Part 14

498 55 10
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

********************************* اخر این پارت یکم خشنه اگر دوست ندارید نخونید لطفا. 

به محض ایستادن در یک قدمی هیونجین ، توی چشماش نگاه کرد و مرد لب زد : ف .. فلی.. 
هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی به گونه اش برخورد کرد. 
مینهو چند قدم جلو رفت تا فلیکس رو بگیره و چان متعجب لب زد : فلیکس ؟
اشکی ریخت و دوباره دستش رو بالا اورد و سیلی دیگه ای به گونه اش زد. 
هیونجین سرش رو پایین انداخت و با گونه ای که گز گز میکرد ، لب گزید و اشکی ریخت. 
اینبار هقی زد و دوتا سیلی پشت سر هم به گونه ی مردش زد و اونقدر محکم بودن که دستش درد گرفت و جای انگشتاش روی گونه ی مرد موند. 
چان که دید فلیکس خیلی عصبانیه و دوستش بی نهایت ساکت ، به طرفش رفت و از هیونجین جداش کرد و گفت : فلیکس اروم باش. 
هق بلندی زد و با حرص و بغض لب زد : بسه دیگه .. تمومش کن این مسخره بازیا رو هوانگ هیونجین
.. بسه بسه بسههه .. 
هیونجین با خجالت توی چشماش نگاه کرد و اشکی ریخت. 
فلیکس اهی کشید و به گونه ی مردش نگاه کرد..  بی نهایت سرخ بود و همین موضوع قلبش رو اتیش میزد.. 
برخلاف قلبش که بوسیدن و اروم کردن هیونجین رو فریاد میزد ، به حرف مغزش گوش کرد و سیلی هایی که به اراده ی خودش نبود به اون مرد زد. 
فشار زندگی داشت خفش میکرد و هیونجین هم از این ور در حال دیونه کردنش بود.. 
حس میکرد اون مرد حقشه که اینطوری کتک بخوره .. شاید اینطوری سر عقل میومد و اروم میشد. 
از چان جدا شد و به طرف هیونجین رفت. 
با بغض توی چشماش نگاه کرد و دستش رو بالا اورد و روی گونه ی قرمز شده اش گذاشت و همانطور که اشک میریخت و نفس های سخت
میکشید گفت : لطفا .. لطفا سر عقل بیا هیونجین ..
تمومش کن این مسخره بازیا رو .. من نمیتونم دیگه .. دیگه نمیتونم این فشار رو تحمل کنم .. گریه های شبانه ی بوهی از ترس رو نمیتونم تحمل کنم ..
ترسیدن هیونیو با شنیدن صدای یه غریبه رو نمیتونم تحمل کنم .. تمومش کن و عمل شو .. حداقل تو عذابم نده .. با این رفتارات عذابم نده هیونجین ..
لطفا لطفا این بچه بازی رو بزار کنار و به عمل شدن رضایت بده. 
لبش رو محکم گزید و دست فلیکس که روی گونه اش بود رو گرفت و به لباش چسبوند. 
پیشونیش رو به شونه ی فلیکس نکیه داد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. 
فلیکس هم هقی زد و سعی کرد فعلا کوتاه بیاد. 
خیلی اروم دستش رو بالا اورد و روی موهای پر پشت مردش قرار داد و نوازشش کرد. 
لباش رو به شونه ی هیونجین چسبوند و هق بلندی زد. 
چقدر دلش برای اغوش این مرد تنگ شده بود و چقدر بوی تنش ارامشبخش بود. 
از اینکه هیونجین رو زده بود ، بینهایت ناراحت بود ولی خب چیکار میتونست بکنه . حس میکرد اون لحظه دیونه شده. 
اونقدر فشار روش بود که داشت دیونه میشد و به این طریق سعی کرد خودش رو اروم کنه اما فایده ای نداشت و بیشتر عذاب کشید. 
گونه ی سرخ مردش بدجوری قلبش رو ازار میداد و تمام گریه هاش فقط و فقط بخاطر همون سرخی روی گونه ی سفید مردش بود. 
چان نگاهش رو به فلیکس داد و اشکی ریخت. 
هر سه تایی اونا میدونستن فلیکس چه درد و رنجی رو تحمل کرده و اینکه تا الان سر پا بود خودش یه خوش شانسی بزرگ بود. 
مینهو لبخندی به رفتار اروم فلیکس زد و ویلچر رو از گوشه ی اتاق برداشت و به طرف هیونجین رفت
.
خیلی اروم شونه هاش رو گرفت و روی ویلچر نشوندش و گفت : دکتر گفته ایستادن زیاد برات خوب نیست. 
صورتش رو با هر دوتا دستش پوشوند تا فلیکس چهره ی خیس و چشم های سرخش رو نبینه. 
