Part 9

545 49 5
                                    

چنل تلگرام

@HYUNLIX-ZONE
چان و مینهو هر دو با هم و با شدت زیادی وارد خونه شدن و به سمت فلیکس رفتن. 
هر دو رو به روش زانو زدن و چان با گریه لب زد : نجاتش بده .. هیونجین رو نجات بده فلیکس .. لطفا
.. لطفا نجاتش بده. 
متعجب و با ترس به اون دو مرد زل زد و با لکنت گفت : چ .. چیشده ؟
چان هقی زد و گفت : هیونجین دیونه شده ... تموم بیمارستان رو به هم ریخته .. میخواد بیاد پیشت ولی پزشک این اجازه رو بهش نداده.. 
و... واسه همین با چاقوی جراحی دست پزشک رو زده .. اگر .. اگر نیایی دیدنش خیلی بدتر از اینا پیش میاد فلیکس .. اون الان نباید فشار روش باشه .. پزشک گفت استرس و نگرانی اصلا براش خوب نیست .. لطفا کمکش کن .. میدونم طلاق گرفتین ..
ولی ولی هیونجین هنوزم پدر بچه هاته .. هنوزم
هیونجینه .. لطفا کمکش کن .. بخدا میمیره فلیکس ..
اگر یه بار دیگه از بیمارستان خارج بشه میمیره. 
نمیتونست چیز هایی که میشنوه رو باور کنه ..
هیونجین بخاطرش دیونه شده بود ؟
نگاه خیسش رو به چان و مینهو داد و گفت : از اینجا برین. 
و از روی مبل بلند شد تا به طرف اتاقش بره. 
مینهو عصبی از این بی اهمیتی فلیکس ، از روی زمین بلند شد و همانطور که اشک میریخت ، رو به روی پسرک ایستاد و هر دوتا دستش رو گرفت و شروع به تکون دادنش کرد : میگم داره میمره ..
چطوری اینقدر سنگ دلی ؟ داره میمیره میفهمییی ؟ نمیزاره بهش ارامبخش بزنن .. نمیزاره رگ قلبش رو باز کنن .. میفهمی دوستت داره ؟ میفهمی اگر بخاطر ندیدن تو بمیره ، دست کمی از اون نداری ؟ اون قاتل بود توهم قاتل میشی .. با کشتن هیونجین تو هم یه قاتلی .. پس بچه بازیات رو بزار کنار و برای یه دقیقه هم که شده بیا و ببینش .. هیچی ازت کم نمیشه. 
دل خودش اشوب بود مینهو هم بدترش میکرد. 
با بغض به مینهو نگاه کرد و به در اتاقش اشاره کرد
.
همانطور که توی چشماش زل زده بود گفت :
میدونی اونجا چیه ؟ اونجا جاییه که پسر مریضم توشه .. میدونی چقدر برام سخته تنهایی هندل کردن این زندگی ؟ میدونی چقدر دارم سختی میکشم؟ میدونی زمانی که داشتم بوسه ی هیونجین و شارک رو میدیدم به خودم چه قولی دادم ؟
کمی مکث کرد و گفت : قول دادم دیگه هیچ وقت به هیچ مردی اعتماد نکنم .. من اعتمادم به هیونجین و تو و چان هیونگ رو از دست دادم .. مردن ؟ کلمه ی خیلی ساده ای به نظر میرسه مینهو شی .. اگر هیونجین الان داره درد میکشه ، من چندیدن ماهه که دارم درد این قلب لعنتی رو تحمل میکنم. 
اب بینیش رو بالا کشید و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و برخلاف دلش که مدام برای هیونجین میزد و میلرزید لب زد : زنده و مرده ی هیونجین دیگه برام مهم نیست .. شما دوتا هم دیگه اینجا نیایین. 
چان با دهنی باز به فلیکس نگاه کرد و گفت : فلیکس ؟
مینهو با حرص دستش رو بالا اورد و از چان خواست سکوت کنه. 
