MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@
ساعت سه شب بود و هیونیو تازه به خواب رفته بود
.
خیلی اروم پسرکش رو روی تخت قرار داد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت : زندگی منی ..
دیگه نمیزارم کسی ازارتون بده..
پتو رو روی پسرکش بالا کشید و دوباره اما اینبار پیشونیش رو بوسید و به طرف بوهی که روی تخت نشسته بود رفت.
با لبخند کنارش نشست و زیر بغل هاش رو گرفت و روی پاهای خودش نشوندش و گفت : پسر من چطوره ؟
بوهی با لبخند سرش رو بالا اورد و گفت : پاپا ؟ لبخندش رو پهن تر کرد و گفت : جونم ؟
نفس عمیقی کشید و با لکنت و لحنی بچگانه گفت :
بابایی تی میات پیسمون )بابایی کی میاد پیشمون ؟( با این حرف بوهی لبخندش رو خورد و با استرسی که یه دفعه به دلش راه افتاده بود و البته با لحنی نامطمئن گفت : چرا اینو میپرسی عزیزم ؟
شونه ی کوچولوش رو بالا داد و با همون لحن قبلی گفت : اخه تلم بلاش تنگ سته )اخه دلم براش تنگ شده(.
اخم غلیظی کرد و اب دهنش رو قورت داد و لب باز کرد تا چیزی بگه که بوهی با بغض و چشم های خیس و مظلومش بهش نگاه کرد و گفت : تیته دوشمون نداله دلسه ؟ اکه دوشمون داست میومتپیسمون .. تیته من و هیونو دوش نداله ؟) دیگه دوستمون نداره درسته ؟ اگه دوستمون داشت میومد پیشمون ... دیگه من و هیونیو رو دوست نداره ؟(
با دیدن چشم های مظلوم و خیس از اشک پسرکش ، بغضی کرد و گفت : نه بوهی اینطور نیست عزیزم .. بابا فقط خیلی کار داره .. زودی میاد پیشمون ..
هق کودکانه ای زد و از توی بغل فلیکس بیرون اومد و سری تکون داد و همانطور که صورتش از اشک خیس بود گفت : نه .. دالی التی میکی .. اون تیته مالو نمیخوات .)نه .. داری الکی میگی .. اون دیگه ما رو نمیخواد(.
سری تکون داد و با پشت دست اشک های پسرکش رو پاک کرد و خیلی اروم هقی زد و گفت : اینطور نیست بوهی .. بابایی تو و هیونیو رو خیلی خیلی دوست داره پسرم .. نباید اینطوری راجب باباییفکر کنی هوم ؟
فاصله اش با فلیکس رو بیشتر کرد و سرش رو بالا اورد تا پاپاش رو ببینه پس با همون لحن و گریه گفت : نه .. دلوغ میکی .. از موقعی که اون
کوشولو ملد بابایی تیته نومد .. تیته مالو دوش نداله.
)نه ... دروغ میگی. . از موقعی که اون کوچولو مرد بابایی دیگه نیومد ..دیگه مارو دوست نداره(.
اهی کشید و از اونجایی که شناخت کامل از پسرکش داشت و میدونست اگر تا فردا صبحم بگه هیونجین خیلی عاشقشونه بازم قبول نمیکنه ، حرفی نزد و تنها دستاش رو دراز کرد تا پسرکش رو در اغوش بگیره.
بوهی با دیدن دست های دراز شده ی فلیکس ، هق بلندی زد و از روی تخت پایین رفت و از اتاق بیرون دوید.
فلیکس اشکی ریخت و متقابلا از روی تخت بلند شد و به طرف پسرکش دوید.
با ورود به سالن ، سونگمین نگاهش رو به بوهی که داشت میدوید و هق میزد داد و به طرفش رفت.
رو به روش نشست و دستاش رو گرفت و گفت :
بوهی ؟
با رسیدن به بوهی و سونگمین ، روی زمین زانو زد و شونه های پسرکش رو گرفت و به طرف خودش برش گردوند.
محکم توی بغل گرفتش و موهاش رو نوازش کرد و گفت : میخوای بریم پیش بابایی ؟
سونگمین متعجب به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد.
بوهی با صدای بلند گریه کرد و اشک ریخت و خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد. اب بینیش رو بالا کشید و پسرکش رو از اغوششخارج کرد و با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و با بغضی که گلوش رو گرفته بود و به زور اجازه ی حرف زدن بهش میداد ، گفت : نگاه کن با چشمات چیکار کردی ؟ چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی ؟
جیسونگ با اخم از اتاق خارج شد و با دیدن بوهی و فلیکس که مثل ابر بهار گریه میکردن ، ترسیده به طرفشون دوید و گفت : چیشده ؟
دوباره بوهی رو توی بغل گرفت و به زور از روی زمین بلند شد و گفت : میرم بیمارستان.