نفس عمیقی سر داد و رو از هیونجین گرفت و خطاب به چان که با غم نگاهش میکرد گفت : میرم به دکتر بگم بیاد. 
سری تکون داد و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس قدم اول رو برنداشته ، از حال رفت و روی زمین افتاد. 
چان هینی کشید و روی زمین نشست و همانطور که فلیکس رو بلند میکرد ، با نگرانی گفت : فلیکس ؟ هیونجین با نگرانی و بدون توجه به درد قلبش از روی ویلچر بلند شد و به طرفش دوید. 
چانی که سعی در بلند کردن دونسنگش داشت رو کنار زد و فلیکس رو براید استایل بلند کرد و روی تخت قرار داد. 
توی این فاصله مینهو هم به طرف ایستگاه پرستار ها رفت و با استرس و نفسی گرفته گفت : فلیکس بیهوش شده .. لطفا پزشک رو خبر کنین زود. 
پرستار سری تکون داد و یکی از دکتر های بخش رو پیج کرد و با اتمام کارش ، همراه با مینهو به طرف اتاق هیونجین دوید. 
دستش رو بالای سر فلیکس قرار داد و گفت : بیدار شو فلیکس .. چیشد یهویی ؟ فلیکس لطفا بیدار شو. 
پرستار با ارامش هیونجین رو کنار زد و گفت :
لطفا اجازه بدید پزشک ببینشون اقای محترم. 

خیلی اروم کنار رفت و پزشک بالای سر فلیکس ایستاد و شروع به چکاپ کردنش کرد. 
با اتمام کارش چند تا امپول و یه سرم براش نوشت و به پرستار داد. 
هیونجین اشکی ریخت و گفت : دکتر ؟
اخمی کرد و گفت : به جای اینکه نگران وضع خودت باشی نگران همسرتی ؟ فردا صبح زود عملت میکنم هیونجین .. هم خودت رو داری نابود میکنی هم این پسر بیچاره رو. 
مثل یه پسر مطیع سری تکون داد و گفت : چش شد یه دفعه ؟
نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : چیز خاصی نیست .. ضعف کرده .. الان بهش سرم میزنن و خوب میشه. 
نفس راحتی کشید و به طرف فلیکس رفت.  دستش رو توی موهاش فرو کرد و با دیدن پرستار که داشت براش سرم وصل میکرد ، اخمی کرد و گفت : اروم تر. 
پرستار لبخندی زد و چسب رو روی انژیوکت بست و گفت : ما کارمون رو بلدیم اقای هوانگ .. الانم نوبت شماست که بهتون سرم وصل کنیم .. تا فردا صبح باید تقویت بشید که بتونین وارد اتاق عمل بشین .. پس برید توی یه اتاق دیگه و دراز بکشید. 
با عجله سرش رو تکون داد و گفت : نه .. توی همین اتاق میمونم .. لطفا برام تخت بیارید. 
پرستار متعجب به چان نگاه کرد و با دیدن التماس توی چشماش ،  نفس عمیقی کشید و گفت : باشه ..
فعلا روی ویلچر بشینین تا تخت رو براتون بیارم. 
به جای نشستن روی ویلچر ، روی تخت کنار فلیکس نشست و دستی که سرم توش نبود رو گرفت و به لباش چسبوند و بوسید. 
از اینکه فلیکس رو اینقدر داغون میدید ، داشت دیونه میشد و برای اینکه از این حالت درش بیاره هر کاری میکرد .. هر کاری. 
.
.
)فلش بک( 
ناله ای کرد و خیلی اروم چشماش رو باز کرد. 
نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن فضای تاریکی که توش بود ، چشماش از حدقه بیرون زد و با عجله روی زمین نشست. 
اون فضا اونقدر تاریک بود که حتی نمیتونست یک متر جلو تر رو ببینه. 
دستاش رو بهم فشرد تا بازشون کنه و چسب روی دهنش رو دربیاره و بتونه پسراش رو صدا بزنه ولی فایده ای نداشت. 
هقی زد و اینبار محکم تر از قبل دستاش رو بهم مالید و از ته گلو شروع به در اوردن صدا کرد تا پسراش صداش رو بشنون و هر جا که هستن بیان سمتش. 
با گذشت ثانیه ها و نشنیدن صدای پسراش ، هقی زد و اینبار با صدای بلند تری داد زد ولی بازم فایده ای نداشت. 
اشکی ریخت و به زور از روی زمین بلند شد و شروع به گشتن توی اون فضای تاریک کرد. 
همانطور که داشت جلو میرفت ، شکمش محکم به دیوار برخورد کرد و باعث شد اهش از درد بلند بشه. 
کمرش از درد خم شد ولی کم نیاورد و راهش رو عوض کرد و اینبار اروم تر قدم برداشت تا کوچولوهاش رو پیدا کنه ولی انگار توی اون اتاق 6 متری اثری از اون دوتا کوچولو نبود. 
