chapter 9

262 54 6
                                        

همراه با تاریک شدن اسمان، جمعیت مردم کم کم متفرق شدند. جوان ها تصمیم داشتند تا به جشن دهکده بپیوندند و مسن تر ها ترجیح دادند تا به جای ساکت تر و خودمانی تری باشند. غروب نارنجی با ابی لاجوردی اسمان ترکیب شده بود و منظره ای خیره کننده ساخته بود، اما متاسفانه مردم با هیجان جشن امشب مسرور تر بودند تا منظره اسمان. در مرکز دهکده، سور و شادی در حال برپایی بود. همه جا روشن بود، فرقی نمیکرد با چراغ باشد یا شمع. گل در همه جا دیده میشد و رایحه ی خوشبویی در فضا پخش بود. میز های چوبی و طویلی در اطراف میدان گذاشته شده بود که روی آن با تنقلات، شیرینی و میوه و نوشیدنی پر بود. بچه ها می دویدند، صدای خنده همه جا شنیده میشد، موسیقی گوشنوازی در حال پخش بود. همگی اماده بودند تا با خاطره ای خوش با تابستان وداع کنند. کم کم کالسکه ها و اسب هایی که از کلیسا راه افتاده بودند رسیدند و جوانان با چهره هایی هیجانزده و شاداب پیاده میشدند و به دنبال اشنایان خود بودند. پسران در کنار هم راه میرفتند و دختران سعی داشتند تا گونه های سرخ شده ی خود را پنهان کنند. در چهره های همگی میشد درخشش شادی را دید؛ به غیر از دو نفر. تهیونگ با چهره ای پیچیده و افکاری مغشوش هنوز در کالسکه بود و اصلا حوصله ای برای شرکت در این جشن نداشت. اما امیلیا امانش نمیداد و او هم با لبخندی مصنوعی سعی داشت تا دختر جوان را ناراحت نکند. هر چه باشد اکثریت افراد این شهر کل تابستان منتظر این روز بودند. وضعیت یونگی هم بهتر از او نبود. خدا میداند که چقدر اصرار کرد تا به عمارت برگردد اما مادرش عمرا به او گوش میداد. البته حق با او بود. اگر یونگی در مراسم شرکت نمیکرد انوقت در شهر می پیچید که تنها پسر مین هانسول آنقدر مغرور هست که دلش نخواست در مراسم افراد عام شرکت کند. اما یونگی هم تقصیری نداشت. سر درد و معده درد امانش را بریده بود و نمیدانست چکار باید بکند. تصمیم داشت کل مراسم را در گوشه ای باشد و کاری نکند. مادر و پدرش به عمارت برگشته بودند و او همراه امیلیا و تهیونگ و همینطور آلبرت به اینجا امده بودند. تصمیم گرفت کمی بیخیال باشد، به هر حال آلبرت حواسش به همه چی بود. ولی معمولا در همچین مراسمی آلبرت مست و پاتیل میشد پس از قبل به او گوشزد کرده بود. مدتی گذشت. مراسم به اوج خود رسیده بود. صدای موسیقی و ریتم تند آن به اسمان هم رسیده بود. مردم همگی در میدان جمع شده و مشغول رقص بودند. در این مراسم مهم نبود هر کسی از چه خانواده ای است، همگی چه اشراف و چه عامی با هم در این شب تفاوتی نداشتند. یونگی صورت خود را به مشتش تکیه داد و روی میزی که پشتش نشسته بود خم شد. با چشم هایی خسته به ان جمعیت خیره بود. امیلیا همراه دختران دیگه در گوشه ای ایستاده بود و از شیرینی ها لذت میبرد. با دختران دیگر غیبت میکرد و میخندید. پسرک لبخندی زد. حداقل حال خواهرش خوب بود. دیدن حال خوب دیگران خوشحالش میکرد، طوری که تنهایی خودش دیگر به چشم نمیومد. کمی گذشت تا اینکه با چیزی که به ذهنش امد اخمی کرد. نامحسوس سرشو چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. با کمی گشتن توانست پیدایش کند. تهیونگ در گوشه ای ایستاده بود. اطرافش با دختران زیبای شهر پر شده بود، دخترانی که همگی ذوقزده و مشتاقانه با او صحبت میکردند. لیوانی چوبی در دست داشت و تنها با لبخندی مودبانه نگاهش را به انها دوخته بود و هر از گاهی کلمه ای به زبان میاورد. اخم یونگی غلیظ تر شد. ان پسر انگار دقیقا میدانست جلوی دیگران باید چه چهره ای از خود نشان دهد. حتی فرم ابرو و حرکات لبهایش را هم انگار برنامه ریزی کرده بود. چیشی گفت و همین که خواست