وقتی چشمانش را باز کرد، هوا هنوز تاریک بود. اما نه تاریک تاریک. یک تاریک آبی و نیلگون. چرا که میتوانست موهای مشکی یونگی و تضادش را با آسمان ببیند. او هنوز خواب بود. انقدر آرام و بی خیال خوابیده بود که انگار هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت. انگار الان کنار تهیونگ نبود. اما با اینحال مانع این نشد که تهیونگ لبخندی نزد. لبخندی عجیب که بوی سردی داشت. چرا که تهیونگ میدانست.. دیشب هر چه که بود، حالا به پایان رسیده. یونگی هم مثل خودش باید بیدار میشد. از رویا؟ از واقعیت؟ نمی دانست. فقط میدانست هر دو باید بیدار شوند و برگردند. به این برگردند که هر دو، هنوز نوادگان آلفا خاندان مین هستند. یا این چیزی بود که باید نشان میدادند. اما.. تهیونگ نمیتوانست آن چشم ها را مجبور به باز کردن کند. کاش یک روز دیگر هم می خوابیدند، کنار هم، فقط یک روز دیگر.
مژه های یونگی سایه کم سویی به گودی چشمانش انداخته بود. گونه راستش، از جایی که به بالش تکیه داده بود فشرده شده بود و باعث شده بود لبهای باریکش کمی از هم جدا شوند. تهیونگ به یاد اورد، دیشب چندین بار آن لبها را چشیده بود؟ شمارش از دستش در رفته بود، اما میدانست که حالا با دیدن دوباره آنها هنوز هم تشنه است. چقدر دلش میخواست جلو برود و آن تن بغل کردنی را در آغوش بگیرد و لهش کند. اما نمیخواست بیدارش کند. چرا که با بیدار شدن او، این رویا هم از بین میرفت. بنابراین تنها توانست دستش را دراز کند و به روی پوست صورتش بکشد. نرم و آهسته.
خورشید هنوز بیدار نشده بود، پس چرا او بیدار شده بود؟ تهیونگ آهی کشید. و یونگی پلکهایش را باز کرد. برای مدتی به ارامی پلک میزد، انگار که هنوز خواب باشد. سپس چشمانش را بالا اورد و آن تیله های مشکی براق را به نگاه شیفته او نشان داد. تهیونگ حرکت دستش را متوقف نکرد و تنها گفت: باید بریم.
یونگی دوباره پلک زد. او هم میدانست که وقت رفتن بود. اما.. دل کندن از جایی که درش بود دشوار بود. حالا آن تخت زوار در رفته باشد، یا آغوش تهیونگ. لب زد: باشه.
اما.. هیچکدام باز تا مدتی تکان نخوردند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه طلایی افتاب با نیلی اسمان ادغام شد. و صدای پای کسی که مشخص بود مارتا بود به گوش رسید. آمده بود تا بیدارشان کند. و بالاخره اینجا بود که آن دو مجبور بودن از هم جدا شوند.. و این بار واقعا بیدار شوند.
*****************
خیابان خلوت و نیمه تاریک و هوا خنک بود. پاییز از راه رسیده بود. برگ های سبز رو به نارنجی شدن می رفتند. پرنده ها چهچهه میزدند. تهیونگ و یونگی ناچار بودند تا خیابان اصلی را پیاده بروند تا بتوانند ماشین یا کالسکه ای گیر بیاورند. در طول راه چیزی نمی گفتند. اما ذهنشان ابدا خالی نبود. یونگی از دست خود.. عصبی نبود اما.. درمانده بود. اینکه در برابر تهیونگ تسلیم شده بود و همینطور تسلیم خودش. و تهیونگ هم حال چندان خوبی نداشت. دلهره عجیبی داشت. دیگر خودش را نمی شناخت. و این قضیه که هدف هایش هر روز کم رنگ تر میشدند برایش ترسناک بود. یونگی داشت با او چکار میکرد. و این خنده دار بود که این سوال در ذهن یونگی هم بود. تهیونگ داشت با او چکار میکرد.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
black pearl
Hayran Kurguاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...