاق کشاند.
صدای یونگی در سینه حبس شد و قبل از اینکه بتواند تحلیل کند، داخل اتاق تهیونگ بود و به دیوار چسبیده بود و تهیونگ درست روبروی او ایستاده بود. لباس های رسمی اش را از تن دراورده بود و زیر پیراهن سفیدی پوشیده بود. اما شلواری که در مراسم به تن داشت هنوز سر جایش بود. دکمه های لباسش تا نصف باز بود و یونگی به راحتی میتوانست بدن سفت و برنزه اش را ببیند. آب دهانش را قورت داد و نگاهش را گرفت و چشمانش را به بالا داد. اما یخ زد. چشم های تهیونگ باعث شد یخ ببندد. آن نگاه گیرا که همزمان داغ و هم یخ زده بود.
-برگشتین؟
صدای تهیونگ به طور عجیبی بم تر از همیشه بود. یونگی پلکی زد و لبهایش را تر کرد: تو چرا زود تر رفتی؟
صدای یونگی آرام و ملیح بود. به دور از هر احساس مشوشی. باعث شد تهیونگ کمی سست شود.
-باید میموندم؟
+مراسم که هنوز تموم نشده بود.
-پدر و مادرم داشتن برمیگشتن.
سپس روی یونگی خم شد. نگاهش رنگ شیطنت گرفتند: میخواستی بمونم؟
یونگی پلک زد: چه ربطی داره؟
گوشه های لب تهیونگ به پایین خم شد: معلومه که داره.
سپس سرش را به کناری کج داد: و اینکه.. چرا الان اینجایی؟ میخواستی منو ببینی؟
یونگی اخمی کرد: نه. اومدم چون مادرم گفت که..
-ولش کن. لازم نیست دلیلشو بگی.
یونگی سرش را کج کرد: خودت پرسیدی.
تهیونگ نچی کرد و سپس صاف ایستاد و دستش را از کنار یونگی برداشت: میشه یبارم که شده کارمون به جر و بحث نکشه؟
یونگی شانه بالا انداخت: باور کن منم به اندازه تو همینو میخوام.
تهیونگ تکخندی زد. سپس سر تا پای یونگی را از نظر گذراند. ناگهان لبخند از لبش محو شد: امشب.. با ولیعهد غیبت زد.
یونگی نگاهش را به سمتش برگرداند: نمیشه گفت غیبم زد. فقط.. میشه گفت دست خودم نبود. اون ازم درخواست کرد.
تهیونگ سری تکان داد. با اینکه قانع نشده بود و دلش میخواست از بازو های یونگی بگیرد و به او گوشزد کند که چقدر از کارش ناراحت شده، طوری که دیگر نخواست در مهمانی بماند و زودتر برگشت. اما.. نمیخواست لحظه های محدودی که با هم دارند بهم بخورد. نه وقتی که یونگی گاردش را پایین میاورد. بنابراین در خودش ریخت و لبخند خشکی زد: که اینطور.
یونگی سری تکان داد و سپس با حالت معذبی آنجا ایستاد. نگاهش را اطراف اتاق گرداند: میخواستی بخوابی نه؟ بهتره منم برگردم به..
-نه. منتظرت بودم. به دلم افتاده بود که میای پیشم.
ابرو های یونگی بالا پرید: میدونستی که میام پیشت؟
تهیونگ شانه بالا انداخت: میشه گفت امیدوار بودم که بیای.
یونگی نتوانست جلوی خود را بگیرد و تکخندی زد: خدای من.
تهیونگ نگاهش کرد که چطور دستش را جلوی دهانش گرفت و به آرامی خندید. عاشق وقت هایی بود که کناره چشم های یونگی از خنده خم میشد. باعث شد لبخند نرمی به لبهایش بنشیند.
یونگی آهی کشید و سپس نگاهش را به تهیونگ داد: اومدم که بگم خانواده جفتمون پایین نشستن و خواستن ما هم بهشون ملحق بشیم. اما.. بنظر میاد که تو هم نمیخوای. بهتر. منم میخواستم برگردم اتاقم.
تهیونگ پلکی زد: الان میخوای بری؟
یونگی سوالی نگاهش کرد: پس کی؟ از نیمه شب گذشته. یادت رفته که امروز صبح از کجا...
