Paet 3

728 83 13
                                    


@HYUNLIX-ZONE
به محض ورود به سالن دادگاه ، روی صندلی مخصوص به خودش نشست و دستاش رو روی صورتش قرار داد و شروع به گریه کردن کرد.. 
اینکه هیونجین اینطوری جلوش زجه میزد و اهمیتی به پچ پچ های مردم نمیداد ، قلبش رو به درد میاورد
.
اما کاری که اون مرد کرده بود باعث شده بود که فلیکس ازش زده و حتی متنفر بشه.. 
اقای شین با دیدن فلیکس ، اخمی کرد و گفت : اقای لی نباید از خودتون ضعف نشون بدین ... اشکاتون رو پاک کنین رای این دادگاه به نفع شما خواهد بود
.
سری تکون داد و با استین های بلند لباسش اشکاش رو پاک کرد و به میز قاضی زل زد. 
بعد از چیزی حدود 10 دقیقه ، قاضی وارد اتاق شد و روی صندلیش نشست. 
عینکش رو روی میز قرار داد و نگاهش رو به صندلی های رو به روش داد تا ببینه هیونجین و فلیکس اومدن یا نه. 
با دیدن فلیکس سری تکون داد و نگاهش رو به صندلی هیونجین داد. 
با خالی بودن اون صندلی اخمی کرد و خطاب به وکیل هیونجین لب زد : موکلتون کجان ؟
وکیل از روی صندلی بلند شد و گفت : الان میان قربان. 
قاضی سری تکون داد و گفت : یکم سریع تر. 
فلیکس با استرس به وکیل شین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که هیونجین با یه وضع داغون وارد شد. 
چشم و صورتی خیس از اشک و لباس های خاکی حاصل نشستنش روی زمین و زانو زدنش جلوی پاهای فلیکس بود .. موهای ژولیده و از همه مهم تر خونی که از زیر ناخن و دست هایی که به زمین مشت کوبیده بود ، توجه کل حضار رو به خودش جلب کرد. 
فلیکس با چشم های گرد شده به مردش نگاه کرد و با دیدن ضعف شدیدش اشک از هر دو چشمش پایین چکید. 
هیونجین با سری که مدام گیج میرفت و قدم هایی اروم به طرف صندلیش رفت و تا خواست بشینه ، چشماش سیاهی رفت و با زانو روی زمین فرو اومد و اگر صندلی رو تکیه گاه بدنش نکرده بود صد در صد با سر به دیوار برخورد میکرد. 
قاضی متعجب به هیونجین چشم دوخت و گفت :
حالتون خوبه اقای هوانگ ؟
فلیکس با بغض و لب هایی لرزون به مردش نگاه کرد و خواست از روی صندلیش بلند شه و به سمت مرد بره که هیونجین به زور و با کمک صندلی بلند شد و با صدایی گرفته لب زد : خوبم. 
قاضی سری تکون داد و گفت : خب .. اقای لی میخوایین بازم فکراتونو بکنین ؟
سرش رو پایین انداخت و هر چند که دلش برای در اغوش کشیدن هیونجین له له میزد ، گفت : نه. 
و همین حرف کافی بود تا صد مقاومتی هیونجین در هم بشکنه و با شنیدن صدای مهر طلاقی که قاضی به برگه هاشون میکوبید ، چشماش روی هم افتاد و در اخر چیزی جز سیاهی و صدای نگران وکیلش حس نکرد. 
.
.
)فلش بک( 
توی اتاق ریاست نشسته بود و در حال جا به جا کردن برگه ها بود که چان با نگرانی وارد اتاق شد.  هیونجین اخمی کرد و گفت : در رو به این بزرگی نمیبینی ؟
چان بی اهمیت سری تکون داد و گفت : باید بری امریکا. 
