chapter 19

200 45 9
                                        

بنظر میامد که همگی برای مدتی دست از کار خود کشیده بودند و به آن سمت خیره شده بودند. زمزمه ها طوری بالا گرفت که حتی با وجود صدای موسیقی هم شنیده میشد. زنان با گرفتن دست یا بادبزن کنار دهانشان پچ پچ میکردند.
دست تهیونگ هنوز روی هوا بود. امیلیا هنوز از این اتفاق شوکه بود. نگاهش بین صورت تهیونگ و دستی که به سمتش دراز بود در گردش بود. این پسر چش بود؟ این دوگانگی در رفتارش دیگر چه بود؟ وقتی کسی را رد میکنی، منطقش این بود که از آن شخص دوری کنی. پس تهیونگ چرا داشت در مقابل عموم از او تقاضای رقص میکرد؟ علاوه بر این قضایا، امیلیا میدانست که همینطوری هم زمزمه های مردم در همه جا پیچیده؛ اینکه تهیونگ کل تابستان را در عمارت مین بوده و انگار رابطه ی خوبی با آن خانواده دارد و از قضا آن خانواده دختری جوان دارد که از قضا از همان دختر در این مجلس تقاضای رقص کرده بود. همین برای آتش گرفتن مجلس کافی بود.
بنظر میامد تهیونگ خودش خیلی به فرای این قضیه فکر نکرده بود. اون چیزی درمورد دنیای زنان و غیبت هایشان نمیدانست و کنجکاو هم نبود. اما همین ندانستن میتوانست برای او گران تمام شود.
یونگی هم توجهش جلب شد. با دیدن تهیونگ روبروی امیلیا یکه خورد. چیزی که میدید را باور نمیکرد. امکان نداشت. تهیونگ به او قول داده بود. قول داده بود که دیگر افکار خواهرش را مشوش نکند و به او نزدیک نشود. اما کاری که کرده بود درست مخالف تمام انها بود. تهیونگ داشت چیکار میکرد؟ ذهنش با علامت سوال بزرگی پر شده بود، و حس آزار دهنده ای از خشم و ناحقی او را میرنجاند. این حس که انگار بازیچه قرار گرفته بود.
امیلیا پلکی زد. لبهای نازکش را روی هم کشید و سپس دستش را که با دستکش توری پوشیده شده بود دراز کرد و دست پهن تهیونگ را گرفت.
درمقابل چشمان همه به سمت مرکز سالن و بین افراد رقصان مجلس رفتند. تهیونگ با ملایمت دستش را جلو برد و از پهلوی امیلیا گرفت و سپس دستش را بین انگشتانش قفل کرد. امیلیا هم در مقابل دست به روی شانه ی تهیونگ گذاشت. با ریتم آهنگ هماهنگ شدند و تکان خوردند. قدم به قدم، حرکت در حرکت. امیلیا ظاهری خونسرد و بی تفاوت داشت، اما فقط خودش و خدای خودش میدانست که چقدر در درون بی قرار است. چشمان روشن و تیزش به گردن تهیونگ بود و فقط هر از چند گاهی نیم نگاهی به او می انداخت. در مقابل، تهیونگ در ظاهر خود را مشتاق نشان میداد اما میخواست سریع تمامش کند. خوشحال بود که امیلیا حرفی نمیزند. تنها خودشان متوجه جو معذب بین خودشان بودند و در مقابل، افراد مجلس با چشم های براق نگاهشان میکردند.
تهیونگ به دخترک نگاهی نمیکرد، فکرش جای دیگری بود. اینکه بعد از مجلس دوباره بهانه ای پیدا کند و پیش یونگی برود. و لمسش کند، بی تابانه دلش میخواست دوباره لمسش کند. آن صورت گرد را بین دستانش بگیرد و باز هم ببوسدش. البته.. میدانست نباید بی پروا باشد. میخواست مراعات داشته باشد. با اخلاق یونگی آشنا بود و میدانست نباید تند برود. اما..
+چرا یدفعه ازم درخواست رقص کردی؟
با صدای امیلیا به خود آمد: چیز مهمی نیست.