سپس ادامه نداد. حواسش نبود که امروز صبح با هم بودند و از بار برگشتند.. و اتفاقات دیشب را.
سرش را به دو طرف تکان داد: به هر حال.. هر دوی ما خسته ایم.
سپس سر تا پای تهیونگ را نگاه کرد: نیستیم؟
تهیونگ کمی خیره نگاهش کرد، باعث شد یونگی کمی معذب شود.
-یکم با هم حرف نزنیم؟
یونگی ندانست چرا، اما کمی ترسید: نه. اگه تو خسته نیستی.. من هستم. شب بخیر.
و خواست از در بیرون برود. اما تهیونگ او را گرفت. نه به تندی، بلکه دستش را به نرمی گرفت و برش گرداند و قبل از اینکه یونگی بتواند اعتراض کند، صورتش را جلو برد و بوسه ی نرمی به روی شقیقه یونگی زد. بوسه ای طولانی و معصومانه. باعث شد هر دو برای چند ثانیه پلک هایشان را ببندند.
تهیونگ عقب رفت، لبخند قشنگی به لب داشت: شبت بخیر.
یونگی پلک هایش را باز کرد. با دیدن آن چشم های تیره و آن نگاه گرم گلویش خشک شد. نفس سختی گرفت و عقب رفت: اوهوم.
دستش را به ناچار از دست تهیونگ بیرون اورد و بعد از مکثی در را باز کرد و بیرون رفت.
بعد از رفتن یونگی، تهیونگ مدتی را به در بسته خیره شد. ناگهان هوا برایش سرد شد. آه عمیقی کشید و دست لای موهایش برد. مگر میشد به همین راحتی خوابش ببرد؟
__________________________
از صبح کمی گذشته بود و خانواده مین، همگی امروز را بیشتر از حد معمول خوابیدند. مهمانی دیشب انقدری آنها را خسته کرده بود که بخواهند از روتینشان عقب بمانند. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود که اولین شخصی که از اتاقش بیرون آمد ویکتوریا بود. او به آشپزخانه سر زد و طبق معمول به کار ها رسیدگی کرد. گذاشت حدود نیم ساعت بگذرد و بعد از خدمتکار ها بخواهد که بچه ها را بیدار کنند. همانطور که خودش انتظار داشت، هانسول و سپس ربکا به همراه همسرش نفرات بعدی بودند که پایین آمدند و همگی دور میز صبحانه جمع شدند. عمارت از بوی نان تازه و چیز کیک های وانیلی پر شده بود. روی میز از مربا های محبوب ربکا گذاشته شده بود که به درخواست ویکتوریا بود. بنظرش، ربکا مهمانشان بود و نمیخواست به آن ها بد بگذرد. پس صبحانه امروز کمی پر زرق و برق تر از روز های قبل بود.
کمی بعد امیلیا پایین آمد. یونگی هم همراهش بود. بعد از صبح بخیر گفتن هر دو کنار هم پشت میز نشستند و یکی از دختران خدمتکار فورا برایشان چای ریخت. بوی چای تازه دم آن هم در صبح و بعد از یک خواب طولانی بهترین بود.
امیلیا طبق عادتش روی چایی شیر ریخت و سپس شکر را برداشت. کمی گذشت تا اینکه تهیونگ هم ظاهر شد. لبخند گرمی به لب داشت. با همه احوالپرسی کرد تا اینکه نگاهش روی یونگی قفل شد. لبخندش عمیقتر شد و یونگی تنها توانست نگاهش را بدزدد. کمی تو ذوق تهیونگ خورد. اما یونگی میتوانست به راحتی صدای تند کوبیدن قلبش را بشنود. اگه کمی بیشتر نگاهش میکرد آن وقت ممکن بود گونه هایش گر بگیرند. نمیخواست اینگونه شود.
صبحانه در آرامش خورده شد. در این مدت امیلیا هم زیر چشمی به تهیونگ نگاه میکرد. کلی سوال داشت. اما میدانست جوابی برایشان پیدا نمیکند. بنابراین سعی کرد روی چیز دیگری مثل طعم نان کنجدی تمرکز کند.