سرش را برگرداند، تهیونگ ناگهان سر چرخاند و نگاهشان بر هم برخورد کرد. هر دو مدتی را بدون اینکه دست خودشان باشد به یکدیگر خیره شدند. ان نگاه مودبانه ای که تهیونگ لحظاتی قبل داشت کم کم از بین رفته و با حالتی مسخ شده و عجیب به یونگی خیره بود. یونگی پلکی زد و فورا سر چرخاند. لیوانی که در دستش بود بالا اورد و سر کشید. مزه ی ترشی در دهانش پیچید که چهره اش را بهم ریخت. اصلا جراتش را نداشت تا دوباره به ان سمت نگاهی بیندازد. تا اینکه بعد از مدتی حرکت کسی را به سمت خود از گوشه ی چشمانش دید. میدانست که تهیونگ هستش. واقعا نمیخواست برای الان با او صحبتی داشته باشد. دست پیش را گرفت و بلند شد اما صدای او را نزدیک خود شنید: چند لحظه وقتتو قرض میدی؟
یونگی چشمانشو بست و آهی کشید. دستش را مشت و سپس باز کرد و قیافه ای ارام بر خودش گرفت: هوم؟
تهیونگ جلویش ایستاده بود و از بالا نگاهش میکرد. همان لبخند مضحک دوباره به لبانش برگشته بود: از اونجایی که داشتی از تنهاییت لذت میبردی نمیخواستم مزاحمت بشم. اما چیکار میشه کرد. دخترای اونجا همش اصرار میکردن که ازت بخوام بهشون ملحق بشی..
+جدی که نمیگی؟ هاه، منو به خنده ننداز. بنظرت به اون دوشیزه های لوس اهمیتی میدم؟
تهیونگ خندید: نیازی نیست عصبی بشی. میتونی راحت رد کنی.
+پس رد میکنم. برو پی کارت.
-وایسا..
تهیونگ دستشو دراز کرد تا بگیرتش اما یونگی همان لحظه برگشته بود. دستی که در هوا بود خشک شد و کمی بعد عقب رفت.
-منم.. تمایلی ندارم بیشتر از این پیششون باشم.
+این مشکل خودته.
-بیا از اینجا بریم.
+خدای من، چرا نمیتونی منو به حال خودم بزاری..
-زیاد همه چی رو به خودت ربط نده. من فقط میخوام خودمو از دستشون خلاص کنم. هیچ میدونی محبوب بودن چقدر سخته؟
+اوه.. باید برات دلسوزی هم بکنم؟ خودت یه راه حلی پیدا کن.
-آه.. پس اینطور که میگی، اره بزار همین کارو بکنم.
و سپس بدون هیچ هشداری از مچ یونگی گرفت و راه افتاد. یونگی جا خورده بود و با چشم های درشت شده اش به او که سر خود داشت او را به دنبال خود می کشید نگاه کرد.
+بازیت گرفته؟ داری از این وضعیت سواستفاده میکنی.
-چه سواستفاده ای؟ گفتی راه حلشو پیدا کنم دارم همینکارو میکنم.
+منظورم این نبود که راه حلت باشم لعنتی!!
-این دیگه مشکل من نیست. اگه میخوای توجهارو به خودت جلب نکنی پس اروم بگیر.
یونگی نیم نگاهی به آن سمت انداخت. لعنتی، چرا دخترها داشتند با آن چشم های ذوق زده شان به ان دو نگاه میکردند؟ تنها امیلیا بود که با تعجب نگاهشان میکرد. یونگی در دل ناسزایی گفت و دستش را عقب کشید اما موفق نبود.
-نمیخوام جایی که تو هستی باشم. ولم کن.
اما تهیونگ جوابی نداد و به راه خود ادامه داد و باعث شد یونگی کفری تر شود: میفهمی چی میگم یا کر شدی؟
حالا به جای خلوت و دور از جشن رسیده بودند که یونگی ناگهان احساس خطر کرد و با تقلای بیشتر خودش را عقب کشید و باعث شد تهیونگ هم بایستد: یا همین الان این مسخره بازیو تمومش میکنی یا اینکه_
-چیکار میکنی؟ هوم؟
ناگهان تهیونگ برگشت و حرفش را قطع کرد. فاصله ی آن دو انقدر کم بود که یونگی گرمای نفس تهیونگ را به روی صورت یخزده خود حس میکرد. اب دهانش را فرو برد. چشم های تهیونگ برق برنده ای داشتند. چشم هایش مانند ببری بود که به شکارش خیره شده بود. تهیونگ حتی نزدیک تر شد، به طوری که موهای پیشانیشان در هم امیخت. با لحن ارومی زمزمه کرد: چیکار میتونی بکنی؟ داد میزنی و کمک میخوای؟ هاها، مثل یه دوشیزه باکره و خجالتی؟
چشم های یونگی حالت ترسناکی به خود گرفت. رنگ صورتش از روی عصبانیت به کبودی میزد: تو یه عوضی منحرف بیش نیستی. و بنظر میاد داری از دست انداختن من لذت میبری نه؟ هه. این فقط داره بیچارگی تو رو میرسونه.