+بهم گفتی نباید کاری کنیم که مردم برداشت اشتباهی کنن. اما این کاری که داریم میکنیم.. کاملا خلافشه.
-کار خاصی میکنیم؟ این فقط یه رقصه. حتی افرادی که همدیگه رو نمیشناسن هم میرقصن. ما که همو میشناسیم.
+نکنه داری خودتو به اون راه میزنی؟
لحن امیلیا کمی تند شد. حالا نگاهشان در هم گره خورده بود. تهیونگ در درون آهی کشید: مادرت ازم خواست.
با این حرف حرکات امیلیا کمی از ریتم خارج شد. اما دوباره خودش را جمع کرد. پوزخندی زد: همیشه همینه. وقتی چیزی میشه میگی کار مادرم بوده.
-من حقیقتو گفتم.
+چرا مخالفت نکردی؟ اگه دلت نمیخواست میتونستی بگی نه.
تهیونگ قبل از جواب دادن کمی مکث کرد: من هرگز به مادرت جواب رد نمیدم. اون..
+باشه. بیا تمومش کنیم. بعد از چند دقیقه بیا برگردیم سر جامون.
-نمیتونیم. باید با افراد دیگری هم برقصی.
+من نمیخوام.
-نمیتونی.
+داری عصبیم میکنی. بس کن.
امیلیا سرش را پایین انداخت. صدایش کمی خشدار شد. تهیونگ فهمید که کمی تند رفته بود. هر چه باشد امیلیا هنوز نوجوان بود. نمیتوانست از او توقع داشته باشد که کاملا بالغانه رفتار کند.
-اگه دلت نمیخواد.. میتونیم با هم برگردیم.
دخترک از بینی نفسی گرفت و جواب داد: نه. با یه نفر دیگه هم میرقصم. نمیخوام با تو برگردم تو جمع. هر چی باشه مردم ممکنه بد برداشت کنن.
طعنه ی خودش را زد و تهیونگ چیزی نگفت. سعی کرد حداقل تا چند دقیقه دختر را همراهی کند، تا اینکه نوبت به تعویض پارتنر شد. هر دو ناچارا از هم جدا شدند و امیلیا با مرد جوانی همراه شد و تهیونگ قبل از اینکه بتواند قسر در برود، دختر جوانی با او همراه شد و دستش را گرفت. تهیونگ سعی کرد یکه خوردنش را پنهان کند و لبخند متظاهری زد. دختر کمی بزرگتر از امیلیا میزد. شاید 17 یا 18 ساله. انگار از اینکه شریک رقصش تهیونگ بود بسیار خرسند بود. چرا که با شیفتگی و گونه های سرخ به او خیره بود. هر از گاهی سعی میکرد با او مکالمه ای را آغاز کند، اما تهیونگ با یک کلمه میتوانست آن را قطع کند. دوباره تعویض رخ داد و دوباره تهیونگ مجبور شد با فرد دیگری همراه شود. آه از نهادش بلند شد. مثل اینکه تا پایان موسیقی فعلی این وضعیت ادامه داشت. این یکی دختر خیلی بی قرار تر از قبلی بود. حتی طوری که تهیونگ را لمس میکرد هم مورد داشت. تهیونگ لبهایش را بهم فشرد و فقط سعی کرد تحمل کند.
در این بین نگاهش به سمت افراد دیگر رفت. متوجه چیزی شد. یونگی تنها نبود. ولیعهد کنارش ایستاده بود. اخم ریزی بین ابروانش افتاد. کاملا یادش بود که ولیعهد با هیچکس به طور گشاده خوش و بش نکرده بود. چهره ی تخس و عبوثش اجازه نداده بود کسی راحت با او صحبت کند. اما.. چهره ای که به یونگی نگاه میکرد نشانی از آن نگاه عبوثانه نداشت. اخمی بین ابروانش نبود و حتی میشد گفت چشمانش میخندیدن و لبانش کمی کش آمده بود. چشم های آبی روشنش برق میزدند. به کی؟
تهیونگ نگاه بی قرارش را به یونگی داد. یونگی نگاهی ثابت و خنثی داشت. مثل همیشه. اما هر از گاهی با حرف های ولیعهد تکخندی میزد که باعث میشد چین کنار چشمانش مشخص شود.
