chapter 5

222 49 13
                                        

روز دیگری فرا رسیده بود. افتاب بار دیگر طبق وعده ای که انگار با کائنات بسته باشد، خود را به مرکز اسمان رسانده و نور ملایم خود را سخاوتمندانه به روی منطقه ولز پهن کرده بود. در حاشیه ی ولز، عمارت مین ها طبق اصول و قاعده همیشگی، خدمه ها از مرد و زن در تردد بودند.  در طبقه ی دوم این عمارت اما دختری بود که طبق قاعده ی همیشگی رفتار نمیکرد. او برخلاف همیشه که سعی داشت ظاهری پر غرور و زنانه داشته باشد و همیشه از اراستگی خود اعتماد کامل داشت، حالا با تامل به خود به درون ایینه می نگریست. اولین بار بود که مطمئن نبود ظاهرش واقعا جذاب است یا نه. چندین بار کمد خود را زیر و رو کرد اما در کمال شگفتی هیچ کدام از آن لباس ها که با پارچه های از جنس اعلا همانند لباس شاهدخت ها دوخته شده بود راضی اش نمیکرد. با حالتی بغ کرده روبروی ایینه و میز ارایش خود نشسته و به موهای نیمه مجعد و خرمایی خود دست می کشید. دختر هفده ساله هنوز در فکر حرف هایی که شب مهمانی میان دختران دیگر زده شده بود به سر میبرد. باورش نمیشد تنها همان حرف ها کافی باشد تا نگاهش به پسر عمه ی خود تغییر کند و از فردی چاپلوس و مغرور به الفایی جذاب با رایحه ای مدهوش کننده مبدل شود. بنظر میامد که این دختر تازه داشت به بلوغ میرسید. چطور میتوانست حالا برود و با اون مردک روبرو شود؟ آهی کشید. حتی فکر به اینکه برای اولین بار از ظاهر خود در برابر ان جوان خیره کننده اعتماد به نفس نداشته باشد عصبی اش میکرد. امیلیا همینطور بود، خیلی راحت از اینکه چیزی خارج از پیشبینی خود پیش برود عصبی میشد. همه دیگر این اخلاقیات او را شناخته بودند. در اخر بلند شد، دستی به دامن خوش دوخت سبز رنگ خود کشید و موهای مرتب شده اش را روی سینه های خود ریخت و از اتاق بیرون رفت. به محض اینکه دید برادرش از اتاق خود که در راهروی روبرویی بود بیرون امده چشمهایش برقی زدن و فوری خود را به او رساند.
+یونگ. یونگی؟
یونگی که با حالت جدیدی از خواهرش روبرو شده بود، تای ابروی خود را بالا برد: از کی تا حالا اینطوری صدام میکنی؟ انگار که میخوای رازی رو باهام درمیون بزاری.
دخترک لبهاشو روی هم کشید: چی میشه خوب؟ مگه خواهر و برادر نیستیم؟
یونگی چشمهاشو باریک کرد و دست به سینه ایستاد: هوم. چی باعث شده که خواهر عزیزم بالاخره بدون چشم غره باهام هم کلام بشه؟
به محض شنیدن این حرف امیلیا چشم غره ای رفت: لطفا پشیمونم نکن.
یونگی تنها لبخند ریزی زد که رنگ شادی به چهره ی رنگ پریده اش میبخشید: باشه. خوب.. سوالتو بگو.
دخترک نفس محکمی گرفت. این پسرک لوس از کجا فهمیده بود که امیلیا سوال داره؟ بازدمشو فوت کرد و بعد قدمی عقب رفت و به خودش اشاره کرد: بنظرت.. من جذابم؟ یعنی.. شخصیت جذابی دارم دیگه نه؟
مدتی سکوت کامل برقرار شد. اونقدر ساکت که صدای اروم خدمه ها از طبقه ی پایین به گوش میرسید. تا اینکه صدای پق خنده ی یونگی به گوش رسید. امیلیا که اول خجالت زده و حالا کفری شده بود کمی صداشو بالا برد: دارم جدی میپرسم!
-و همین خنده داره.
الفای جوان میان خنده گفت و با دست جلوی دهانشو گرفت. امیلیا چشم غره ای عمیقتر از قبل رفت و فکشو جلو داد: منو باش تو رو برادر خودم دونستم. فقط چون الفایی گفتم نظر بدی.