اخم غلیظی کرد و گفت : چه اتفاقی افتاده ؟
نفس عمیقی کشید و با لحنی نگران و جدی لب زد :
شارک داره یه محموله ی بزرگ از شیشه رو جا به جا میکنه و حدس بزن اون همه مواد رو از کجا اورده ؟
دستاش رو مشت کرد و گفت : فقط بهم نگو که اون بی عرضه ها نتونستن یه محموله جا به جا کنن. 
چان سری تکون داد و گفت : زدی به هدفت ... الان سیلوا بهم زنگ زد و گفت ماشین حمل مواد با حمله ی ناگهانی شارک ، از دستشون خارج شده و خیلی از افرادمون مردن. 
با عصبانیت مشتاش رو به میز کوبید و گفت : به جهنم که مردن .. ادمای بی عرضه ای مثل اونا بایدم بمیرن ... باید هر چه زود تر برم امریکا ..
نمیتونم صبر کنم و بزارم این همه موادی که میلیاردی خریدمشون الان بیوفته دست اون شارک حرومزاده. 
چان لبش رو گزید و با اخم گفت : فلیکس و بچه ها رو میخوای چیکار کنی ؟ مسلما نمیتونی بهش بگی داری برای قاچاق مواد مخدر به امریکا میری. 
اخم غلیظی کرد و گفت : نه .. اون هیچ وقت نباید بفهمه شغل من چیه .. نه تنها فلیکس ، بلکه سونگمین و جیسونگ هم نباید بفهمن که من و تو و مینهو توی امریکا چه گوهی داریم میخوریم. 
سری تکون داد و برای لحظه ای به این فکر کرد که اگر سونگمینش بفهمه همسری که روی اسمش قسم میخوره کسی جز یه قاچاقچی و ادم کش نیست چه کار میکنه. 
اما هم چان .. هم مینهو و هم خود هیونجین میدونستن هیچ کدومشون به اندازه فلیکس واکنش نشون نمیده چرا که هیونجین رییس کل این مجموعه بود و بی نهایت ضعیف تر از جیسونگ و سونگمین
.
.
.
.
در سکوت کامل از اتاق پسراش خارج شد و در رو نیمه باز گذاشت تا اگر یکی از اون دو کودک بیدار شد متوجه بشه. 
نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عقربه ها که روی 50:23 بود ، اخمی کرد و گفت : یعنی امشبم نمیاد ؟

و دقیقا با اتمام حرفش بود که زنگ خونه اش به صدا در اومد. 
لبخندی زد و به طرف ایفون رفت و بدون نگاه کردنم به شخص پشت در ، دکمه رو فشرد و در رو باز کرد. 
سپس به طرف در واحد رفت و بازش کرد و با چهره ای خندون منتظر دیدن همسرش بود اما شخصی که از اسانسور خارج شد مردش نبود .
اخمی کرد و با دیدن چان با استرس دستاش شروع به لرزیدن کرد. 
این وقت شب چرا چان باید بیاد دم در خونش. 
با استرس و بدون پوشیدن پاپوش ، از واحدش بیرون زد و به طرف چان رفت و با بدنی که از ترس ریسه میرفت لب زد : چیشده هیونگ ؟ هیونجین کجاست ؟ چرا اومدی ؟
چان لبخندی زد و فلیکس رو بغل کرد و گفت : چته عزیزم اروم باش .. اومدم بهت بگم که هیونجین برای یه سفر کاری فوری داره میره امریکا .. از من خواست بیام اینو بهت بگم. 
با بغض سری تکون داد و گفت : نه امکان نداره ..
اون بهم زنگ میزنه همیشه. 
و با اتمام حرفش همانطور که اشک میریخت به طرف خونه برگشت و موبایلش رو با عجله برداشت و شماره ی هیونجین رو گرفت. 
چان اهی کشید و دستاش رو مشت کرد و گفت : خدا لعنتت کنه هوانگ. 
با جواب نگرفتن از هیونجین ، هقی زد و دوباره شماره اش رو گرفت ولی اینبار هم جواب نداد. 
به طرف چانی که وارد خونه شده بود دوید و گفت :
هیونگ .. هیونجین کجاست ؟ توروخدا بگو کجاست ؟ هق هق. 