سپس لب زد : ما میریم فلیکس .. ولی اینو بدون اگر هیونجین مرد همش تقصیره تو و عشقیه که بهت داشت .. چیز زیادی به مرگش نمونده .. چون همین الانشم سه تا از رگ های دیگه ی قلبشم گرفته ..
اگر چهارمی بگیره سکنه ی دوم رو هم میزنه ..
اینطوری انگار راحت میشی .. 
با حرف مینهو سرش رو برگردوند و لبش رو گزید
..
چرا نمیفهمیدن دلش برای دیدن مردش له له میزنه ولی غرور و فکر اینده پسراش بهش اجازه نمیده که بره سمتش ؟
مینهو با اخم ضربه ای به شونه ی فلیکس زد و همانطور که به سمت خروجی میرفت ، با صدای بلندی لب زد : حتما اخبار رو ببین فلیکس .. فکر کنم خبر مرگ هیونجین خوشحالت میکنه. 
چان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به طرف خروجی رفت.. 
فکر نمیکرد فلیکس اینقدر سنگ دل شده باشه ..
اصلا فکرشم نمیکرد عشق اون دو نفر همچین پایان تلخی داشته باشه. 
قبل از خروج از خونه ، اشکی ریخت و بدون نگاه انداختن به فلیکس لب زد : فلیکس .. اینو میگم و دیگه نمیام سمتت .. پزشکش گفته اگر به این روند ادامه بده شاید تا فردا صبح دووم بیاره .. 
لبش رو گزید و با بغض ادامه داد : حداقل به حرمت عشقی که بینتون بوده کوتاه بیا فلیکس .. 
و دوباره لب باز کرد تا چیزی بگه که صدای بسته شدن در اتاق بهش فهموند فلیکس علاقه ای به شنیدن بیشتر حرفاش نداره. 
اهی کشید و قلبش تیر کشید .. کم اورده بود و دیگه نمیتونست این هیونجین رو تحمل کنه .. اون پسر اونقدر گریه کرده بود و ضعف داشت که حتی با وجود غذا و سرم هم نمیتونست سرپا بشه و روی ویلچر مینسست. 
از خونه خارج شد و همانطور که صورتش خیس از اشک بود ، به طرف ماشین رفت و کنار مینهو جا گرفت. 
مینهو با دیدن چان ، لبش رو گزید و گفت : نیومد ؟ سرش رو پایین انداخت و شروع به بازی با انگشتاش کرد. 
مینهو هقی زد و با عصبانیت دستاش رو به فرمون کوبید و دادی زد. 
چان هم ارنجش رو روی در ماشین قرار داد و انگشت اشاره اش رو وارد دهنش کرد و شروع به گزیدن کرد. 
میترسیدن .. میدونستن که اگر بدون فلیکس برگردن بیمارستان صد در صد یه بلایی سر هیونجین میاد. 
با بغض و صدای بلند لب زد : چرا فلیکس اینقدر سنگدله ؟ چرا چرا چرااااا ؟

و به در خونه نگاه کرد. 
کاملا از اومدن فلیکس نامید شده بودن ولی نمیتونستن از این خونه برن چون میدونستن توی بیمارستان اتفاقات خوبی نمیوفته. 
چان اهی کشید و اشکاش رو کنار زد و گفت : بهتره برگردیم. 
اب بینیش رو بالا کشید و استارت زد. 
تا خواست فرمون رو بچرخونه و حرکت کنه ، در خونه باز شد و فلیکس با چشم هایی خیس و یک پالتوی مشکی و یک شلوار لی ابی از خونه خارج شد. 
چان و مینهو با دیدن فلیکس ، اونقدر خوشحال شدن که بدون هیچ اراده ای روی کارشون از ماشین پیاده شدن و به فلیکس زل زدن. 
فلیکس بدون نگاه انداختن به اون دو نفر ، در عقب ماشین رو باز کرد و سوار شد. 