و در دلش ادامه داد "چون تهیونگم یه الفاس". بطور عجیبی بعد این حرف خنده ی پسرک محو شد و جاشو به سکوت عجیبی داد. امیلیا با دیدن این جو خواست چیزی بگه که یونگی جلوتر گفت: اخلاق خاصی داری. منظورم اخلاقیه که شاید باعث بشه هر کسی درکت نکنه. اما قوی و پر از اعتماد به نفسی که این بنظرم جذابت میکنه. در مورد ظاهرت..
لبخندی مهربان زد و ادامه داد: زیبا.. درست مثل مامان.
دخترک کاملا سرخ شده بود. نمیتونست از خجالت در چشمهای نافذ برادرش نگاه کنه. کمی این پا و اون پا کرد و گفت: آه.. عجیبه. من از همه تعریف میشنوم اما این... عجیبه.
یونگی سری به اطراف تکون داد و قدم برداشت و از پله ها پایین رفت: عجیب نیست. فقط تو هم مثل من میتونی دروغا و بلوف زدنای ادمای اطرافتو تشخیص بدی. و بنظرم این چیز بدی نیست.
امیلیا خنده ی ارومی کرد و کنار برادرش قدم برداشت. لحظه ای بعد رایحه ای به مشامش خورد که اخمهاشو در هم برد: یه لحظه وایسا.
به طبقه پایین رسیده بودن که برادرشو نگه داشت و سرشو جلو اورد و بی مهابا یقه ی یونگی رو بو کشید. یونگی فورا و با اخمی از تعجب عقب کشید و با لحنی سراسیمه گفت: چیکار میکنی؟
امیلیا پلکی زد و سرشو کج کرد: عجیبه. چرا رایحه ات.. یجوریه انگار که دارم دو تا بو رو حس میکنم؟
الفای جوان  نامحسوس اب دهانشو قورت داد. اما خودشو خونسرد نشون داد و گفت: امروز صبح یکی از خدمه های امگا اومده بود تا لباس های شسته شده ی منو سر جاش بزاره. وقتی دید با بستن دکمه های سر استین لباسم درگیرم بدون اجازه جلو اومد تا کمکم کنه. فکر کنم همون لحظه فرومنش باهام درگیر شده.
امیلیا گیج تر شد: مگه همچین نزدیکی ناچیزی میتونی روی فرومون اثر بزاره؟
-مثل اینکه میتونه. گشنمه. امروز میخوام برم سوارکاری پس میخوام زود صبحانه بخورم.
همینطور که با علامت سوال دنبال برادرش رفت وارد سالن غذا خوری شدند. همه چیز عادی بود، ولی تا وقتی الفای جوانی رو که با طمانینه خاصی پشت میز نشسته و در حالی که به روزنامه خیره بود از چای صبحگاهیش مینوشید دید. قلب و احساسات نوجوانانه اش خودی نشان دادند و باعث شدند گونه های دختر رنگ صورتی ملیحی بگیره و صدای قلب خود را بشنوه. الان که جور دیگه ای نگاه میکرد.. تهیونگ واقعا جذاب و دست نیافتنی بنظر میرسید. آن موهای براق تیره که با ظرافت به طرفی شانه زده شده، آن اندام مردانه و متناسب و ابروهایی که مانند شمشیری مستحکم بودن که چشم های گوهروارش رو قاب گرفته و محافطت میکردن، آن لب های خوش فرمی که به نرمی به روی لبه ی فنجان مینشست.. دخترک نمیتوانست جلوی بیشتر شدن این حس را بگیرد. بی اراده از برادرش عقب افتاده بود اما به موقع شان خود را حفظ کرد و جلو رفت و پشت میز نشست. تهیونگ بلافاصله با حس حضور اون دو سرشو از برگه بیرون اورد و نگاهشو به اون دو داد. با دیدن امیلیا لبخندی جوانمردانه زد که وقتی نگاهش به یونگی افتاد ان لبخند مقداری از جوانمردانگی خود کاست:صبح بخیر.
امیلیا لبهایش را کمی بهم فشرد: اوهوم. صبح بخیر.
 یونگی ولی در جواب لبخند خشکی زد و تنها گفت: هوم. همچنین.
تهیونگ اندکی خیره نگاهش کرد و بعد با پوزخندی روزنامه را بست و کنار گذاشت. امیلیا پرسید: بنظر امروز خبر هیجان زده ای چاپ نشده.