با اتمام حرفش به طرف اتاق مشترکش با هیونجین رفت تا لباس های خودش و پسرکش رو عوض کنه و به دیدن اون مردی که هنوزم چشم انتظار بود برن
.
به محض ورود فلیکس به اتاق ، به سونگمین نگاه کرد و گفت : چیشده ؟ جریان چیه ؟
دستی به صورتش کشید و گفت : انگاری بهونه ی هیونجین رو گرفته.
با این حرف سونگمین اخمی کرد و به در بسته ی اتاق فلیکس نگاه کرد و گفت : حس میکنم باید تا جایی که ممکنه به فلیکس کمک کنیم .. همه چیز داره دیونش میکنه.
سری تکون داد و پلیورش رو دور بدنش پیچید و گفت : همینطوره..
خیلی اروم یک شلوار لی مشکی جذب و یک تیشرت مشکی در اورد و روی تخت انداخت.
سپس پالتوی سفیدش رو هم برداشت و روی تخت قرار داد و به طرف اتاق بوهی رفت.
برای اون هم یکی دست لباس راحتی و کیوت برداشت و به اتاقش برگشت .
نگاهش رو به بوهی داد و با دیدن بینی کوچولوش که قرمز شده بود و چشماش که بخاطر گریه ی زیاد
ریز ، اخمی کرد و روی زمین جلوی پاهاش زانوزد و همانطور که پیراهنش رو در میاورد گفت :
مردا گریه نمیکنن بوهی ..
اب بینیش رو بالا کشید و مظلومانه به پاپاش نگاه کرد و دستاش رو از توی استین ها رد کرد و حرفی نزد.
شلوار پسرکش رو هم پایین کشید و شلوار پشمی که براش اورده بود رو پاش کرد و کشش رو روی پیراهن ستش گذاشت و نگاهش رو به دست گچی پسرکش داد.
اهی کشید و خیلی اروم بغلش کرد و گفت : بوهی ..
بابایی یکم مریضه و تو باید کمکش تا خوب بشه باشه پسرم ؟
با چشم های گردش به فلیکس نگاه کرد و روی زمین نشست و پاهاش رو دراز کرد تا جوربای کیوتش رو پاش کنه و گفت : یعنی بابایی سلما خولده
؟)یعنی بابایی سرما خورده ؟(
لبخندی به سادگی پسر کوچولوش زد و گفت : اوهوم
.. یه سرما خوردگی ساده داره بخاطر همین من بهت راستش رو نگفتم .. میترسیدم بری پیش بابایی و تو هم ازش مریض بشی.
متعجب به اطراف نگاه کرد و اهانی گفت و به محض اینکه جوراب هاش رو پوشید از روی زمین بلند شد و گفت : میلم پالتوم لو بپوسم. )میرم پالتوم رو ببوشم(.
سری تکون داد و گونه ش پسرکش رو بوسید و گفت : برو جیگرم.
بوهی با خوشحالی لب زد : چس )چشم( و به طرف اتاقش دوید.
به محض خالی شدن اتاق ، روی زمین دو زانو نشست و دستاش رو روی صورتش قرار داد و شروع به گریه کردن کرد .. باید خودش رو اروممیکرد وگرنه بغض خفش میکرد.
بعد از چند دقیقه ی طولانی، اب بینیش رو بالا کشید و از روی زمین بلند شد.
نفس عمیقی کشید و پیراهنش رو در اورد و تیشرت مشکی که برداشته بود رو پوشید و شلوارش رو هم عوض کرد و پیراهن رو توی شلوارش فرو کرد.
سپس به طرف اینه رفت موهاش رو شونه کرد و نگاهش رو به چهره اش داد.
اونقدر گریه کرده بود که چشماش باد کرده بودن و بینیش سرخ شده بود.
نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عقربه ها که چهار صبح رو نشون میدادن ، اهی کشید و به طرف تخت رفت و پالتوش رو برداشت و پوشید. سپس کلید ماشین و موبایل و کیف پولش رو هم برداشت و بعد از بوسیدن سر هیونیو از اتاق خارج شد و به طرف سالن رفت.
سونگمین با دیدن فلیکس ، از روی مبل بلند شد و همانطور که به کمر می سان میزد تا خوابش عمیق تر بشه به اون پسر نزدیک شد و گفت : میخوای بوهی رو ببری پیش هیونجین ؟
خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : اگر نبرمش اروم نمیشه.
سری تکون داد و با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : من و جیسونگ حواسمون به هیونیو هست ..