چان و مینهو از بالای ماشین به هم نگاه کردن و لبخند زدن و هر دو سوار ماشین شدن. 
درسته که از هیونجین دلگیر بود ولی هنوزم عاشقش بود .. هنوزم اسم اون مرد قلبش رو میلرزوند .. و از همه مهم تر .. اون مرد هنوزم پدر کوچولو هاش بود. 
موقعی که وارد اتاق شده بود ، تصمیمش رو گرفته بود و قصد داشت برای همیشه هیونجین رو از زندگیش پاک کنه .. ولی اونقدر حالش بد شده بود و گریه کرده بود که جیسونگ به زور لباس تنش کرده بود و از خونه بیرونش کرده بود. 
بابت این موضوع واقعا از جیسونگ ممنون بود ...
چرا که اگر زورگویی اون نبود ، هیچ وقت با مینهو و چان به اون بیمارستان نمیرفت .. شاید هم میرفت
..
.
.
با رسیدن به بیمارستان ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و گفت : فلیکس ؟
خیلی اروم سرش رو برگردوند و به مینهو نگاه کرد
.
مینهو لبخندی زد و گفت : فقط همین امشب رو کنارش باش .. وقتی قلبش رو عمل کردیم تصمیم اینکه تو پیشش باشی یا نه به خودت بستگی داره. 
کمی مکث کرد و حرفی نزد. 
چان به عقب برگشت و گفت : فلیکس لطفا. 
لبش رو گزید و اشک از هر دوتا چشمش پایین چکید و سرش رو بالا و پایین کرد. 
مینهو لبخندی زد و گفت : بهتره بریم. 
و با اتمام حرفش هر سه نفر از ماشین پیاده شدن و به طرف ورودی بیمارستان رفتن. 
چان با قدم هایی بلند به سمت اتاق هیونجین رفت و در رو باز کرد .. با دیدن هیونجینی که هنوزم داشت گریه میکرد و داد میکشید ، لبخندی زد و گفت :
هیونجین ؟
با شنیدن صدای چان به سمتش برگشت و گفت :
هیونگ .. فلیکس ؟ فلیکس کجاست ؟ هق .. لطفا بیارش پیشم هیونگ .. فقط یه دقیقه .. فقط یه دقیقه میخوام ببینمش .. هیونگ هق هق .. هی .. اهه. 
با تیر کشیدن یهویی قلبش ، یک دستش رو روی دسته ی ویلچر و دست دیگه اش رو روی قلبش قرار داد و سعی کرد نفس بکشه. 
اصلا دوست نداشت بدون دیدن فلیکس و پسراش بمیره. 
چان با نگرانی رو به روش نشست و گفت : اروم باش .. فلیکس اینجاست. 
با شنیدن این حرف ، سرش رو بالا اورد و به در ورودی نگاه کرد و با گریه گفت : بهم دروغ نگو ..
بهم دروغ نگوووو .. اون حاضر نیست منو ببینه ..
نمیخواد منو .. دیگه هیچ عشقی بهم نداره .. هق هق .. هیونگ کمکم کن از بیمارستان برم بیرون .. لطفا
.
چان اشکی ریخت و گفت : فلیکس واقعا اینجاست. 
و با اتمام حرفش خطاب به مینهو لب زد : مینهو ؟ مینهو نگاهش رو به فلیکس داد و رو به روش نشست. 
دستاش رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت : الان نباید بهش استرس بدی فلیکس . 
هقی زد و اب بینیش رو بالا کشید و با پشت دست های لرزونش اشکاش رو پاک کرد. 
مینهو لبخندی زد و دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و گفت : برو تو. 
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق قدم برداشت. 
خیلی اروم در رو هل داد و به هیونجین زل زد. 
با دیدن چشم های گود و لب های خشکش ؛ موهای ریخته توی صورت و چهره ی خیسش ، لبش رو گزید تا بغض نکنه. 
