سر درد وحشتناکی داشت. نبض تند و دردناکی در شقیقه اش حس میکرد که باعث میشد اه از نهادش بلند شود. غیر از ان در بازو اش هم درد تیزی حس میکرد. سر درد اجازه نمیداد تا بتواند با اسودگی پلکهایش را باز کند. ناله ای کرد و چشمهایش کمی باز شدند. در اتاقش بود. سرش را به سمت پنجره برد، تقریبا غروب شده بود. سپس به خودش نگاهی انداخت. روی تختش بود و دستش با اتل بسته شده بود. دست سالمش را بالا اورد و جایی که سرش درد داشت گذاشت. انجا هم توانست سطح زبر پانسمانش را حس کند. اهی کشید و دوباره چشمانش را بست. احساس سرخوردگی داشت. اخر هم عصبانیتش کار دستش داده بود. بقیه کجا بودند؟ پلکی زد. یاداوری اتفاقی که صبح افتاده بود دوباره عصبی اش کرد. هوفی کشید و لبهایش را بهم فشرد. گرسنه و تشنه بود. اما حس میکرد حتی صدای خودش هم باعث سر درد میشد. ناگهان در باز شد. سرش را به ان سمت گرداند و با دیدن شخص مقابل ابروهایش بالا پرید. دختر جوان داخل شد و با بستن در به ان تکیه داد: بیدار شدی. حالت چطوره؟
یونگی اب دهانشو قورت داد: سرم درد میکنه. همینطور دستم.
امیلیا نگران شد: خیلی زیاده؟ میخوای بگم که_
+نیازی نیست. نمیخوام کسی بیاد.
دخترک سری تکون داد و سپس نگاهش کرد: میتونم باهات حرف بزنم؟ قول میدم خسته ات نکنم.
یونگی کاملا میتوانست حدس بزند که امیلیا قرار بود چه بگوید. اما به هر حال موافقت کرد و دختر جلو امد و روی صندلی روبرویش نشست. دامنش را مرتب کرد و کمی دست دست کرد: ام.. حدس میزنم خودت میدونی میخوام چی بگم.
+درسته. اما ازت توضیح نمیخوام. پس به خودت زحمت نده.
-اما انگار تهیونگ ناراحته. خودمم همینطور. پس بزار بگم.
امیلیا گفت و مکثی کرد: اتفاقی که امروز افتاد.. منظورم اتفاق توی اتاق مطالعه هستش.
یونگی اخمی کرد. واقعا نمیخواست چیزی بشنود. اما به هر حال اجازه داد تا امیلیا خودشو راحت کند اگه این کار کمکش میکرد.
-من کسی بودم که شروع کردم. تهیونگ کاملا شوکه شده بود. حتی خواست جلوی منو بگیره اما من بازم اصرار کردم. نمیدونم چم شده بود. من..
امیلیا سرشو بالا اورد. شرم و خجالت در چشمان زیباش مشهود بود. چیزی که بیشتر یونگی را ترساند: فکر کنم من.. بهش علاقه دارم.
امیلیا بیشتر سرش را پایین انداخت. اما وقتی با سکوت سنگین برادرش روبرو شد چاره ای نداشت تا به او نگاه بندازد. با دیدن نگاه خیره ی یونگی روی خودش تکانی خورد و لبش را بهم فشرد.
+ولی من همچین فکری نمیکنم. این علاقه.. با اونی که تو توی ذهنته فرق داره امی.
دخترک اخمی کرد: منظورت چیه؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
black pearl
Фанфикاین امپراطوری به یک جانشین نخست وزیری نیاز داشت، مقامی که دو فرد یک خاندان بر سرش جنگ داشتند، همه چیز از همین جنگ شروع شد. مین یونگی و کیم تهیونگ، دو آلفای خاندان مین، کسانی بودند که در صف اول نامزد های جانشینی نخست وزیری بودند. همه چیز از یک جنگ...