تهیونگ  چیزی در خود حس کرد، حسی مثل شاخه های خار داری که در قلبش رشد میکردند و تا گلویش میرسیدند. دیگر نتوانست روی رقص یا اهنگ تمرکز کند. تمام حواسش به آن ها بود. این چه حسی بود؟ داشت خفه اش میکرد. ذهنش داشت فریاد میزد که اسم این حس چیست. اما تهیونگ نمیتوانست قبول کند که.. دارد حسادت میکند.
 ________________________
یونگی مدتی بود که با حالی نامعلوم به تهیونگ خیره بود. او که با بی خیالی داشت با امیلیا میرقصید و سپس با پارتنر دیگری. حس مبهمی داشت. مثل این بود که تمام اندام های بدنش با هوا پر شده باشد. لب پایینش را گزید. برای نخستین بار در این شب احساس کرد که به نوشیدنی نیاز دارد. بنابراین یکی از جام ها را از روی سینی یکی از پیشخدمت ها قاپید و جرعه درشتی نوشید. الکل آتش درونش را تشدید کرد. حالش اصلا بهتر نشد.
-چه اخم سنگینی. میخوای ادای کدوم سرلشکر رو دربیاری؟
نگاهش را به سمت صدا برد. ولیعهد، دیوید، به کنارش رسید. لبخند کجی به لب داشت و جام شیشه ای در دستش بود. یونگی سعی کرد حالت عبوث چهره اش را کمی سامان دهد: چیزی نیست. فقط.. حوصلم سر رفته.
-چه جسارتی که اینو تو تولد خودم و جلوی روی خودم میگی.
+خودت هم همینطور. پس چرا اینجا رو ول کردی و اومدی بالا؟
دیوید تکخندی زد: اوه. درسته.
سپس نگاهش را به سالن رقص داد: به زودی پدرم میاد سراغم تا مجبورم کنه با یکی از این دوشیزه ها برقصم.
یونگی شانه بالا انداخت: خودت گفتی تولدته. از قضا هم که..
-اره اره. اعلام ولیعهدی.
سپس نگاهش را به یونگی داد: تو چی؟
+تو رقص استعداد زیادی ندارم.
دیوید پوزخندی زد: هیچکس نداره. فقط با یکم اعتماد به نفس کاذب و سر بالا اومده اینو قایم میکنن.
سپس چشم هایش باریک شد و با سر به جایی اشاره کرد: اما اون پسر.. تهیونگ رو میگم. تو این کار هم استعداد داره. هم رقص و هم اعتماد به نفس.
یونگی به آن سمت نگاه کرد. چشم هایش غبار الود شدند. زمزمه کرد: درسته.
دیوید هومی گفت. مدتی هر دو چیزی نگفتند تا اینکه دیوید خم شد و کنار گوشش گفت: میخوای بریم جایی؟
یونگی از نزدیکی صدایش جا خورد و عقب پرید. چشم های بهت زده اش را به نگاه مشتاق ولیعهد داد: چی؟
-میگم جفتمون از این وضعیت حوصلمون سر رفته. منم میخوام از رقص شونه خالی کنم. پس بیا با هم در بریم.
+نمیشه. تو الان ولیعهدی. یه سری مسئولیت داری که..
-هنوز ولیعهد نیستم و شاهزاده دومم. پدرم هنوز اعلام نکرده پس مسئولیتی ندارم. بعد از اعلام ولیعهدی دوباره مجلس رقص برپا میشه. نگران نباش.
+خودم چی؟ منم یه سری وظایف دارم.
-بسپرش به من. میگم من به عنوان ولیعهد بهت دستور دادم.
یونگی پلکی زد. سپس خنده کوتاهی کرد: دوباره ولیعهد شدی که. پس هر وقت دلت خواست شاهزاده میشی و هر وقت خواستی ولیعهد.