تهیونگ اخمی کرد: بیچارگی؟هه، منظورت چیه؟
یونگی نیشخندی زد و سرشو بالا گرفت: نمیفهمی؟ فکر کردی من نمیدونم که چقدر حسادتمو میکردی؟ فکر کردی نمیتونستم از چشمات بخونم که چقدر موقعیت منو میخوای؟ اون حرص و طمعی که انگار بقیه کور بودن و نمی دیدن، ولی من خیلی واضح می دیدمش.
تهیونگ خشکش زد. انگار که سنگ به سرش خورده باشد. اول گیج شده و سپس نگاهش رنگ خطرناکی گرفت: ساکت شو..
+این واقعیته. تو میخواستی یه "مین" باشی. اینو با تمام وجودت میخواستی..
-دهنتو ببند..
+و حالا که یه آتو از من گرفتی تو پوست خودت نمیگنجی. برای همین از اذیت کردن من لذت میبری. چون تو یه عوضی عقده ای هست که با این افکار بچگانه فکر میکنه همه چیو تو دستش_
-خفه شو!!
ناگهان تهیونگ به سمتش یورش برد. از گلویش گرفت و او را محکم به دیوار سنگی پشت سرش کوباند. از حرص و عصبانیت نفس نفس میزد و گلوی یونگی را محکم در دست نگه داشته بود. صورتش را جلو برد و از لای دندانهایش گفت: من به موقعیت تو چشم ندارم. میبینی که بدون اون موقعیت کوفتی تو به هر چیزی که خواستم رسیدم، چه محبوبیت باشه یا تایید. اونوقت تو چی؟ خودتو تو اون عمارت کوچولوت قایم کردی که کسی نفهمه الفا نیستی. چرا باید حسادت تو رو بکنم؟ هان؟!!!!!
تهیونگ بشدت عصبانی بود. چشمانش حتی از این خشم سرخ شده بود. دیدن نگاه پیروز و نیشخند یونگی حتی بیشتر عصبانیش کرد.
+بازم اینکارو کردی. هر وقت حق با طرف مقابلته همین کارو میکنی تهیونگ. داد میزنی یا بهونه میتراشی. واقعا نمیخوای بالغ شی؟
تهیونگ دیگر خودش را کنترل نکرد. انگار که در رگهایش اتش دوانده باشند. بدون اینکه بداند، در اثر خشمش فرومون ازاد کرد. فرومونی که رایحه ی تندش کم کم یونگی را تحت تاثیر قرار داد. پسر امگا اخمی کرد و تکانی خورد: تهیونگ.. به خودت بیا. داری چه غلطی میکنی؟
اما تهیونگ در عوض تکخندی زد: چیکار میکنم؟ خودت چی فکر میکنی؟
اما یونگی که هم گلویش در اسارت دست های بزرگ تهیونگ بود، از این رایحه ی تند هم در عذاب بود. اول سعی کرد تحملش کند اما کم کم نفس کم اورد. به دست های تهیونگ کوبید و با بی نفسی گفت: تمومش کن. ولم کن، بزار برم.
-چیه؟ نمیخوای ادامه بدی؟ بازم بگو؛ زبون درازت قطع شد؟
+تمومش کن... داری .. اذیتم میکنی..
اما تهیونگ تکان نخورد، انگار با دیدن عذابش ابی خنک به روی خشم داغش ریخته باشند. فرومون بیشتری ازاد کرد و به دیدن تقلاهای یونگی ادامه داد. یونگی به سختی جلوی شل شدن پاهایش مقاومت میکرد و نمیخواست اجازه دهد ضعفش خودی نشان دهد.
+لعنت بهت تهیونگ. اینطوری احساس برتری میکنی؟ تو یه بچه ای.. یه..آه..
ناگهان چشم هایش روی هم افتاد و انگار که زیر پایش خالی شده باشد به روی زمین افتاد و باعث شد تهیونگ هم به زانو بیفتد. تهیونگ پلکی زد، انگار که تازه به خودش امده باشد: لعنتی.. دارم چیکار میکنم..
جلوی پخش شدن فرومون خود را گرفت و یونگی نفس تندی کشید.