اونقدر گشت که پاهاش خسته شد و بخاطر درد کمر و شکمش مجبور شد روی زمین بشینه. 
برای بار هزار و با دلواپسی که بخاطر نبود پسراش به قلبش رسوخ کرده بود ، اشکی ریخت و با دهنی بسته اسماشون رو صدا زد. 
شارک با لبخند از شنیدن صدای زجه های فلیکس ، قفل کتابی در اتاق رو باز کرد و باعث شد نور به چشم های فلیکس برخورد کنه. 
با عجله چشم هاش رو روی هم قرار داد و سرش رو کج کرد تا بیشتر از این اذیت نشه. 
نیشخندی زد و با سر به زیر دستاش اشاره کرد تا فلیکس رو بیرون بیارن. 
به محض ورود اون دوتا مرد هیکلی ، با ترس توی خودش جمع شد و به دیوار چسبید. 
شارک پوزخندی زد و با اون صدای نازکش گفت :
نترس فلیکس .. کاری بهت ندارم .. مگه نمیخوای پسرات رو ببینی ؟ بیا بریم من میبرمت پیششون. 
با اومدن اسم پسراش ، با عجله از روی زمین بلند شد و قبل از برخورد دست اون دوتا مرد به بدنش از اتاق خارج شد. 
شارک نیشخندی زد و به محض اینکه فلیکس رو به روش ایستاد ، دستش رو بالا اورد و سیلی محکمی به گونه اش نشوند و با اتمام کارش دستش رو توی موهای بلندش فرو کرد و چنان از پشت کشید که کمر فلیکس به عقب برگشت و شکمش تیر بدی کشید. 
با درد اخمی کرد و نفس سختی کشید. 
شارک با نفرت صورتش رو جمع کرد و گفت :
زیادی خوشگلی فلیکس و من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد. 
با اتمام حرفش موهای پسر رو رها کرد و دوباره به اون دو مرد دستور داد تا همسر هوانگ هیونجین رو با خودشون حمل کنن. 
به طرف سالن بزرگ عمارتش رفت و روی صندلی مخصوص خودش نشست و فلیکس رو رو به روش نشوندن. 
بادیگار وحشیانه چسب روی دهن فلیکس رو باز کرد و کنار رفت. 
به محض باز شدن دهنش ، به شارک نگاه کرد و گفت : بچه هام کجان ؟ 
با این حرف فلیکس زد زیر خنده و گفت : نمیخوای بدونی من کیم فلیکس ؟
دندون هاش رو بهم فشرد و با صدای بلند تری نسبت به قبل لب زد : گفتم پسرام کجان ؟ همین الان اونا رو بیار پیش من. 
این دفعه با صدای بلند تری خندید و بعد از چند ثانیه لب زد : داری ثابت میکنی که همسر هیونجینی فلیکس .. اونم اولین بار هاش رو همیشه اروم میگه ولی برای بار دوم با داد حرف میزنه. 
اخم غلیظی کرد و گفت : تو .. تو هیونجین منو از کجا میشناسی ؟
با نفرت توی چشم های فلیکس نگاه کرد و دستاش رو روی میز کوبید و گفت : هیونجین مال تو نیست که روش اسم مالکیت بزاری لی فلیکس .. 
متعجب ابرویی بالا داد و گفت : چی ؟
از روی صندلیش بلند شد و به طرف فلیکس رفت. 
دستی به صورتش کشید و به محض جا خالی دادن فلیکس و جمع شدن لباش از نفرت ، دستش رو عقب کشید و با شیطنت گفت : بزار یه داستانی رو برات تعریف کنم فلیکس .. 
یه روزی یه مردی که از قضا همسر و سه تا بچه داشته ، به بهونه ی کار های شرکتش میره امریکا ..
ولی حدس بزن چی میشه فلیکس .. اون مرد تموم مدت دروغ گفته بود و بخاطر یه دختر اینهمه راه از کره به امریکا اومده ... حالا اون پسر کیه ؟
به طرف فلیکس برگشت و توی چشم های منتظر و کمی ترسیده اش نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت : درست حدس زدی فلیکس .. اون مرد هوانگ هیونجینه .. حالا حدس بزن اون دختر کیه ؟ بازم درست گفتی اونم منم .. 
حس میکرد قلبش داره از جا کنده میشه .. اون دختر چی داشت میگفت .. یعنی چی که هیونجین بخاطر اون به امریکا اومده ؟
اب دهنش رو قورت داد و با بغض گفت : انتظار داری حرفای تو رو باور کنم ؟
سری تکون داد و گفت : معلومه که نه فلیکس ..
ولی میخوای امتحان کنیم ؟ من زنگ میزنم به هیونجین و ازش میخوام بیاد اینجا .. 