هانسول پس از کمی از جورج، شوهر خواهرش پرسید: دیروز شنیدم که داشتی میگفتی دوباره برنامه سفر داری. این بار به کجا؟
جورج تو گلو خندید: توی ایتالیا یه مزایده مهم قراره برگذار بشه. شنیدم یکی از تابلوی های مورد علاقم هم اونجاست. میخوام برم سراغش.
سپس نگاه گرمی به ربکا انداخت: اگه تونستم اونو برنده بشم تقدیمش میکنم به همسرم.
ربکا لبخندی زد و ویکتوریا با هیجان گفت: چقدر زیبا. کدوم تابلو؟ چون منم خیلی از هنر خوشم میاد.
جورج رو به او کرد و با لحن متینی گفت: یکی از آثار تدسکو. تازه پیدا شده و قیمت گذاری شده.
ویکتوریا سری تکان داد: جالبه. فکر نمیکردم به هنر علاقمند باشی.
جورج فقط خندید و جرعه ای از چایش خورد. ربکا نگاهی به برادرش انداخت: جورج قراره یک هفته دیگه بره. تو این مدت مجبوره سریع کار های اینجا رو انجام بده. برای همین مجبوریم فورا به کمبریج برگردیم.
هانسول چهره ناراحتی به خود گرفت: اینقدر زود؟ ما هم قراره یک ماه رو اینجا باشیم. قبل از فصل سرما باید به ولز برگردیم. میخواستم این مدت رو با هم بگذرونیم.
یونگی ناگهان به تهیونگ نگاه کرد. یعنی قرار بود به این زودی جدا شوند؟ کمی برایش ناگهان بود. تهیونگ سرش پایین بود. یونگی نمیتوانست حالت چهره اش را ببیند. اما انگار شوکه نشده بود. حتما دیروز که با خانواده اش برگشت توی راه به او گفته بودند. نمیدانست چرا، اما حس بدی داشت. چیزی داشت درونش را میخورد. او سه ماه را با تهیونگ گذرانده بود. حالا تصور نبود او برایش سخت شده بود. دستانش مشت شد. چرا؟ چرا باید اینقدر ناراحت شود؟
امیلیا هم دست کمی نداشت. با دلهره به ادامه ی بحث آنها گوش میداد. کاری از دستش برنمیامد. هیچ کاری.
بالاخره ویکتوریا پرسید: همتون با هم میرید؟ منظورم.. اینه تهیونگ هم؟
ربکا نگاهش کرد و آهی کشید: این برنامه رو داشتیم. اما.. کلاس های تهیونگ به زودی شروع میشن. میدونید که تهیونگ توی خوابگاه آکادمی میمونه چون کلاس های صبح باعث میشدن رفت و آمد براش سخت بشه. برای همین خواستیم ازتون بخوایم فقط دو هفته اذیتتون کنیم و پسرمون کمی دیگه اینجا بمونه. برای دریافت برنامه هاش باید مدتی رو رفت و آمد کنه. برادر.. عیبی نداره؟
ربکا طبق عدات همیشگی اش وقتی درخواستی داشت، صدایش را نرم تر میکرد و لحن خاصی بهش میداد. باعث میشد رد کردن درخواستش کمی مشکل شود. هانسول فورا گفت: حتی پرسیدن هم نداره. خودم میخواستم همین پیشنهاد رو بدم.
ربکا لبخندی زد: ممنونم. دیروز با تهیونگ در این مورد حرف زدیم. اما.. اون گفت بهتره که به کمبریج برگرده. فکر کنم یکم معذب بوده.
هانسول اخم صمیمانه ای کرد و رو به تهیونگ گفت: چرا معذب باشی؟ تو هم برام مثل این دو نفری. فرقی با یونگی و امیلیا نداری. بهتره هر مشکلی که بود برام فورا بگی. اوه حالا که اینطور شد.. ربکا بهتر نیست تو هم اینجا باشی؟ یا نکنه باید با همسرت به ایتالیا بری؟ اوه.. راستی جورج کدوم شهر باید بری؟
جورج با لحنی سرحال گفت: معلومه. رم.
ربکا لبهایش را روی هم کشید: نه اینبار نمیتونم باهاش برم. کارای زیادی توی کمبریج دارم. بنیادی که پدر به من سپرده بود رو مدتیه رها کردم. باید برگردم و بهش برسم.