پس تو هم مراقب خودت و بوهی باش .. باشه ؟
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و لب باز کرد تا تایید کنه که بوهی به طرفش رفت و گفت : پاپا ؟ بلیم ؟)پاپا ؟ بریم ؟(
سرش رو اروم بالا و پایین کرد و دست سالم بوهی رو گرفت و خطاب به سونگمین گفت : ممنونم..
لبخندی زد و دستی به موهای بوهی کشید و گفت :
مراقب بابایی باش .. باشه ؟
با خوشحالی سرش تکون داد و همزمان با فلیکس بعد از پوشیدن کفشاشون به طرف باغ رفتن.
با رسیدن به ماشین ، درعقب رو باز کرد و بوهی رو روی صندلی کودک نشوند و کمربندش رو براش زد و خیی اروم در رو بست.
سپس به طرف صندلی راننده رفت و پشت فرمون نشست و به طرف بیمارستان راه افتاد.
به محض رسیدن به بیمارستان ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد.
به طرف بوهی رفت و از روی صندلی بلندش کرد و روی زمین قرارش داد و دستش رو گرفت و در ماشین رو کوبید و قفل کرد و خیلی اروم و باملاحظه به طرف ورودی بیمارستان رفت.
مینهو که تازه از خواب بیدار شده بود و روی صندلی انتظار نشسته و داشت قهوه میخورد ، با دیدن فلیکس و بوهی متعجب از روی صندلی بلند شد و گفت : سلام.
لبخند محوی زد و نگاهش رو از بوهی گرفت و به مینهو داد و گفت : خوابه ؟
سری تکون داد و گفت : نه .. بیداره.
نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و وارد اتاق شد .
هیونجین با دیدن فلیکس ، لبخند محوی زد و لب باز کرد تا چیزی بگه که بوهی از پشت سر فلیکس بیرون اومد و همونطور که پالتوی پاپاش رو گرفته بود ، به هیونجین نگاه کرد.
با دیدن بوهی حس کرد قلبش چند تپش رو جاانداخته.
با عجله پتو رو کنار زد و میله ی سرمش رو گرفت و به طرف فلیکس و بوهی رفت.
به محض رسیدن به اون دو نفر ، روی زمین زانو زد و با چشم هایی خیس از اشک دستاش رو برای پسرکش دراز کرد و گفت : سلام نفس بابا.
بوهی لبخند دندون نمایی زد و پالتوی سفید پدرش رو رها کرد و به طرف هیونجین دوید و خودش رو توی بغلش پرت کرد.
به محض ورود بوهی به بغلش ، دستاش رو محکم بست و شروع به گریه کردن کرد.
دو یا سه ماهی میشد که پسر کوچولوش رو ندیده بود و بی نهایت دلش براش تنگ شده بود.
اهی کشید و نگاهش رو به مردش داد و با دیدن چشم های خیس و دست های لرزونش ، لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت.
با دلتنگی بوهی رو به خودش فشرد و به فلیکس نگاه کرد و با لبخندی که توام با بغض و اشک بود گفت : ممنونم که اوردیش .. ممنونم.
سری تکون داد و حرفی نزد.
بوهی با خوشحالی از توی بغل هیونجین خارج شد و با لکنتی که زبونش رو فرا گرفته بود گفت : بابایی .. من اومتم پیست .)بابایی ... من اومدم پیشت(.
هقی زد و دستی به صورت بوهی کشید و دوباره بغلش کرد و گفت : خوش اومدی نفسم .. خوش اومدی پسرم.
مینهو لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت. حقیقتا اونم خیلی خیلی دلش برای جینا تنگ شده بود و برای یک بار بغل کردن دوباره اش داشت له له میزد ولی انگار جیسونگش قرار نبود کوتاه بیاد.
همانطور که توی فکر دخترش بود ، روی صندلی های سالن انتظار نشست و اشکی ریخت.
موبایلش رو در اورد تا از طریق دیدن عکس همسر و دخترکش رفع دلتنگی کنه که یک شماره ی ناشناس باهاش تماس گرفت.
اخم غلیظی کرد و ایکون سبز رو زد و گفت : بله ؟ جینا : دَدَ ؟
با شنیدن صدای دخترکش ، اشکی ریخت و به مقابلش نگاه کرد.
چی داشت میشنید ؟ این صدای کیوت دختر کوچولوی خودش بود درسته ؟ جینا : دَدَ .. ببََ .
لبش رو محکم گزید و لب باز کرد تا چیزی بگه که صدای جیسونگ رو از پشت تلفن شنید : جینا باز شماره ی کیو گرفتی ؟
با عجله گوشی رو از دخترکش گرفت و با دیدن شماره ی مینهو ، متعجب به بک گراند نگاه کرد و اشک توی چشماش جمع شد.