اشکی ریخت و دست های لرزونش رو محکم تر دور طناب پیچید و با صدای بلندی گفت : داری دروغ میگی .. داری اینا رو میگی تا بین من و هیونجین رو بهم بزنی ... نمیدونم تو کی هستی و چرا داری اینکار رو میکنی .. اما من هیچ کدوم از حرفات رو باور نمیکنم .. بگو بچه هام کجان ؟
با صدای بلند به حرف های فلیکس خندید و دوباره روی صندلیش نشست و گفت : خب فلیکس .. از خودت بگو ... دیک هیونجین راضیت میکنه ؟
نگاهش رو به شکم برامده ی فلیکس داد و ادامه داد : باید راضیت کرده باش وگرنه انداختن سه تا بچه کاری اسونی نیست .. من میخوام کمکت کنم فلیکس .. ذره ذره اون کوچولو ها رو جلوی چشمات از بین میبرم تا اروم تر زندگی کنی. 
با این حرف شارک ، نفس سختی کشید و هقی زد. 
شارک ادامه داد : زمانی که عاشقانه حاضر بودم برای هیونجین بچه بیارم قبول نکرد و گفت من لیاقت داشتن بچه ی اونو ندارم .. ولی چرا تو فلیکس ؟ حاضر شد یه پسر که ده سال از خودش بچه تره رو بار دار کنه ؟
دوباره و با حرص خندید و ادامه داد : راستی فلیکس .. هیونجین شوگر ددیت میشه دیگه .. ده سال فاصله ی سنی دارید. 
لب های لرزونش رو بهم فشرد و با خشم و از بین دندون هاش گفت : بچه هام کجان ؟
سر کج کرد و ابرویی بالا داد و گفت : جنازشونو میخوای یا خودشونو ؟
با این حرف شارک قلبش برای لحظه ای از کار افتاد و اشکاش روی گونه اش ریختن و با بغض گفت : چ چی؟
.
.
از حموم خارج شد و همانطور که با موهاش رو خشک میکرد ، وارد سالن شد و موبایلش رو از روی میز برداشت. 
هیونجین با دیدن مینهو توی لباس های خودش ، چشمش رو توی حدقه چرخوند و گفت : هزار بار گفتم لباس های منو نپوش. 
زیر چشمی به هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد. 
تا رمز موبایلش رو زد و خواست وارد صفحه ی چتش با جیسونگ بشه ، زنگ خورد و عکس کیوت همسرش روی صفحه ظاهر شد. 
لبخندی زد و به طرف اتاق رفت و ایکون سبز رو زد : جونم جیسونگم ؟
جیسونگ : سلام مرد من .. چطوری ؟
روی تخت دراز کشید و گفت : خوبم عزیزم .. تو و جینا خوبین ؟
سری تکون داد و جینا ی خوابیده رو روی تختش قرار داد و گفت :خوبیم عزیزم .. خب بگو ببینم ..
هیونجین هیونگ از سوپرایزش خوشش اومد ؟ اخمی کرد و متعجب لب زد : چی ؟ کدوم سوپرایز ؟ با شیطنت خندید و گفت : دیونه .. فلیکس رو میگم دیگه .. از دیدنش سوپرایز شد ؟
با قلبی که داشت از جا میکند ، روی تخت نشست و گفت : چی داری میگی جیسونگ ؟
متعجب از لحن جدی مردش ، اخمی کرد و گفت :
چرا اینطوری حرف میزنی ؟ فلیکس امروز رسید امریکا و با گوشیش به من پیام داد که رسیده پیش هیونجین.. 
با فهمیدن موضوعی مکثی کرد و با ترس گفت :
مینهو .. فلیکس الان پیش شما نیست ؟
دستش رو توی موهاش فرو کرد و از روی تخت بلند شد و همانطور که از اتاق خارج میشد ، گفت :
بعدا باهات حرف میزنم. 
با اتمام حرفش به طرف هیونجین دوید و با صدای بلندی که ترسش رو القا میکرد گفت : بدبخت شدیم هیونجین .. فلیکس ؟
با عجله از روی مبل بلند شد و گفت : فلیکس چشه ؟ با حرف نزدن مینهو ، صداش رو بالا برد و گفت :
حرف بزن .. فلیکس چشه مینهو ؟ چیشده ؟
لب باز کرد تا چیزی بگه که موبایل هیونجین زنگ خورد و تصویر شارک روی گوشیش نمایان شد.  دندون هاش رو بهم فشرد و خواست ایکون قرمز رو بزنه و به فلیکس رسیدگی کنه که مینهو گوشی رو از دستش گرفت و ایکون سبز رو زد و همون لحظه تصویر بوهی که از طبقه ی سوم اویزون شده و فلیکس از پایین در حال نگاه کرد بهش و جیغ زدن بود ، نمایان شد. 









Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now