چان اخمی کرد و گفت : بهت که گفتم عزیزم داره میره امریکا .. ساعت 5 پرواز داره. 
با تن صدایی که از عصبانیت بالا رفته بود گفت :
پس چرا توی این فاصله نمیاد لباساش رو جمع کنه ؟ هق هق
چان اهی کشید و خواست چیزی بگه که صدای موبایل فلیکس بلند شد 
با دیدن شماره ی هیونجین با عجله جواب داد : الو هیونجین ؟
همانطور که برگه های روی میزش رو مرتب میکرد لب زد : جونم ؟
با شنیدن صدای مردش ، با خیالی اسوده و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. 
هیونجین با نگرانی دست از کار کشید و گفت :
فلیکس ؟ چرا گریه میکنی چیشده ؟
همانطور که هق میزد و میلرزید گفت : چرا جواب ندادی عوضی .. کجایی الان ؟
اخمی کرد و گفت : رفته بودم مدارک رو بدم منشی عزیزدلم .. الان شرکتم. 
سری تکون داد و گفت : دارم میام پیشت. 
متعجب و با چشم های گرد شده لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس تماس رو قطع کرد. 
خطاب به چان لب زد : چان هیونگ لطفا من و ببر شرکت. 
چان سری تکون داد و برای سلامتی دونسنگشم که شده اینکار رو میکرد چرا که فلیکس مثل بید میلرزید و چان میدونست تا زمانی که هیونجین رو نبینه این لرزش ادامه دار خواهد بود. 
به طرف فلیکس رفت و بغلش کرد و گفت : برو بچه ها رو اماده کن و چند دست لباس بردار میریم خونه ی ما .. تا زمانی که هیونجین بیا اونجا میمونین. 
سری تکون داد و از توی بغل چان بیرون اومد و به طرف اتاق بچه هاش رفت تا براشون وسایل جمع کنه. 
کیف بزرگ بوهی رو از توی کمد در اورد و هر چی لباس دم دستش بود براش گذاشت و بعد از اون کیف هیونیو هم در اورد و لباس های اونم توی کیف قرار داد و وسط اتاق رها کرد. 
به طرف اتاق مشترکش با هیونجین رفت و چمدونش رو از زیر تخت بیرون کشید و درش رو باز کرد. 
چند دست لباس نو و تمیز و چند دست لباس از هیونجین توی ساکش قرار داد و به طرف دراور رفت. 
کرم های روتین روزانه اش رو برداشت و توی ساک قرار داد و بعد از اون به سمت مستر رفت و مسواک خودش و بوهی رو در اورد و بعد از بستن دراشون توی ساک پرت کرد. 
چان کیف بوهی و هیونیو رو پایین برد و توی ماشین قرار داد و دوباره بالا اومد تا به دونسنگش کمک کنه. 
فلیکس باردار بود و نباید زیاد سنگینی بلند میکرد اما اونقدر استرس داشت که اصلا حواسش به اون کوچولو نبود. 
اینبار به طرف کشو رفت و چند دست باکسر تمیز و شامپوی مخصوص خودش و بوهی و هیونیو رو داخل ساک انداخت و درش رو بست. 
چان اروم در زد و گفت : فلیکس عزیزم بیام کمکت ؟
نگاهش رو به هیونگش داد و گفت : میشه اینو بزاری توی ماشین لطفا ؟ سری تکون داد و وارد اتاق شد. 
بدون نگاه انداختن به اتاق اون زوج ، چمدون رو برداشت و از اتاق بیرون رفت چرا که میدونست اتاقشون پر از عکس های دونفره ی سکسیه. 
فلیکس به طرف دراور رفت و موهاش رو شونه زد .
سپس به طرف کمدش رفت و یکی از تیشرت های هیونجین رو برداشت و لباس خودش رو در اورد تا با پیراهن توی دستش عوض کنه. 
بعد از پوشیدن پیراهن ، شلوار مشکی تا شده ای برداشت و اون رو هم تن کرد و جوراب های سفید و تمیزی که فقط تا مچش بالا میومد رو هم پوشید و بعد از برداشتن گوشی و کیف پولش از اتاق بیرون زد. 
تموم خونه رو چک کرد تا یه وقت در نبودش اتفاقی نیوفته و با اتمام کارش به طرف اتاق بوهی و هیونیو رفت و خطاب به چان لب زد : هیونگی میشه بیای بوهی رو ببری ؟
سری تکون داد و پشت سر فلیکس وارد اتاق شد. 
بوهی رو اروم از روی تخت بلند کرد و گفت :
صبر کن خودم هیونیو رو میارم. 
سری تکون داد و گفت : نه میخوام زود برسم به هیونجین. 
و با اتمام حرفش پسر کوچولوش رو که با دهنی نیمه باز در حال نفس کشیدن بود ، بلند کرد و از اتاق خارج شد. 
چان نوچی کرد و گفت : بمیری هیونجین راحت شیم ازت. 
کفشاش رو به زور پوشید و همراه با چان وارد اسانسور شد. 
نگاهی به بوهی انداخت و دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت : بچم الان بد خواب میشه. 
چان لبخندی زد و گفت : نگران نباش .. میخوای بچه ها رو هم ببری ؟
سری تکون داد و گفت : نه .. اگر میشه منو بزار شرکت و ببرشون خونه. 
چان سری تکون داد و به محض باز شدن در ها ،دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و با هم از اسانسور خارج شدن. 
قفل ماشین رو باز کرد و بوهی رو روی صندلی کودک قرار داد و کمربند هاش رو بست. 
فلیکس هم به همراه هیونیوی توی بغلش ، روی صندلی جلو نشست و با استرس به رو به روش خیره شد. 
اینکه هیونجین میخواست بره امریکا بهش استرس میداد .. استرسی که حتی خودشم دلیلش رو نمیدونست. 
.
.
با رسیدن به شرکت ، رو به روی در ورودی پارک کرد و گفت : میخوای منتظرت بمونم یا کارت طول میکشه ؟
از ماشین پیاده شد و هیونیو رو روی صندلی قرار داد و همانطور که براش کمر بند میبست لب زد :نه احتمالا کارم طول میکشه. 
چان سری تکون داد و از اونجایی که میدونست بخاطر یه مدت جدایی قراره زیادی با هم معاشقه کنن حرفی نزد و ماشین رو راه انداخت و به سمت خونه حرکت کرد. 
با رفتن هیونگش ، وارد شرکت شد و به سمت اسانسور رفت. 
دکمه ی مربوط به اتاق هیونجین رو زد و منتظر موند تا در ها بسته بشن. 
به محض بسته شدن در ها ، نگاهی از توی اینه به خودش انداخت و دیدن چشم های قرمز و خواب الودش اخمی کرد و گفت : چرا اینقدر بیچاره به نظر میرسم ؟
هوفی از ناراحتی کشید و سرش رو پایین انداخت و دقیقا همون لحظه در ها باز شدن و قبل از اینکه سرش رو بالا بیاره ، دستش توسط هیونجین گرفته و در اغوش مردش فرو رفت. 
متعجب به رو به روش خیره شد ولی خیلی زود به خودش اومد و دستاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و لبخندی زد. 
هیونجین با خوشحالی بوسه ای روی گردن فلیکس گذاشت و گفت : دلم برات تنگ شده بود. 
متقابلا گردن مردش رو بوسید و باعث شد لرزی به تنش بشینه و سپس با لحنی دلربا لب زد : منم همینطور. 
فلیکس رو از بغل خارج کرد و گفت : بریم توی اتاقم. 
سری تکون داد و همراه با مردش وارد اتاق شد. 
هیونجین با ارامش در رو بست و گفت : برو توی اتاق استراحتم تا بیام. 
بدون هیچ حرفی به طرف اتاق استراحتی که دقیقا پشت اتاق هیونجین قرار داشت و از طریق یه در جدا شده بودن ، رفت. 