مینهو با صدای بلند هقی زد و از اونجایی که میدونست جیسونگ قرار نیست باهاش حرف بزنه ، موبایل رو پایین اورد و تا خواست ایکون قرمز رو بزنه صدایی که مدت ها ارزوی شنیدنش رو داشت دوباره به گوشش رسید : مینهو ؟
با عجله موبایل رو به گونه اش چسبوند و هقی زد و گفت : جونم ؟
متقابلا هقی زد و دستش رو به لباش رسوند تا صدای هق هق هاش به گوش اون مرد نرسه. چند ثانیه سکوت کرد و اب گلوش رو قورت داد تا بغضش پایین بره و سپس گفت : ک .. کجایی ؟ دستی به صورتش کشید و همانطور که سرش رو پایین انداخته بود و اشک میریخت گفت : بیمارستان .. پیش هیونجین ..
سری تکون داد و ناخواسته هقی زد و حرفی که مدت ها توی دلش مونده بود رو به زبون اورد :
امروز بیا خونه .. باید حرف بزنیم.
و بدون اینکه به مینهو اجازه ی حرف زدن بده ، تماس رو پایان داد و کنار جینا روی زمین نشست و شروع به گریه کردن کرد.
این گریه اش بخاطر خوشحالی بود .. چون بالاخره عزمش رو جزم کرده بود و میخواست از زبون مردش حقیقت رو بشنوه و البته چهره ی مردونه اش رو ببینه.
.
.
بالاخره و بعد از نیم ساعت در اغوش گرفتن بوهی و بوسیدنش ، رضایت داد و به طرف تخت رفت.
فلیکس با لبخند از دیدن خوشحالی بوهی ، روی صندلی نشست و پسرکش رو روی پاهاش نشوند.
بوهی لبخند دندون نمایی زد و گفت : بابایی .. توی نبوتت .. پاپا خهلی کلیه کلت ... فک کنم تلش بلات تنگ سته باسه .)بابایی .. توی نبودت .. پاپا خیلی گریه کرد .. فکر کنم دلش برات تنگ شده باشه(..
ابرویی بالا داد و به فلیکس نگاه کرد.
با این حرف بوهی سرش رو پایین انداخت و لبخندش رو خورد.
با ناراحتی و عذاب وجدان شدیدی که قلبش رو فرا گرفته بود ، سرش رو پایین انداخت و دست فلیکس که روی پای بوهی بود رو گرفت و به لباش چسبوند و شروع به بوسیدنش کرد.
بوهی لبخندی زد و هر چند که نمیدونست چی در جریانه اما لب زد : بابا ؟ تی بل میکرتی اونه ؟)بابا
؟ کی برمیگردی خونه ؟(
با این حرف بوهی به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد
.
چطور باید برمیگشت خونه وقتی طلاق گرفته بود و فلیکس چشم دیدنش رو نداشت ؟
برمیگشت خونه تا نگاه سرد فلیکس رو ببینه یا نه الان که طلاق گرفته بودن باید منتظر وایمیساد تا یه شخص مناسب بیاد و سرپرست بچه ها و عشق فلیکسش بشه ؟
اصلا با چه رویی باید برمیگشت خونه ؟
فلیکس با دیدن چشم های خیس هیونجین و دو دل بودنش برای حرف زدن ، لبخندی به بوهی زد و گفت : بوهی عزیزم .. این مسائل مربوط به بزرگ تر هاست.
سری تکون داد و دوباره به هیونجین نگاه کرد و خطاب به فلیکس گفت : بابایی زوت میات اونه دلسته ؟)بابایی زود میاد خونه درسته ؟(
نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن چشم های خیس و منتظرش ، دوباره نگاه ازش گرفت و به بوهی داد و خیلی اروم گفت : درسته عزیزم.
متعجب و با قلبی که توی دهنش میزد به فلیکس نگاه کرد و اشکاش یکی یکی از هم سبقت گرفتن..
یعنی واقعا میتونست به خونه برگرده ؟ یعنی واقعا فلیکس اجازه داده بود که کنار هم باشن و دوباره بهم برگردن یا اینکه همش بخاطر نشکوندن دل اون کوچولو بود ؟
YOU ARE READING
Spell Revenge Season2
FanfictionCouple : HYUNLIX . Minsung. Changin. Chanmin Genre : Romance. Dark. Rough . Mpreg. Full Smut Up: Tuesday فصل دوم Spell_Revenge. یک شروع قوی با یک داستان کیوت و عسلی و گاهی دارک و گریه دار . این داستان هپی هست پس لطفا نگران نباشید و با خیال راحت ب...