اینا به کنار چطوری با نشستنش روی ویلچر باید کنار میومد ؟
دستای لرزونش رو مشت کرد و وارد اتاق شد. 
به طرف هیونجین رفت و گفت : این مسخره بازیا یعنی چی ؟
چان و مینهو با این حرف فلیکس به هم زل زدن و دوباره نگاهشون رو به فلیکس دادن. 
هیونجین لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و گفت : معذرت میخوام. 
پوزخندی زد و گفت : معذرت میخوای ؟ اینطوری میخواستی الگوی پسرات باشی ؟ 
چان به طرف فلیکس رفت و اروم لب زد : فلیکس الان موق.. 
با دادی که فلیکس زد چان چند قدم عقب رفت و به هیونجین نگاه کرد. 
فلیکس : همین الان برو روی تخت هیونجین .. باید درمانت رو شروع کنی. 
سری تکون داد و مثل یه پسر مطیع ، ویلچر رو تکون داد و به طرف تخت رفت. 
با کمک چان و مینهو روی تخت دراز کشید و نگاه خیسش رو به فلیکس داد. 
فلیکس نگاه پر از حرف و بغضش رو از مرد سابقش گرفت و خطاب به چان لب زد : لطفا به پزشکش بگو بیاد. 
چان سری تکون داد و بعد از یک نگاه ریز به هیونجین از اتاق خارج شد و به طرف ایستگاه پرستاری رفت. 
تا به حال فلیکس رو اینقدر عصبانی و ترسناک ندیده بود و این باعث میشد بفهمه که اون پسر چقدر از دیدن چهره ی مردش عذاب وجدان گرفته و ناراحته. 

)فلش بک( 
با اخم به مردش نگاه کرد و گفت : حالا نمیشه نری هیون ؟
لبخندی زد و به طرف عشقش رفت. 
گونه هاش رو گرفت و بوسه ای روی لبای نرمش گذاشت و گفت : ببخشید عزیزم .. اگر کارم واجب نبود نمیرفتم .. قول میدم خیلی زود برگردم .. 
اهی کشید و گفت : ولی هیونجین تو سه ماه دیگه میای .. به نظرت این زوده ؟
لبخندی زد و گفت : خیلی زود میگذره عزیزم .. هر وقت که وقت خالی پیدا کردم میام پیشت .. قول میدم
.
لباش رو بهم فشرد و گفت : باشه عزیزم .. پس خیلی مراقب خودت باشیا .. باشه ؟ سری تکون داد و گفت : چشم. 
و با اتمام حرفش فلیکس رو توی بغل گرفت و کمی گردن و ترقوه هاش رو بوسید و گفت : مراقب خودت و بچه ها باش خب .. مخصوصا دختر کوچولوم .. خیلی حواست بهش باشه. 
لبخند محوی زد و گفت : چشم بابای مهربونش.  لبخند دندون نمایی زد و سر خم کرد و لب روی لبای فلیکس گذاشت و از همون اول زبونش رو وارد دهنش کرد. 
فلیکس با عشق لبای مردش رو مکید و دستش رو توی موهاش فرو کرد. 
بین بوسه لبخندی زد و اینبار اون زبون فلیکس رو بوسید و از طعم دهنش لذت برد. 
اونقدر به بوسیدن همدیگه ادامه دادن تا اینکه هر دو نفس کم اوردن. 
فلیکس اولین کسی بود که لباش رو جدا کرد و سرش رو پایین انداخت. 
هیونجین نیشخندی زد و گفت : دوباره خجالت کشیدی ؟
لبش رو گزید و با مشت ضربه ی ارومی به سینه ی هیونجین زد و گفت : برو دیگه هوانگ. 
ریز خندید و پیشونی فلیکس رو بوسید و گفت :
مراقب خودت باش .. بهت زنگ میزنم خب. 
سری تکون داد و گفت : خیلی دوستت دارم.. 
دوباره پیشونی و سپس چشمای عشقش رو بوسید و گفت : منم همینطور. 