تهیونگ پاسخ داد: اوهوم. هنوز خبری از نامزدی ولیعهد نیست.
چشمهاشو بالا اورد و نگاه خیره ای به یونگی جوان که در حال ریختن چای برای خودش بود انداخت. حواس یونگی کاملا به آن جویبار کوچک کهربایی معطوف بود.
امیلیا پوزخندی زد: نامزدی ولیعهد.. بله. صد در صد خبر دست اولیه.
تهیونگ نگاهشو بهش داد و لبخندی زد: نظر دوشیزه درباره ولیعهد چیه؟
امیلیا کمی جا خورد. سرفه ی ریزی کرد و پاسخ داد: نظر خاصی ندارم. تا حالا که باهاش برخورد نداشتم. اوه.. تو باهاش همکلاس بودی درسته؟
تهیونگ شانه بالا انداخت و یکی از توت فرنگی های روی چیز کیک خود را با چنگال برداشت و قبل از اینکه ان میوه ی خوش رنگ را داخل دهانش بیندازد جواب داد: اره. ولی خیلی با هم نزدیک نبودیم. میتونم بگم حتی خیلی هم برخورد نداشتیم.
متوجه شد که یونگی لحظه ای را مکث کرد. معلوم بود که سوالی داشت اما انگار امیلیا به جای آن پرسید: چطور میشه؟ تو ممکنه که یه روز نخست وزیر و دست راست ولیعهد بشی. اونوقت سعی نکردی بهش نزدیک بشی؟
تهیونگ لبخندی زد: چرا یکی دو بار باهاش همکلام شدم. ولی مثل اینکه ولیعهد این دوره زیادی نازپرورده هستش. به هر کسی رو نمیداد.
امیلیا ایشی کشدار گفت و دست به سینه شد: چه غلطا. واقعا  همه ی کسایی که اشرافزاده متولد میشن همینطورن؟
تهیونگ خنده ی ارومی کرد. دوباره نگاهشو به یونگی که روزنامه را به سمت خود کشیده و در حال خوندنش بود انداخت. مدتی رو به چشم های ریز متمرکز شده اش خیره شد و پرسید: تو نظری نداری.. پسردایی ؟
پسرک با صدا شدنش سرشو بالا اورد و باهاش چشم در چشم شد. بعد مکثی طولانی آهی کشید و او هم روزنامه را بست: نظر خاصی ندارم.
تهیونگ از جوابش تا حدودی ناامید شد: چرا؟ فکر میکردم برات مهم باشه. اخه تو هم ممکنه که نخست وزیر بعدی باشی. اینطور نیست؟
یونگی خیره نگاهش کرد. کمی چشمهاشو باریک کرد و جواب داد: بازم نظر خاصی ندارم. بنظرم بهتره هر کس سرش تو کار خودش باشه. با فضولی و انالیز کردن زندگی ولیعهد چیزی گیرم نمیاد.
سکوتی ایجاد شد. امیلیا شوکه و با چشمانی درشت شده نگاهش رو بین دو مرد جوان میگذروند. چرا این دو انگار داشتن با حرف های شسته و رفته دعوا میکردن؟ در کمال تعجب تهیونگ خنده ای کرد که دندان های ردیفش را به نمایش گذاشت: نمیتونم حرفتو انکار کنم. درسته.
یونگی تنها با نگاه نافذش بهش خیره بود و جوابی نداد. اندکی بعد تهیونگ از جا بلند شد و باعث شد امیلیا سر صندلی جا به جا بشه: دیگه نمیخوری؟
تهیونگ لبخندی مودبانه زد: بابت نگرانیتون ممنون. ولی من سیرم.
سری برای یونگی تکان داد و بعد از دور زدن میز از اونجا دور شد. همان زمان بود که ان لبخند از روی ادب جاش رو به اخمی عبوس و چهره ای کفری داد. امیلیا هوفی کشید و نگاه بدی به یونگی انداخت: چرا باهاش پاچه میگیری؟
یونگی متعجب نگاهش کرد: چی؟ من؟
+پس کی؟ اه خدای من. اون اینجا مهمونه و داره نهایت ادبو به جا میاره. اونوقت تو داری همش تو ذوقش میزنی. الفای بی ریخت.
یونگی تکخندی زد: عجیبه که داری طرفشو میگیری.

black pearlTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon