پلکهای سنگینش تکانی خوردند. میتوانست صدای قدم هایی که به روی زمین چوبی کشتی برداشته میشد از دور بشنود. همین حالا هم خواب از سرش پریده بود، اما جایی که درش بود گرم و راحت بود و دل کندن از آن را برایش سخت میکرد. اوه یک لحظه... او نباید الان روی تخت خودش میبود؟ پس چرا اینقدر فضا برایش تنگ بود؟ پلکهایش را گشود. روبرویش سینه ی محکمی قرار داشت که دکمه های لباسش تا نیمه باز بودند. میتوانست بوی محو فرومونی که هنوز در فضا بود حس کند. حالا که نزدیک این شخص بود این رایحه قوی تر هم بود، رایحه ای گرم و نوازشگر. چندین بار پلک زد. میدانست.. میدانست که اگر سرش را بالا بگیرد با چه شخصی روبرو خواهد شد. به همین دلیل.. نمیتوانست خودش را راضی کند که به آن چهره نگاه بیندازد. در دلش ناسزا میگفت. حالا دیشب را به خوبی به یاد داشت. آلبرت به او گفته بود که اگر بی پروا از آن عطر الفا استفاده کند ممکن است اینگونه شود و هورمون هایش را تحت تاثیر قرار دهد. اما.. یونگی برای این اتفاق اماده بود اما.. نه اینجا! نه کنار تهیونگ!!
به همین دلیل دیشب انگونه رفتار کرده بود. باعث شد تب سرد کند و هذیان بگوید. وقتی از روی تب از خواب پرید، مدتی به هر طرف وول خورد اما حالش هر لحظه بدتر میشد و نفس کشیدن برایش دشوار میشد. حسی مثل خزیدن مورچه زیر پوست. تا اینکه با استشمام رایحه ی گرمی نگاهش را سمت تهیونگ برگرداند. بعد از ان دست خودش نبود، استشمام و بوییدن ان رایحه باعث میشد که حال بهتری داشته باشد پس تلو تلو خوران سمت تهیونگ رفت و خودش را به او چسباند.
پلکهایش را بهم فشرد. کاش یادش نبود. آن وقت میتوانست تهیونگ را مقصر بداند و دلش کمی راحت شود اما الان میدانست که نمیتواند. واقعا بی چشم و رویی بود که اگر با اتفاق دیشب باز هم به تهیونگ بپرد.
"آااه یونگی تو یه ابلهی ابله"
همین که داشت در ذهنش خود را به بند ناسزا می گرفت، تهیونگ تکانی خورد و باعث شد یونگی محکم چشمهایش را ببندد و سیخ بماند. اما خوشبختانه انگار تهیونگ بیدار نبود. تنها یونگی را بیشتر به خودش چسباند، انگار که کوسنش را بغل کرده باشد. یونگی در دل آهی کشید. باید بلند میشدو نمیخواست در این شرایط با تهیونگ روبرو شود. نگاهش به دست تهیونگ افتاد که دور بدنش چفت شده بود. با یاداوری دیشب که مثل یک بچه ی لوس به تهیونگ التماس کرده بود که تنهایش نگذارد، از شرم و عصبانیت سرخ شد. جدا میخواست که سرش را به دیوار بکوبد.
به سختی خودش را از چنگال تهیونگ ازاد کرد و سراپا ایستاد. خوشبختانه حالش مساعد بود. اما.. نمیتوانست اینطوری بیرون برود. بنابراین دوباره از آن عطر به خودش زد. لحظه ای تردید کرد اما چاره ای نبود. حداقل باید تا پایان مراسم ولیعهد تحمل میکرد.
***************
سر میز صبحانه همه چیز ارام و بی حاشیه بنظر میرسید. نان ها بوی خوبی میدادند، عطر چای نوازشگر بود، مربا طعم خوشایندی داشت و گرامافون همچنان اواز میخواند. اما.. افرادی بودند که هیچکدام از اینها به چشمشان نمیامد. امیلیا که به سختی نگاهش را از تهیونگ دور نگه داشته بود، یونگی که با تلاش های فراوان حتی لحظه ای هم به سمت تهیونگ برنگشت و در نشان دادن عادی بودن خودش بسیار موفق بود، و تهیونگ که هر لحظه منتظر نگاهی از جانب یونگی بود و در تعجب بود که این پسر ایا واقعا دیشب را یادش نبود؟ بنابراین آن سه نفر نتوانستند درست و حسابی از اخرین صبحانه خود در آن کشتی لذت ببرند.
YOU ARE READING
black pearl
Fanfictionاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...