توی این فاصله ابمیوه ای برای فلیکس ریخت و متقابلا وارد اتاق شد و لبخندی به عشقش زد. 
فلیکس هم به زور خندید و سرش رو پایین انداخت. 
هیونجین خیلی راحت میتونست ناراحتی و غم رو توی چشم های فلیکس ببینه. 
روی تخت تک نفره ای که گوشه ی اتاق بود ، نشست و ابمیوه رو روی میز قرار داد و خطاب به فلیکس گفت : بیا پیشم. 
با قدم های اروم به طرف مردش رفت و رو به روش روی تخت نشست. 
هیونجین قبل از هر کاری دست های فلیکس رو گرفت و گفت : نگام کن و حرف بزن فلیکس. 
با این حرف هیونجین ، با بغض لبش رو گزید و اروم سرش رو بالا اورد و با چشم های خیسش به مرد نگاه کرد. 
اخم غلیظی از دیدن اشک های فلیکس کرد و گفت :
میدونم چان همه چیز رو بهت گفته ... من واقعا باید به این ماموریت برم عزیزم .. اگر اینکار رو نکنم شرکت میره روی هوا. 
هقی زد و عاجزانه لب زد : تا کی ؟ 
با پشت دست اشک های عشقش رو پاک کرد و گفت : احتمالا دو یا سه ماه طول بکشه تا کارارو درست کنم. 
با این حرف فلیکس کمی صداش رو برد بالا و عصبی شده لب زد : مگه تو قراره نبود دست از این شرکت بکشی و یه کار دیگه راه بندازی .. هیونجین همه چیز تو شده این شرکت .. میخوای سه ماه بری امریکا بدون دیدن من و بوهی و هیونیو ؟ میدونی وقتی برگردی من هفت ماهم ؟ چرا اینطوری میکنی واقعا ؟ تموم زندگیت شده کار کردن توی این خراب شده. 
اهی کشید و دستش رو روی دهن فلیکس گذاشت و گفت : اروم باش عزیزم .. اروم باش .. کاری از دستم برنمیاد .. قول میدم دفعه ی بعدی تو و بچه ها رو هم با خودم ببرم ولی الان نمیشه فلیکسم. 
با اتمام حرف هیونجین با عصبانیت دستش رو پس زد و شروع به گریه کرد و نگاهش رو از مردش گرفت. 
دستاش رو مشت کرد ولی با لحنی اروم و دلربا گفت : اخم نکن دیگه فلیکس .. بزار بدون نگرانی این ماموریت رو برم. 
پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد و گفت : هر کاری دوست داری بکن. 
و به سمت در اتاق رفت تا خارج بشه که دستش برای بار دوم کشیده شد .. اما اینبار لبای مردش روی لباش نشست و به دیوار پشت سرش برخورد کرد. 
هیونجین با ولعی زیاد لبای فلیکس رو میبوسید و میمکید و گاهی میلیسید و میگزید .. 
به فلیکس حق میداد .. اون پسر توی نبود هیونجین خیلی اذیت میشد .. از طرفی هم اگر بیخیال اون
محموله ی شیشه میشد ، تمامی تلاش هایی که توی این 10 یا 15 سال انجام داده بود ،به باد میرفت و قدرت مطلق میوفتاد دست اون شارک حرومزاده.. 
با اخم فلیکس رو میبوسید و از بینی نفس های بلندی میکشید..  
فلیکس بین بوسه هقی زد و به اجبار با مردش همکاری کرد و دستاش رو توی موهای فرو کرد. 
مرد اینبار با خیلی راحت تر عشقش رو بوسید و سرعت بوسه رو کم کرد. 
میدونست فلیکس همیشه در برابر بوسه هاش کم میاره بخاطر همین همیشه وسط دعوا یا بحث میبوسیدش تا ارومش کنه چرا که از قهر کردن و عصبانیت فلیکس متنفر بود .