هانسول سری تکان داد: پس چاره ای نیست.
سپس رو به ویکتوریا کرد: گفتی فردا قراره بانو های اشرافی که دیشب تو مراسم بودن به اینجا بیان. تو دعوتشون کردی؟
ویکتوریا شانه بالا انداخت و آهی کشید: معلومه که نه. تو رو دروایسی افتادم وقتی که مادام سینتلر گفت دوست داره بیاد و بهم سر بزنه. بعدشم به بقیه گفت و اونا هم رد نکردن.
سپس لبهاش آویزان شدن: میخواستم با تو کمی لندن رو بگردم. اما مجبورم از امروز برای فردا تدارک ببینم.
هانسول لبخندی زد و چانه اش را گرفت و بالا آورد: ایرادی نداره. قول میدم که بازم برای ما دو تا فرصت میشه.
سپس رو به بقیه کرد: حالا که بقیه اینقدر دوست دارن به ملاقات ما بیان پس بهتره یه مهمونی کوچیک بگیریم و دعوتشون کنیم تا اینطوری یکی یکیشون نیان. چطوره؟
امیلیا شانه بالا انداخت: به هر حال مشخصه برای چی دارن میان.
ربکا هم جواب داد: فکر خوبیه. منم میتونم قبل از رفتن به کمبریج با همه ملاقات کنم. اینطوری دیگه کسی هم نمیتونه بگه خودمو گرفتم.
تهیونگ نگاهی به یونگی انداخت. او خودش را با مالیدن مربا به نان تست مشغول نشان میداد. اما ناگهان سرش را بالا آورد و با تهیونگ چشم در چشم شد. هر دو فهمیدند که باید چکار کنند.
سپس تهیونگ رو به بقیه کرد: من امروز باید به کتابخانه مرکزی برم. قبلش هم باید لیست کتاب ها رو از پروفسورم بگیرم. ایرادی نداره امروز در دسترستون نباشم؟
هانسول سری به دو طرف تکان داد: اصلا. میگم ماشین رو برات حاضر کنن.
یونگی ناگهان گفت: نیازی به ماشین نیست. من هم بیرون کار دارم. با تهیونگ میرم.
با این حرف سر ها به سمت او رفت که سکوت کوتاهی را در پی داشت. ویکتوریا پرسید: تو هم بیرون میری؟ خوب.. چرا ماشین نمیخواید؟ شاید تهیونگ..
- نه نیازی نیست. منم بدون ماشین راحتم.
هانسول چشمهایش را به روی آنها اورد: پس با هم میرید. نه؟
تهیونگ لبهایش را زبان زد: بله.
ربکا زیر چشمی نگاهی به تهیونگ و یونگی انداخت. با حرف ویکتوریا ابروهایش بهم نزدیک شدند.
ویکتوریا گفت: باشه. اما مثل دو شب قبل نباشه که هیچکدومتون نیومدید و باعث شدید نگران بشیم.
یونگی اب دهانش را قورت داد. تهیونگ جای او جواب داد: نه. قول میدیم به موقع برگردیم.
سپس متوجه نگاه مرموز مادرش شد. لبهایش خط شدند و سرش را پایین اورد و از چایی اش نوشید. و به این ترتیب صبحانه خانوادگی به اتمام رسید.
_____________________
+فکر میکنی.. اونا به چیزی مشکوک شدن؟
یونگی تو فکر بود که این را پرسید. تهیونگ بعد از اینکه لیست مورد نظرش را از استادش گرفت برگشته بود. در راه امدن به اینجا تا قسمتی را پیاده رفتن اما حرف مهمی نزده بودند. انگار جفتشان داشتند مقدمه چینی میکردند.
تهیونگ نچی کرد: چیز مشکوکی وجود نداره. مگه نه؟
یونگی چهره عصبی به خود گرفت: معلومه که داره. حتی اینکه چند وقته همش کنار همیم و اینکه..
-یونگ، ما دو تا پسریم. و جدا از اون با هم فامیلیم و حتی بیشتر دوران بچگیمون با هم بزرگ شدیم. چرا باید وقت گذروندن ما با هم مشکوک باشه؟
با این حرف یونگی نتوانست چیزی بگوید. انگار کمی از آتش اضطرابش کم شده بود. هوفی کشید و همراه تهیونگ به راه افتاد: نمیدونم. چند وقته که همش دلهره دارم.
سپس آه کفری کشید و دست لای موهایش برد: اخرش گندش درمیاد. میدونم.
تهیونگ نگاهش کرد. به او حق میداد. باری که روی دوش او بود قابل قیاس با مال خودش نبود. جامعه ای که درش بودن قرار نبود به آنها آسان بگیرد. میدانست. اما باز هم نمیتوانست جلوی بی پروایی خود را بگیرد.
+یه چیزی رو جا انداختی تهیونگ.
یونگی گفت و نگاهش کرد. چشمانش دوباره یخ زده بودند: به چشم بقیه.. ما رقیب همدیگه هم هستیم. اینطور نیست؟
اینبار نوبت تهیونگ بود که ساکت شود.حق با او بود. آهی کشید و پلکهایش را برای لحظاتی بست: ما هیچ کار مشکوکی انجام ندادیم.
+مطمئن نیستیم.
-من مطمئنم.
یونگی دوباره نگاهش کرد. چشم هایش عصبی بودند: باشه. اما بیا تصورش کنیم. اگه این اتفاق بیفته و بفهمن چی میشه؟ اگه اونا بدونن ما به جای اینکه بشینیم و خودمون رو با مقامی که قراره دست یکیمون بیفته آماده کنیم، مقامی که بعد از امپراطور حیاتیه، داریم خودمونو با.. رفتار های نامتعارفی که هیچ توجیحی براش نیست سرگرم میکنیم؟ فکر میکنی مردم.. یا خانوادمون قراره بیخیالش بشن؟
یونگی پشت سر هم حرفش را زد. متوجه نشد چهره تهیونگ چطور بعد از گفتن کلمه "نامتعارف" تیره شد. انگار با مشت به شکمش کوبیده باشند.
-داری میگی.. چیکار کنیم؟
+نمیدونم!!
صدایش کمی بلند بود و در محوطه آکادمی پخش شد. اما خوشبختانه آکادمی امروز خلوت بود و کسی انجا نبود.
یونگی اهی کشید و پیشانی اش را گرفت: نمیدونم. و دارم.. احساس درموندگی میکنم.
-وجود من اینقدر اذیتت میکنه؟
یونگی دستش را پایین اورد. با دیدن نگاه مبهم و دردمند تهیونگ زبانش بند امد. اب دهانش را قورت داد: منظورم این نبود.
تهیونگ پلکی زد. سپس تکخندی زد. آنقدر تلخ بود که طعمش را حتی یونگی هم حس کرد.
-من درکت میکنم که وحشت کردی. اما بحث کردن ما چاره اش نیست.
قدمی سمت یونگی برداشت و نزدیکش شد. قلب یونگی تپشی را جا انداخت. چشم های تهیونگ دوباره اینگونه شده بود، مه آلود.
-ما هروقت کنترل خودمونو به قلبمون میدیم راحت با همه چی کنار میایم. پس چرا خودمونو عذاب میدیم و سعی میکنیم با دلیل و منطق همه چیزو توجیح کنیم؟
یونگی برای مدتی در آن چشم ها غرق شد. اما وقتی پلک زد به خودش امد. لبهایش را بهم فشرد و گفت: چون قلبها خوب میدونن چطوری نابودت کنن.
سپس او هم قدمی برداشت و خیره به تهیونگ گفت: من نمیخوام که نه خودم.. و نه تو با دستای خودمون باعث بشیم نابودی به بار بیاد.
نگاه تهیونگ انگار در بهت فرو رفت. او گاهی گیج میشد که یونگی واقعا کیست. همان شخصی که وقتی لمسش میکرد ذوب میشد و خودش را به او میسپارد؛ یا این شخصی که روبرویش بود و میتوانست دردناک ترین حرف ها را با صورتی ثابت بزند. واقعا نمیدانست.
مردمک های یونگی کمی لرزیدند. عقب رفت و از او رو برگرداند. احساس عجیبی داشت درونش را نیش میزد، اما اهمیتی بهش نداد. جلو تر از تهیونگ به راه افتاد. میدانست حرفهایش کمی بیرحمانه بودند، اما باید زده میشدند.

YOU ARE READING
black pearl
Fanfictionاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...