و با اتمام حرفش دست فلیکس رو بوسید و ازش جدا شد و به طرف فرودگاه رفت. 
لبش رو محکم گزید تا گریه نکنه. 
حس میکرد از همین الان دلش برای اون مرد تنگ شدهه . 
هوفی کشید و کاملا غیر ارادی اشکی از گوشه ی چشمش چکید. 
با عجله اشکاش رو پاک کرد و به هیونجین که داشت براش دست تکون میداد ، نگاه کرد و لبخندی زد. 
هیونجین با دلتنگی که از همین الان گریبانش رو گرفته بود ، اهی کشید و نگاه از فلیکس گرفت و با چهره ای عصبی و خشمگین به طرف گیت های پرواز حرکت کرد. 
به محض محو شدن هیونجین توی سالن فرودگاه ، به طرف ماشین رفت و در کمک راننده رو باز کرد و جا گرفت. 
جیسونگ ابرویی بالا داد و گفت : من هیچی ندیدم. 
اهی کشید و گفت : جیسونگ لطفا. 
خنده ی ریزی کرد و گفت : بریم خونه که فکر کنم سونگمین و چان هیونگ دیونه شدن. 
ریز خندید و گفت : صد در صد. 
.
.
زمان خیلی زود گذشت.. 
الان دوماهی میشد که هیونجین از کره رفته بود و گاهی حتی وقت نمیکرد به فلیکس زنگ بزنه و یا حتی جواب تماس هاش رو بده. 
فلیکس هم توی این دوماه حساس تر شده بود و از ترس اینکه هیونجین ازش زده شده باشه ، مدام بهش زنگ میزد تا از یادش نره. 
ولی خب فلیکس هیچ وقت قرار نبود بفهمه که هیونجین بعضی وقت ها وسط ماموریت جوابش رو میداد و بخاطر همین موضوع چندین بار شکست خورده بودن. 
دستاش رو چند بار به میز کوبید و با عصبانیت و داد لب زد : یعنی ما نمیتونیم از پس یه زن بربیایمممم ؟
مینهو اخمی کرد و گفت : اروم باش هیونجین.. 
پوزخندی زد و گفت : اروم باشم ؟ لعنتی اون بازم یه محموله ی بزرگ دیگمون رو دزدیده و شما بی عرضه ها بعد از یک هفته فهمیدین .. چطوری اینقدر احمقین ؟ بهتون گفتم بهشون رحم نکنین ..
گفتم وقتی کسی غیر از خودمون رو میبینین ..
بکشینش .. مگه اینو نگفتممم ؟
زیر دستاش با شنیدن داد هاش ، لبشون رو گزیدن و حرفی نزدن. 
حق با رییسشون بود بازم کم کاری کرده بودن.. 
هوفی کشید و سعی کرد به اعصاب خودش مسلط باشه و بعد از کمی مکث و سکوت گفت : اماده باشین .. امشب به شارک حمله میکنیم .. نمیتونیم بزاریم این  محموله از دستمون بره .. هر طوری که شده باید به دستش بیاریم .. حتی اگر شده همه ی افراد شارک رو بکشیم باید اون محموله رو پیدا کنیم .. فهمیدین ؟
زیر دست ها یک صدا لب زدن : بله رییس. 
مینهو سری تکون داد و گفت : خب .. بیا حرف بزنیم. 
اخم محوی کرد و قبل از مینهو راه افتاد و به طرف اتاقش رفت. 
مینهو هم پشت سرش رفت و به محض ورود در رو بست و گفت : راجب فلیکسه. 
با چشم های گرد و ترسیده به طرف مینهو برگشت و گفت : چیشده ؟
نفس عمیقی کشید و روی مبل مشکی چرمی وسط اتاق نشست و گفت : باید از این به بعد جواب همه ی تماساش رو بدی .. جیسونگ میگفت اونقدر استرس گرفته که بدنش گاهی غیر ارادی میلرزه و میزنه زیر گریه .. فکر میکنه داری بهش خیانت میکنی. 
پوزخندی به وضع داغون خودش زد و گفت : حق داره .. کاری که من دارم میکنم دست کمی از خیانت کردن به فلیکس نداره .. من به اعتمادش خیانت کردم .. بهش گفتم برای کارای شرکت دارم میرم بعد الان دارم مواد فروشی میکنم و ادم میکشم ... خیلی جالبه .. 
نفس عمیقی کشید و گفت : میخوای با فلیکس چیکار کنی ؟ مطمئنم شارک تا الان فهمیده که فلیکس هست و بچه دارین .. فکر میکنی ساده از کنارتون رد میشه ؟
کمی مکث کرد و گفت : کسی که بخاطر بدست اوردن تو داره باهات در میوفته صد در صد عواملی که باعث میشن بهت نرسه رو از بین میبره. 
اخمی از حرف مینهو کرد و با صدای کمی بلند لب زد : تنهام بزار. 
نگاهی به هیونجین انداخت و بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند و چندی بعد از اتاق خارج شد.  به محض تنها شدن توی اتاق ، موبایلش رو از روی میز برداشت و شماره ی فلیکس رو گرفت. 
پتو رو روی هیونیو بالا کشید و بوسه ای روی سر بوهی قرار داد و با قدم هایی اروم از اتاق خارج شد .
شکمش بزرگ تر شده بود و به سختی راه میرفت. 
هوفی کشید و به طرف اتاق خودش رفت و روی تخت نشست. 
دستی به شکمش کشید و از پنجره به ماه زل زد و گفت : امشب ماه چقدر قشنگه. 
لبخند محوی زد ولی با یاد اوری هیونجین سرش رو پایین انداخت و گفت : دلم براش تنگ شده. 
و همون لحظه موبایلش زنگ خورد. 
با دیدن اسم هیونجین ، لبخندی زد و موبایلش رو چنگ زد .
ایکون سبز رو زد و موبایل رو روی گوشش قرار داد و گفت : الو ؟ هیونجین ؟
با شنیدن لحن دلربای فلیکس اونم بعد از سه روز ، لبخندی زد و با قلبی که در حال لرزیدن بود لب زد : جونم .. چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود لعنتی
.. خوبی عشقم ؟
سری تکون داد که انگار هیونجین از پشت تلفن میبینش و لب زد : خوبم .. تو چطوری ؟ فکر کنم خیلی سرت شلوغه درسته ؟
لبش رو محکم گزید و روی صندلیش نشست و گفت : اوهوم .. فقط یک ماه دیگه یا شایدم کمتر مونده که ببینمت .. خیلی دلم برات تنگ شده خیلی.. 
لبخندی زد و روی تخت دراز کشید و گفت : منم همینطور .. خیلی دلم برات تنگ شده. 
متقابلا لبخندی زد و گفت : بچه ها خوبن ؟ 
نفس عمیقی کشید و گفت : هر سه تاشون خوبن ..
بوهی اروم ترشده و هیونیو شیطون تر .. این کوچولو هم که شروع به گشتن کرده. 
ریز خندید و گفت : برای اوناهم خیلی دلم تنگ شده .. خیلی مراقب خودتون باشین فلیکس .. باشه ؟ سری تکون داد و گفت : هیونجین .. توهم خیلی مراقب خودت باش.. 
لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم. 
و تماس رو پایان داد. 
فلیکس با ناراحتی موبایل رو پایین اورد و گفت :
این دوری خیلی بی رحمیه.. 
اهی کشید و یه دفعه فکری به ذهنش رسید. 
با خوشحالی روی تخت نشست و گفت : اگر تو نمیتونی بیایی پیشمون پس ما میاییم پیشت هیونجینم.  و با اتمام حرفش ، موبایلش رو برداشت و وارد سایت شد و سه تا بلیط برای خودش و پسراش به مقصد امریکا گرفت. 






 

Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now