دیوید شانه ای بالا انداخت و دهن کجی کرد: همینطوره.
یونگی با خنده آهی کشید: باشه. کجا میخوای ببریم؟
-خودت جایی رو دوست داری؟
یونگی ناگهان انگار که ضربه ای خورده باشد، خشکش زد. "جایی رو دوست داری؟". مشابه همین سوال را تهیونگ قبلا از او پرسیده بود. وقتی که به آکادمی رفته بودند. مسخره بود. چرا باید یاد او میفتاد؟
+نمیدونم. آه.. وقتی بالا بودیم متوجه باغ پشت قصر شدم. میتونیم.. بریم اونجا؟
دیوید لبخندی زد: البته.
و سپس نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان بی مقدمه دست یونگی را گرفت و او را همراه خود کشاند. یونگی جا خورد، اما سعی کرد قدم هایش را با او هماهنگ کند تا خیلی توجه بقیه را جلب نکند. اما.. حواسش به نگاهی که از خیلی قبل روی آنها خیره بود، نبود.
 
به سختی توانستند خود را دور از چشم نگهبانان و خدمه از آنجا دور کنند و از در پشتی قصر خارج شوند. خوشبختانه همگی سرشان به قدری شلوغ بود که بتوانند از خدمه بگذرند و از در مشرف به باغ پشت قصر خارج شوند.
هر دو هیجان زده بودند. یونگی خیلی وقت بود که از این شیطنت ها نکرده بود. از یک زمانی به بعد دیگر نتوانست بی پروا رفتار کند و بی تدریج از خود شیطون و دردسر سازش دور شد. امشب قلبش دوباره مثل قبل می تپید، مثل همان دورانی که با کودکان دهکده از درخت های کنار رودخانه آویزان میشدند. و از طرفی دیوید هم هیجان زده بود. او مثل یونگی فرصت نکرده بود که بتواند شیطنت چندانی بکند. از همان اول، از وقتی که مشخص شد آلفاست، از همه جا چشم روی او بود. رفتار و مراقبت های بقیه از او باعث شده بود به فردی منزوی تبدیل شود. او حتی با برادر خود هم رابطه خوبی نداشت. وقتی برادر بزرگترش فوت کرد، رابطه ی آنها به نحوی ناجور شد. اما امشب، این لحظه، پرنس این کشور همه چیز را فراموش کرده بود و با نفسی که میخندید داشت با پسر دو رگه کنارش خوش میگذراند. تازه داشت حس میکرد که جشن تولدش هست.
+اوه خدای من.
وقتی وارد محوطه باغ قصر شدند، یونگی با شگفتی گفت. دیوید با هیجان نگاهش کرد: چطوره؟
یونگی با چشم های براق اطراف را از نظر میگذراند: خیلی.. بزرگتر از مال خودمونه.
دیوید خندید: مشخصه. میدونی اینجا چندتا باغبون داره؟
یونگی خجالت زده خندید: البته. معلومه که اینجا باشکوه تره. اینجا قصره.
-بعد اینجا بریم تا اسبم رو هم نشونت بدم.
یونگی مشتاق شد. اما بعد گفت: ولی.. دیر میشه. نمیخوام تو دردسر بیفتیم.
-نگران نباش. مهم نیست.
یونگی تای ابرویش را بالا داد: مطمئنی؟ بعدا تقصیر من نشه.
دیوید بلند خندید: اگه اوضاع خیط شد اونوقت گردن تو میندازم.
یونگی اخم بامزه ای کرد. اما بعد به خنده افتاد. همراه هم از آنجا گذشتند. شب تاریک بود. میشد ابرها را در آسمان تشخیص داد. ستاره های زیادی همراه ابر ها در آسمان بودند. ماه هم براق و روشن بود. شب معتدل و دلپذیری بود. بوی گل های مختلفی در هوا بود. معطر و خوشبو. فضایی دلچسب و زیبا.
