chapter 10

285 56 27
                                        

صدای پیانو در فضای سالن طنین انداخته بود. اما.. انگار کسی که اون ساز بزرگ را مینواخت خوشحال بنظر نمیومد. این را حتی از روی حالتی که انگشت هایش آن مستطیل های سیاه و سفید را می فشرد میشد تشخیص داد. یونگی با چشم های باریک و اخمویش به آن دو فردی که هنوز مشغول تمرین رقص بودند خیره بود. این صحنه خونش را به جوش اورده بود. تهیونگ چطور میتوانست انقدر خونسرد و ارام باشد، در حالی که یونگی حتی دیشب نتوانسته بود چشم روی هم بگذارد. ان لبخند مزخرفش حالش را بهم میزد. تهیونگ حق نداشت درحالی که فکر یونگی را بهم زده بود حالا اینطور با اسودگی دست در دست امیلیا گذاشته و با هم برقصند، هاه.. چه وقیحانه. نه؛ این حسادت نبود. او فقط خشمگین بود و احساس بیچارگی میکرد. حس میکرد تمام کار های آن پسر موذی از روی نقشه است. حتی شاید این صمیمیتش با امیلیا هم نقشه بود؟ لعنتی. ناگهان به روی پیانو کوبید و باعث شد آن دو نفر با شوک متوقف شوند و نگاه سوالیشان را به سمت یونگی روانه کنند. یونگی اب دهانش را قورت داد، دنبال توجیه خودش گشت: ام.. دیگه بسه امی. بیا با من تمرین کن.
امیلیا خنده ای از جاخوردگی سر داد: درست فهمیدم؟ میخوای با من برقصی؟
+درسته. نمیتونم؟
امیلیا شانه ای بالا داد: نه فقط.. تو خیلی از رقص خوشت نمیاد. تعجب کردم خودت کسی هستی که پیشنهاد دادی.
یونگی مکثی کرد: بخاطر حساسیت مامانه. نمیخوام ناراحتش کنم.
امیلیا هومی کرد: باشه اما.. بزاریم یه وقت دیگه؟ الان پاهام واقعا درد میکنن.
یونگی خیالش راحت شد: اوه عیبی نداره. نمیخوام اذیتت کنم. بزاریم یه روز دیگه.
-من بهت کمک میکنم. اشکالی که نداره؟
ناگهان تهیونگ میان حرفش پرید. یونگی نگاه شگفت زده اش را به او داد. تهیونگ با حالتی مودب و متینانه به او خیره بود و سپس گفت: اینطوری بهتر هم هست. میتونم خوب بهت یاد بدم که چطوری با یک خانم برقصی.
یونگی اخمی کرد: نیازی نی_
+اوه. جالبه. بامزه میشه یونگ، بلند شو.
امیلیا اجازه نداد یونگی حرفش را کامل کند و سریعا به سمت او رفت و از پشت پیانو بلندش کرد: من میزنم. برو باهاش تمرین کن. زشته، خودش بهت پیشنهاد داده.
یونگی با حالتی هشدار دهنده گفت: لطفا کشش نده.
اما امیلیا او را جدی نگرفت. با خیال خودش داشت به بهبود رابطه ی برادرش با تهیونگ کمک میکرد. دست یونگی را گرفت و به سختی او را به سمت تهیونگ برد، در حالی که تهیونگ با اسودگی داشت به پسری که با پاهای خودش به سمتش    می امد نگاه میکرد. نمیتوانست جلوی نیشخندش را بگیرد. او عاشق آن قیافه ی عبوث و اخم الودی که با غیض نگاهش میکرد بود. وقتی یونگی با ان چشم های کشیده و تیره اش از لا به لای موهای مشکی و خوش حالتش با حالتی تهاجی به او نگاه میکرد، حس بازیگوشانه ای قلقلکش میداد. دستانش از هیجان مشت شدند. میتوانست بدون هیچ تقلایی از طرف پسر مقابل، حالا دست او را بگیرد و بدنش را بخود بچسباند. وقتی یونگی با فاصله روبروی او ایستاد دوباره به حالت اول خود برگشت و یکی از دستانش را پشت کمر نهاد و دیگری را به سمت او دراز کرد: به من افتخار میدین؟
امیلیا از این حالت شوخ طبع تهیونگ خندید، در حالی که یونگی تنها با حرصی فرو خورده به دست تهیونگ خیره بود. امیلیا سریعا به پشت پیانو رفت و شروع کرد: یه نمایش خوب نشون بدید پسرا.
و چشمکی زد. صدای موسیقی بار دیگر پیچید. یونگی آهی کشید و با اکراه و دست تهیونگ را گرفت: فقط زود تمومش کن.
گوشه ی لبهای تهیونگ اشکارا بالا رفت و سپس با حرکتی تند یونگی را به سمت خود کشاند. دست در پشت کمر او گذاشت و اجازه ی عقب نشینی را به او نداد: اینقدر ضایع رفتار نکن. میخوای خواهرت بهت مشکوک بشه؟
یونگی دندان هایش را بهم فشرد: مشکوک به چی؟ تویی که داری بازی درمیاری. داری کفریم میکنی.
-هوم؟ مگه من چیکار کردم.
و سپس پاهایش را تکان داد و به جلو قدمی برداشت و باعث شد یونگی که توقعش را نداشت سکندری بخورد و ناخواسته از بازوی تهیونگ بگیرد. نیشخند تهیونگ عمیقتر شد.