-هی.. اروم باش. اروم نفس بگیر. منو ببین..
اما حال یونگی اصلا خوب نبود. تند نفس می کشید و بدنش مثل خمیر شل شده بود.
-لعنتی.. چت شده؟ من اونقدرام..
جلو رفت و با دستانش دو طرف صورت یونگی را گرفت و نگاهش را به روی خودش کشید: منو ببین. با من نفس بکش. با تند نفس کشیدن بیشتر اذیت میشی.
اما یونگی انگار نمی شنید. با دست لرزانش سعی میکرد تهیونگ را از خود دور کند و در تلاش بود چیزی بگوید، تهیونگ مطمئن بود که او میخواست باز هم ناسزا بارش کند.
-لعنتی.
تهیونگ ناگهان جلو رفت و صورت یونگی را به سمت خود کشاند. نفس یونگی در سینه حبس شد. تهیونگ داشت میبوسیدش. او لبهای خیسش را به روی لبهای خشک و یخزده ی یونگی گذاشته بود. اول خیلی محکم اینکار را کرد و سپس سرش را عقب برد: اینطوری.. نفستو با من هماهنگ کن. خوب؟
نگاهی به چشم های گیج و خیس یونگی انداخت و سپس اینبار ارام سرش را جلو برد و بوسه ای لطیف و خیس را شروع کرد. دستهایش به نرمی گونه و گوش های یونگی را نوازش میکردند. دست یونگی روی سینه تهیونگ خشک شده بود. او نمیدانست، هیچی نمیدانست. نمیدانست هنوز در اثر آن فرومون های لعنتی است یا اینکه دوباره در آن دوره ی هیت لعنت شده هست. او نمیدانست چرا حس بدی نداشت. و چرا اینکار تهیونگ واقعا جواب داده بود و داشت ارامش میکرد. چشم هایش را بست. سرش گیج میرفت و بدنش لرز خفیفی داشت. ناگهان هر دو چشمانشان را باز کردند و نگاهشان در هم امیخته شد. تهیونگ اندکی عقب رفت. نفس های یونگی حالا منظم شده بودند و حالش حالا بهتر بود. لبهایش را روی هم کشید و متقابلا به تهیونگ خیره شد. نفس هایشان لبهای یکدیگر را نوازش میکرد. هر دو بهت زده بودند. انگار که نمیتوانستند قبول کنند که الان چه اتفاقی افتاد. ان دو در ان دقایقی که گرم بوسه بودند همه چیز را فراموش کرده بودند. آن کشمکش.. و آن بحث و جدل. هر دو مدتی با ناباوری به یکدیگر خیره بودند که ناگهان تهیونگ دوباره جلو رفت و اینبار عمیقتر آن لبهای باریک را داخل دهان خود کشید. سرمست تر و پراشتیاق تر از قبل. جلو تر رفت و باعث شد پشت یونگی به دیوار سنگی پشت سرش فشرده شود. ان دو در این چند دقیقه سه بار یکدیگر را بوسیده بودند، و هر بار متفاوت تر از قبل. خیلی طول نکشید تا اینکه این بوسه دو طرفه شد. دست های یونگی بالا امد و به بدن تهیونگ چنگ زد. انگار که هر دو واقعا عقل خود را از دست داده بودند. انگار نه انگار که دقایقی پیش داشتند با حرفهایشان یکدیگر را قورت میدادند. قلب هایشان از حسی داغ و دردناک پر شده بود، با حسی ناشناخته. ناگهان صدایی از پشت سرشان شنیدند که باعث شد خشکشان بزند.
--یونگی؟ تهیونگ؟ آم.. مطمئن بودم همین طرف رفته بوند.
صدای امیلیا بود. یونگی ناگهان تهیونگ را به عقب هول داد. با شوک و ناباوری به او خیره شد. پلکی زد و سپس محکم به روی لبهای سرخ شده اش کشید. اب دهانش را قورت داد و ناگهان بلند شد و از به سمت دیگر دیوار رفت. امیلیا در چند قدمی دیوار ایستاده بود که او را دید و جا خورد: اینجا بودی؟
یونگی سرفه ای کرد: آ_اره. اومده بودم هوا بخورم.
--هوم. تهیونگ هم مگه باهات نبود؟ کجاست؟
+نمیدونم. از هم جدا شدیم. بیا بریم.
--وایسا.. چرا لبات اینقدر..
+هیچی نیست. بخاطر نوشیدنیه.
--ولی گونه هاتم سرخ شده.
+میخوای بریم یا میخوای تمام شبو اینجا بمونیم. زود باش.

black pearlWhere stories live. Discover now