+اوه. گل یاسمن. چطور اینجا رشد کرده؟
دیوید نگاهش کرد: گل ها رو میشناسی؟
یونگی شانه بالا انداخت: مادرم گلخونه داره. عاشق اینه که گل های مختلف جمع کنه. اینو تو باغش دیدم. یکی از گل های موردعلاقشه.
-که اینطور. بذر این گل از هند اورده شده. برای همین خیلی بهش میرسن. گل موردعلاقه ملکه پیشین بود.
+هوم.
-بیا. یه چیزی نشونت بدم.
و سپس دستش را دراز کرد تا از بازوی یونگی بگیرد. اما متوقف شد. آب دهانش را قورت داد و فقط با دست اشاره کرد: با من بیا.
یونگی همراهش رفت. از گل ها و بوته های مختلفی رد شدند. حدود پنج دقیقه راه رفتند تا به میدانی رسیدند. یک حوض و فواره در مرکزش بود. همان جایی که از بالای بالکن دیده بود. در مرکز مجسمه مرمر زنی بود که کوزه ای را در دست گرفته بود و آب از کوزه اش شناور بود. صدای ملایم شرشر آب طنین انداخته و با صدای موسیقی که از پشت سرشان شنیده میشد ادغام شده بود.
+این.. آشلوس نیست؟
-اوه. اینم میشناسی.
+به افسانه های قدیمی علاقه دارم.
یونگی کمی به او نگاه کرد: اول فکر کردم آفرودیته. اما با توجه به موقعیت حدس زدم آشلوس باشه. الهه ماه. الهه ای که رنج را میشورد. میگن که با شکوفه های الهه ی گل، آنتیا، احاطه شده و به گل ها خاصیت شفا دهی میده. برای همین اسمش اینه.
دیوید مدتی محو او شد. سپس همانند او نگاهش را به مجسمه داد: پس همچین داستانی داره. فقط اسمشو میدونستم. این مجسمه خیلی قدیمیه.
+اوهوم. البته خوندم که مردم یونان برای اینکه از کمک آشلوس بهره مند بشن براش قربانی میدادن. یکم.. برام غیرمنطقی اومد.
دیوید جا خورد: قربانی؟ برای چی؟ چه همکاری؟
+اینکه توی درمان بیماری ها کمکشون کنه.
سپس آهی کشید و ادامه داد: افسانه های یونان همونقدر که جالبن، همونقدر هم... عجیبن. اخه کی با خواهرش و کل خاندان و غیرخاندانش میریزه رو هم؟
دیوید پلکی زد. سپس بلند به خنده افتاد: منظورت زئوسه؟
+پس کی؟ اون واقعا.. یه تختش کم بود.
دیوید هنوز هم میخندید: راستش.. نظر منم هست.
سپس نفسی گرفت و دستی به کناره چشمش کشید: یه چیز دیگه مونده که ندیدی.
یونگی کنجکاو نگاهش کرد و سپس دنبالش رفت. اینبار به آلاچیق بزرگی رسیدند. با فواره فاصله زیادی نداشت. یک آلاچیق سفید با پیچک هایی که در فلزش پیچیده بودند و گل های رز قرمزی که در هر پیچکی بود. فضای آنجا بسیار رویایی بود.
دیوید همراه یونگی داخل شدند. میز گردی به همراه صندلی های تشک دار آنجا قرار داشت. از آنجا میشد دید خوبی هم به باغ و هم فواره داشت.
-نظرت چیه؟ برای یه قرار خوب نیست؟
یونگی سری تکان داد: قرار های از پیش تعیین شده ی خانوادگی چرا. رمانتیکه.
دیوید لبخندی زد: قرار های ما همیشه از پیش تعیین شده س. خودت که اینو بهتر میدونی از اونجایی که خودت ارباب زاده ای.
یونگی سری به تایید تکان داد: درسته. اما.. تو خاندان ما طوری هم نبوده که بدون عشق ازدواج کنن.
سپس خشکش زد. درست بود، اکثرشان زندگی عاطفی خوبی داشتند. حداقل این چیزی بود که دیده و شنیده بود. اما.. مطمئن نبود برای خودش هم اتفاق بیفتد. این فکر باعث شد دهانش طعم تلخی دهد و قلبش نیش بخورد.
-پس اونا خیلی خوش شانس بودن.
دیوید با حالتی مبهم این را گفت، و یونگی مبهم تر از او تایید کرد: درسته.
سپس نگاهش را به قصر داد. آهی کشید: فکر کنم.. باید برگردیم. ممکنه این کارمون اونجا جنگ راه بندازه.
دیوید هم به آن سمت نگاه کرد و آه سنگینی کشید: درسته.
یونگی جلو تر از او راه افتاد و دیوید به دنبالش. مدتی در سکوت راه رفتند که دیوید پرسید: میتونم یه سوال شخصی ازت بپرسم؟
یونگی یکه ای خورد. کمی مضطرب شد. پرسید: چطور سوالی؟
دیوید مکثی طولانی کرد و در آخر پرسید: چرا.. به آکادمی نرفتی؟
یونگی مدتی را بدون جواب گذراند. نگاهش رنگ خشکی گرفت: نیازه که بدونی؟
دیوید سرش را به دو طرف تکان داد: اینطور نیست. کنجکاو بودم. میدونی.. پسر نخست وزیر که به احتمال نود درصد جانشین پدرشه.. نخواست به اون آکادمی که نسل های قبلش رفتن بره. یجورایی انگار این امتیاز رو واگذار کردی. برام سوال بود.
یونگی شانه ای بالا انداخت: کار خیلی مهمی نبود. وگرنه پدرم باهام مخالفت میکرد و هرگز نمیذاشت بیخیالش بشم.
البته که پدرش از این کار یونگی شوکه شده بود و حتی خواست او را راضی کند که کوتاه بیاید. اما.. در اخر وقتی دید یونگی اینقدر پافشاری میکند دیگر چیزی نگفت. پدرش میدانست که یونگی بی دلیل به چیزی اصرار نمیکند. بنابراین راحتش گذاشت. اما ویکتوریا همیشه این قضیه را به صورت او میزد.
- مهم بود. خودتم اینو میدونی یونگ. آه.. میتونم اینطوری صدات کنم؟
یونگی به خود لرزید: نه. راستش.. آم.. خوب..
-باشه اگه دوست نداری.
یونگی لبهایش را بهم فشرد. این نامی بود که تهیونگ وقتی هر دو بچه بودند صدایش میکرد. یونگی این اسم را فقط مخصوص تهیونگ در نظر گرفته بود.
+میدونی.. راحت باش. تو میتونی هر چیزی صدام کنی اعلی حضرت.
دیوید تکخندی زد: باشه.
با بیشتر پیش رفتنشان حالا صدای موسیقی و نور لوستر های کاخ به چشم میامد. هر دو میدانستند که باید دوباره هر چه که داشتند بیرون آن در ها رها میکردند و با نقاب مجلل خود داخل میشدند.
 ___________________
بقیه جشن خیلی ملایم پیش رفت. گرچه دیوید کلی حرف از مباشر ها شنیده بود و نگاه سختی از پدرش دریافت کرده بود، اما بنظر اهمیتی برایش نداشت. در سمت دیگر هم یونگی با سوالات بمباران شده بود، چرا که همراه ولیعهد داخل مجلس شده بود. یونگی جواب های سربالا میداد و همکاری نکرد. با چشمهایش کمی اطراف را گشت. نتوانست تهیونگ را در نزدیکی ها ببیند. کنجکاو شده بود. اما با دیدن امیلیا که کنار مادرش بود خیالش راحت بود؛ تا حدودی.