+حس میکنم حتی دیگه لازم نیست کاری بکنی. حتی دیدنتم داره عصبیم میکنه.
-اوه.. داری به احساساتم صدمه میزنی. نیازی به اینهمه جبهه گیری نیست.
+اها. نیازی نیست؟ یبار.. همین دیشب جبهه نگرفتم و اونوقت تو...
تهیونگ نگاهش کرد و یکی از ابروهایش را با شیطنت بالا داد: من؟
یونگی هم نگاهش کرد و نفسی بیرون داد: نمیخوام به دامت بیفتم. پس حرفی نمیزنم.
-اوه. پس میخوای جور دیگه ای بازی کنی.
همانطور که انتظار میرفت یونگی جوابی نداد. تهیونگ اما ناراضی نبود. ناگهان حرکتی زد، عقب رفت و سپس از دست های یونگی گرفت و دوباره او را به خود نزدیک کرد، طوری که قفسه سینه هایشان محکم به هم برخورد کرد. یونگی تنها با چشم هایی درشت شده نگاهش کرد اما تهیونگ بیشتر لبخند زد. او را چرخاند و اینبار کمر او را به خود چسباند.
-میدونی.. تو واقعا تو این کار استعدادی نداری. رقصو میگم.
دوباره از او جدا شد و از انگشت های او گرفت. انگشت های خودش را با حالتی رقصان روی انگشت های یونگی سر داد، از مچش گرفت و نزدیکش شد.
-بدنت سفت و ناهماهنگه. چطوری میخوای دل کسیو تو مهمونی ببری؟
یونگی لبهایش را بهم فشرد. چیزی نمیگفت، هرگز نمیخواست ببازد و در دام او بیفتد. میدانست تهیونگ داشت سر به سرش میگذاشت تا خود یونگی دوباره با او صحبت کند. تهیونگ هومی گفت. مدتی به ارامی او را هدایت کرد و سپس دوباره او را سمت خود کشاند. اینبار نزدیکتر. صورتهایشان فاصله ی چندانی با هم نداشتند. هر دو به هم خیره شدند، یکی با غیض و دیگری با شیطنت. تهیونگ اخمی کرد و سرش را پایین برد، به سمت گردن یونگی. با این حرکت او، یونگی که دستانش در دست تهیونگ بود، دستانش را با حالتی هشدار دهنده مشت کرد و دست او را فشرد. تهیونگ نفسی گرفت و سپس زمزمه کرد: یاد اون شب افتادم.. تو عمارت مهمونی بود، ما توی راه پله همدیگه رو دیدیم تو داشتی میفتادی و من..
ناگهان دستانش را جلو برد و با دو دست یونگی را به خود فشرد: اینطوری گرفتمت. گرفتمت تا نیفتی. یادت هست؟ درست همینطوری تو بغلم بودی.
قلب یونگی برای لحظه ای ایستاد. نمیدانست هدف تهیونگ از گفتن این چی میتونست باشه.
-همون روز فهمیدم یه چیزی درست نیست. تو.. بوی عجیبی میدادی. اول فکر کردم شاید با یه امگا بودی. اما...
ناگهان دور از چشم امیلیا بینی اش را به گردن یونگی مالید: الانم همون بو رو میدی.
طاقت یونگی بالاخره به انتها رسید. محکم تهیونگ را به عقب هل داد و نتوانست جلوی دادش را بگیرد: لعنت بهت!!
تهیونگ این را پیش بینی کرده بود پس تعادل خود را به راحتی حفظ کرد و چهره ای شگفت زده به خود گرفت. منتظر ماند امیلیا نزدیک شود و سپس گفت: معذرت میخوام. میخواستم یکم شوخی کنم. فکر کردم اینجوری صمیمی میشیم.
صورت یونگی از خشم و خجالت سرخ شده بود. این پسر.. چقدر میتوانست اب زیر کاه باشد؟ اماده بود تا بار دیگر به او حمله کند که امیلیا روبرویش قرار گرفت: تو چت شده؟ چرا اینقدر بچگانه رفتار میکنی؟ تهیونگ که کاریت نکرد، فقط داشت بهت کمک میکرد. میدونی اگه مامان اینجا بود چقدر ناراحت میشد؟
بدن یونگی از خشم می لرزید. دهانش را باز کرد تا چیزی به امیلیا بگوید اما.. هیچ حرفی پیدا نکرد. چی باید میگفت؟ میتوانست حرف های تهیونگ را به خواهرش بازگو کند؟ هرگز. مجبور شد خودش را ارام کند. نباید میگذاشت خشم بیشتر از ان فرومون ازاد کند وگرنه همه چیز بدتر میشد؛ و این قطعا چیزی بود که تهیونگ میخواست. در نهایت بدون اینکه چیزی بگوید، تنها نگاهی اتشین به تهیونگ انداخت و با قدم های محکم از انجا بیرون رفت و در را بهم کوبید. امیلیا اهی کشید و موهایش را عقب برد: عجیبه. یونگی هیچوقت اینطوری نبود. اولین بار بود می دیدم صداشو سر کسی بلند میکنه.
تهیونگ به او لبخند زد: تقصیر منم بود. یکم دستش انداختم حتما سر اون عصبانی شده.
+اما.. نمیدونم. به هر حال اونم ادمه. نمیشه ازش توقع بی نقص بودن داشت درسته؟

black pearlWhere stories live. Discover now