با کم اوردن نفس دستاش رو از توی موهای مردش در اورد و روی سینه اش گذاشت و هلش داد. 
هیونجین به تصمیمش احترام گذاشت و لباشون رو با صدا جدا کرد اما فاصله رو زیاد نکرد. 
سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست. 
اونقدر عصبی بود که دوست نداشت با مردش چشم تو چشم بشه. 
هیونجین دستی به گونه ی فلیکس رسوند وسرش رو توی گردنش فرو کرد و اروم مشغول مکیدن شد. 
با این کار هیونجین لباش رو به هم فشرد و سعی کرد ناله نکنه اما زیاد موفق نشد چرا که یک اه کوچیک و ریز از دهنش خارج شد. 
لبخندی زد و سرش رو از توی گردن فلیکس خارج کرد و گفت : نگام کن فلیکس. 
اروم چشماش رو باز کرد و به هیونجین نگاه کرد.  زبونی به لب پایینش زد و گفت : درکم کن فلیکسم ..
باشه ؟ 
با اینکه دلش نمیخواست اما سری تکون داد و حرفی نزد چرا که مردش تا چند ساعت دیگه عازم سفر بود و اصلا دوست نداشت با ناراحتی راهیش کنه. 
لبخند دندون نمایی زد و گفت : عاشقتم خیلی. 
متقابلا لبخند محوی زد و گفت : منم همینطور. 
.
.
دو ساعت به پروازش مونده بود اما همچنان با فلیکس توی اتاق و در حال بوسیدن هم بودن. 
میخواست برای سه ماه بره امریکا و نمیتونست بدون رفع دلتنگی بره. 
یکی از دلایلی که نمیخواست بره خونه همین بود .
چون میدونست بعدش دل کندن از فلیکس بی نهایت براش سخته.
با اینکه بیشتر از سه ساعت توی بغل هم بودن و همدیگه رو میبوسیدن ، اما هنوزم دلتنگ بودن. 
لباش رو از روی لبای فلیکس برداشت و سرش رو توی بغل گرفت و همانطور که روی تخت دراز کشیده بودن ، پتو رو روی بدنش انداخت و گفت :
یکم بخواب توی بغلم. 
نفسی گرفت و گفت : رسیدی امریکا باید بهم زنگ بزنی .. قول بده هر شب بهم زنگ بزنی. 
سر فلیکسش رو بوسید و گفت : قول میدم بهت همه کسم .. قول میدم. 
چشماش رو بست و گفت : الان باید بری فرودگاه . دستش رو بالا اورد و نگاهش رو به ساعت موچی گرونش داد و گفت : اره عزیزم .. بیا بریم میرسونمت خونه ی چان بعدش میرم. 
باشه ای گفت و از توی بغل مردش خارج شد و روی تخت نشست. 
هیونجین هم روی تخت نشست و دستاش رو از پشت دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : خیلی دوستت دارم فلیکس خب ؟
سری تکون داد و حرفی نزد و از روی تخت بلند شد. 
شلوار و باکسرش رو پوشید و همانطور که دکمه و زیپش رو میبست ، لب زد : من میرم پایین زود بیا. 
متقابلا از روی تخت بلند شد و دکمه های پیراهن سفید مردونه اش رو بست و گفت : باشه عزی.. 
ولی هنوز حرفش رو کامل نگفته بود که فلیکس از اتاق خارج شد و در با صدای بدی بسته شد. 
با اخم به در بسته نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و گفت : دارم دیونه میشم ... فاک بهت شارک. 

.
.
.
های های امیدوارم حالتون خوب باشه. 
نظرات و ووت های پارت دوم نسبت به پارت اول بی نهایت کم شده .. چرا ؟
اگر دوستش ندارین موقعی که میخواستم شروع کنم بهم میگفتین تا من وقتم رو نزارم روی نوشتنش. 
لطفا یکم احترام قائل باشین.
پس لطفا کم کاری نکنین تا منم کم کاری نکنم توی اپ ها. 




 

Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now