بار دیگر همگی جمع شدند. ولیعهد طبق تشریفات، سمت راست و کمی عقب تر از پدرش ایستاده بود. امپراطور دقایقی را به سخنرانی پرداخت. اینکه چه برنامه و اهدافی دارد و از سایر مهمان ها برای همکاری و حضورشان تشکر کرد. سپس با اشاره دست، دیوید قدمی جلو برداشت. امپراطور به یکی از خدمه اشاره کرد که بالش قرمز مخملی در دست داشت. مرد جلو امد و جلوی امپراطور زانو زد. امپراطور دستش را پیش برد، سنجاق سینه ای را برداشت که نشان آویزان ستاره مانندی داشت. برقش خیره کننده بود. دیوید مقابل او ایستاده بود. امپراطور سنجاق را بالا برد و اعلام کرد: و به این وسیله، پسر سومم دیوید گری رسما و در عموم به عنوان ولیعهد و جانشین بعدی امپراطوری معرفی میکنم. باشد که بریتانیا رحمت را در خود حفظ کند و هر روز پیروز و آباد تر شود.
با تشویق و کف زدن حضار، امپراطور سنجاق را به لباس سفید ولیعهد وصل کرد. دیوید چهره خشکی داشت و لبخند نمیزد. بعد از اینکه امپراطور سنجاق را وصل کرد؛ دیوید قدمی عقب رفت و دربرابر او زانو زد: قسم میخورم با جانم این کشور را حفط کنم. خداوند بریتانیا را حفظ کند.
سپس حضار تایید کردند: خداوند بریتانیا را حفظ کند.
بار دیگر تشویق ها به صدا رفت. دیوید مقابل حضار ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد. نگاهش به یونگی افتاد که کنار خانواده اش ایستاده بود و لبخند محوی به لب داشت. قلب دیوید محکم کوبید. آب دهانش را قورت داد و صاف ایستاد.
موسیقی بار دیگر به صدا در آمد و نوبت بعدی رقص فرا رسید. اینبار ولیعهد باید در مرکز جمعیت میرقصید. اولین رقصش را جلو رفت و دستش را مقابل ویکتوریا دراز کرد. زیر چشمی نیشخندی به یونگی زد: بانوی زیبا. به من افتخار می دید؟
ویکتوریا خنده ی ملایمی کرد: البته سرورم.
و سپس دستانش را گرفت و همراه او رفت. با حرکت ولیعهد، مجلس رقص رسما آغاز شد. خیلی زود جمعیت زیادی جمع شدند. بعد از چندین دقیقه جای ویکتوریا با بانوی اشراف زاده دیگری عوض شد. و همینطور ادامه پیدا کرد. ویکتوریا پیش همسرش برگشت، کنار یونگی قرار گرفت و کنار گوشش گفت: از اونجایی که خواسته ام رو زیر پا نذاشتی و برای جمع اجرا کردی نمیخوام اصرار کنم. اما میتونی حداقل برای چند دقیقه برقصی؟
یونگی حواسش به اطراف بود. تهیونگ را نمی دید.
+نه مادر. واقعا نمیتونم. امیدوارم درکم کنی.
ویکتوریا آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. مجلس بعد از مدتی به پایان رسید و بعد از آن مهمانی به انتهای خود رسید. همگی جمع شدند تا یکی یکی از امپراطور و ولیعهد خداحافظی کرده و به ولیعهد تبریک بگویند. در این میان یونگی کنار امیلیا ایستاد. کنار گوشش گفت: چرا.. تهیونگ رو نمی بینم؟ کجا رفته؟
امیلیا نگاهش کرد: مگه متوجه نشدی؟
یونگی اخمی کرد: چیو؟
امیلیا آهی کشید: عمه ربکا گفت که بخاطر راه طولانی خسته س و با همسرش برنامه داره که زودتر برگردن. تهیونگ هم باهاشون رفت.
یونگی جا خورد: تهیونگ باهاشون رفت؟ اما..
امیلیا گفت: اما نداره. اون مادرشه. چه انتظاری داشتی؟ که منتظر ما بمونه؟ اوه راستی، تو یدفعه غیبت زد. کجا بودی؟
یونگی مکث کرد. هنوز در بهت به سر میبرد. بعد از آن.. اتفاقی که بینشان در بالکن طبقه بالا افتاد، تهیونگ تصمیم گرفت خودش برگردد؟
+هیچی. رفتم بیرون که.. هوا بخورم.
امیلیا هوفی کشید و شانه بالا انداخت: امروز دوتاتونم عجیب رفتار میکنید.

black pearlTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang