Part 25

522 61 20
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

با ذوق رو به روش ایستاد و توی یه حرکت ناگهانی و بدون هیچ فکر قبلی و بدون اجازه دادن به هیونجین برای گفتن حرفی ، سرش رو روی پاهاش قرار داد و با دست های کوچولوش دست های پدرش رو گرفت و گفت : هیلی هشحالم بابایی .. ملسی که اومتی .)خیلی خوشحالم بابایی .. مرسی که اومدی
).
با این حرف بوهی ، هق بلندی زد و دستاش رو به موهای پسرکش رسوند و نوازشش کرد و همانطور که اشک میریخت و هق میزد گفت : عشق منی ..
ببخشید که تنهات گذاشتم پسرم .. ببخشید. 
بوهی با لبخند سرش رو بالا اورد و به هیونجین نگاه کرد و گفت : ایشالی نداله بابایی .. همه سلما میخولن .)اشکالی نداره بابایی .. همه سرما میخورن (
با عشق به بوهی نگاه کرد و با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد و  خیلی اروم خندید و سعی کرد اهمیتی به درد بخیه هاش نده. 
فلیکس نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به جیسونگی که از دور داشت براش دست تکون میداد ، داد و طولی نکشید که متقابلا براش دست تکون داد و با لبخند خداحافظی کرد. 
به محض خروج ماشین جیسونگ از باغ خونه ، خم شد و هیونیو رو بغل کرد و گونه اش رو بوسید و گفت : بریم پیش بابایی عزیزم. 
سری تکون داد و با ذوق به هیونجین نگاه کرد و با صدای جیغ مانند و نازکی گفت : بابایی من اومتم .)بابایی من اومدم(. 
لبش رو با خوشحالی گزید و سرش رو به طرف هیونیو برگردوند و با دیدنش اشکی ریخت و گفت :
خوش اومدی عشق من.. 
هیونیو ضربه ای به شکم فلیکس زد و گفت : بسال پایین .)بزار پایین(
خیلی اروم پسرکش رو روی زمین گذاشت و طولی نکشید که هیونیو کنار بوهی ایستاد و با قدی که ده سانت از برادرش کوتاه تر بود ، شلام .)سلام(
لبخند دندون نمایی زد و لپ پسرکش رو اروم کشید و بوسید و گفت : سلام به روی ماهت پسرم. 
فلیکس با دیدن لبخند هیونجین ناخواسته لبخندی زد و خطاب به پسراش گفت :پسرای من میشه لطفا برید و برای بابا حوله و لباس اماده کنین ؟
بوهی سری تکون داد و دست هیونیو رو گرفت وگفت : بشپارس به من .) بسپارش به من(
به لحن کیوت پسرکش ریز خندید و به محض ورود اون دو تا کوچولو به خونه ، دسته های ویلچر هیونجین رو گرفت و متقابلا وارد خونه شد. 
به محض ورود ، محافظ های تایر ها رو در اورد و گوشه ای انداخت و به طرف اتاق مشترکشون رفت .
با رسیدن به اتاق ویلچر هیونجین رو کنار در حمام قرار داد و بدون نگاه کردن به اون مرد یا حرف زدن باهاش ، به طرف پسراش رفت و حوله و لباس ها رو ازشون گرفت و گفت : بدویین برین بازی کنین .. بوهی اگر کاری داشتین من توی حمومم باشه پسرم .. اگر خودتو داداشی چیزی خواستین صدام بزن عزیزم باشه قلبم ؟
بوهی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و با هیونیوبه طرف اتاق پر از عروسکشون دویدن. 
به محض خروج اون دو کودک ، به هیونجین نگاه کرد و با دیدن صورت خیس و چشم های سرخش که داشت به پسراش نگاه میکرد اخم محوی کرد و به طرفش رفت. 
دسته های ویلچر رو گرفت و هیونجین رو به طرف خودش برگردوند و اروم اروم شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد. 
اب بینیش رو بالا کشید و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : بوهی گفتار درمانی کرده ؟ سرش رو بالا و پایین کرد و چیزی نگفت. 
هقی زد و اینبار با بغض بی نهایت شدید لب زد :
دستش چی ؟ دستش کی باز میشه ؟ هیونیو بهتره ؟ دیگه نمیترسه ؟
نفسش رو اروم بیرون داد و به هیونجین نگاه کرد و پیراهن رو از تنش خارج کرد و گفت : الان همه چیز داره درست میشه .. پس فقط به فکر خودت باش تا زود خوب بشی .. بوهی و هیونیو به یه پدر حامی نیاز دارن .. پس تلاش کن تا زود خوب بشی
.
دستش رو روی صورتش قرار داد و حرفی نزد. 
واقعا داشت اتیش میگرفت .. دیدن بوهی در حالی که دستش رو گچ گرفته و با لکنت حرف میزد و هیونیویی که از ترس دیدن غریبه ها میلرزید باعث میشد نتونه خودشو کنترل کنه و اشکاش پشت سر هم میریختن. 
فلیکس با ناراحتی از گریه و اشک های هیونجین ،اخمی کرد و چیزی نگفت. 
خم شد و دستش رو به دکمه ی شلوار هیونجین رسوند و بازش کرد و گفت : امادگی راه رفتن رو داری ؟
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و خیلی اروم از روی ویلچر بلند شد. 
به محض بلند شدن اون مرد ، شلوارش رو در اورد و دستش رو گرفت و به طرف حموم بردش. 
با رسیدن به حموم هیونجین رو روی صندلی نشوند و به طرف کمد رفت. 
جعبه ی کمک های اولیه رو برداشت و چسب و باندی که ضد اب بودن و دکتر پیشنهاد کرده بود رو در اورد و به سمت هیونجین رفت. 
باند و چسب رو باز کرد و روی پانسمان هیونجین قرار داد و پلاستیک هاشون رو توی مشت فشرد و توی سطل انداخت .

لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : خودم انجامش میدم .. تو برو بخواب حسابی خسته ای. 
متقابلا و بخاطر نگرانی هیونجین لبخندی زد و گفت : خسته نیستم.. 
سری تکون داد و دست راست فلیکس رو گرفت و بوسه ای بهش زد و گفت : ممنونم که بهم فرصت دادی. 
بدون هیچ حرفی دست هیونجین رو توی دستش فشرد و ازش جدا شد و به طرف دوش رفت. 
اهرم رو کشید و اب رو باز کرد و اصلا حواسش به این نبود که دوش بالایی بازه و یه دفعه حجم زیادی اب سرد ریخت روش. 
هینی از سرمای اب کشید و به طرف هیونجین دوید
.
نگرانی به سرتا پای خیس فلیکس نگاه
کرد و طولی نکشید که هر دو بهم نگاه کردن و خنده ی بلندی سر دادن. 
الان فلیکس کاملا خیس بود و هیونجین به راحتی میتونست بدن ظریفش رو از زیر اون لباس سفید رنگ ببینه. 
اب دهنش رو قورت داد و بدون ذره ای شهوت و با عشق بهش نگاه کرد و لبخند زد. 
فلیکس نوچی کرد و به خودش نگاه کرد. 
از همون اولشم قصد داشت حموم کنه ولی نه با هیونجین و جلوی اون. 
هیونجین با دیدن کلافگی فلیکس لبخند محوی زد و گفت : سرما میخوری اینطوری لباساتو در بیار. 
با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و چیزی نگفت. 
دیدن چشم های فلیکس لبخندی زد و گفت
: اگر نگاهم اذیتت میکنه برمیگردم. 
لب پایینش رو اروم زبون زد و گفت : مهم نیست ..
بعد از حموم دادنت درشون میارم. 
هیونجین که میدونست فلیکس جلوش خیلی معذبه حرف دیگه ای نزد و اجازه داد اون پسر کارش رو شروع کنه. 
به طرف هیونجین رفت و دستش رو به باکسرش رسوند و اروم لب زد : یکم بیا بالا. 
با عمل کردن هیونجین به حرفش ، باکسر رو پایین کشید و طولی نکشید که از پاهای اون مرد خارجش کرد و توی سبد رخت چرک ها انداخت. 
سپس به طرف دوش رفت و دوباره اب رو تنظیم کرد و به محض ولرم شدنش ، یک سطل برداشت و پر کرد و دستش رو روی کمر هیونجین قرار داد تا اگر اب براش داغ یا سرد بود مردش اذیت نشه. 

کمی از اب رو روی دستش که روی کمر هیونجین بود ریخت و گفت : خوبه ؟
هیونجین سری تکون داد و گفت : عالیه. 
لبخندی زد و به موهای چرب مردش نگاه کرد و حرفی نزد. 
خوشحال بود. . از اینکه هیونجین برگشته بود و از اینکه یه فرصت دوباره بهش داده بود خیلی خیلی خوشحال بود. 
وقتی بوهی و هیونیو و علاقشون به اون مرد رو دیده بود بیشتر از هر وقت دیگه ای از تصمیمی که گرفته بود راضی بود. 
اگر توی این زندگی فقط خودش و هیونجین بودن
شاید فرصت دوباره نمیداد ولی الان بخاطر پسراش و به بهانه ی اون دوتا کوچولو هم که شده بود به مردش فرصت دوباره داد. 
بعد از اینکه هیونجین رو حسابی تمیز کرد ، با کمری که درد گرفته بود ، به طرف رخت اویز رفت و حوله رو برداشت. 
هیونجین با دیدن فلیکس که کمرش رو گرفته و داشت به طرفش میومد ، اخمی کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت : کمرت درد گرفت ؟
حوله رو روی بدن مردش انداخت و همانطور که چسب و بانداژ ضد اب رو در میاورد گفت : یکم. 
لبش رو گزید و کمی خم شد و لباش رو به پیشونی فلیکس رسوند و بوسیدش. 
فلیکس با ارامشی که از این بوسه ی یهویی به دست اورده بود ، لبخند محوی زد و بند های هانبوک هیونجین رو گرفت و همانطور که اون مرد میبوسیدش ، بستشون و ازش جدا شد و گفت :
میتونی خودت لباس بپوشی ؟
با عشق و مهربونی سری تکون داد و گفت : اره عزیزم .. عجله نکن .. من حواسم به بوهی و هیونیو هست. 
با لبخندی محوی حرف هیونجین رو تایید کرد و به طرف دوش رفت. 
اب رو دوباره باز کرد و دستش رو به پیراهنش رسوند و از تنش خارجش کرد . سپس شلوار و باکسرش رو هم در اورد و توی سبد قرار داد و زیر اب فرو رفت. 
هیونجین تموم این حرکات رو دیده بود و داشت با عشق نگاش میکرد ولی به محض برگشتن فلیکس و دیدن بخیه هایی که هنوزم تازه بودن و فقط کمی رنگش رفته بود ، بغض گلوش رو گرفت.. 
اگر اون کوچولو زنده بود الان دو یا سه ماه داشت و هیونجین با خیالی راحت و عشق میتونست ببوسش و بغلش کنه ولی نه اون کوچولو بودش و نه بوسه هایی که هیونجین حسرتشون رو میخورد.
اهی کشید و خیلی اروم از حموم خارج شد و به طرف اتاق لباس هاش رفت. 
یک پیراهن سرمه ای و یک شلوار ورزشی سفید برداشت و از توی کشو باکسرش رو هم در اورد و دوباره وارد اتاقش شد. 
روی تخت نشست و باکسرش رو به سختی و با بخیه هایی که تیر میکشیدن پوشید و طولی نکشید که شلوارش رو هم بالا داد و تا خواست پیراهنش رو بپوشه ، بوهی در زد و وارد شد. 
با عجله پیراهنش رو روی پانسمانش قرار داد و با لبخند به بوهی نگاه کرد و گفت : جونم بابایی ؟
بوهی که برای لحظه ای پانسمان هیونجین رو دیده بود ، ترسیده بهش نگاه کرد و به طرفش دوید.  هیونجین اخمی کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که بوهی هقی زد و شروع به گریه کرد و با همون لحن بچگانه و لکنت گفت : حتما هیلی بت سلما خولدی که امپول ستن توی شینت .)حتما خیلی بد سرما خوردی که امپول زدن توی سینت(
به کیوتی و سادگی پسرکش لبخندی زد و خیلی اروم بلندش کرد و روی پاهاش نشوندش و همانطور که اشک های جزییش رو پاک میکرد ، گفت : اره ..پسرم .. بابایی این مدت خیلی اذیت شد و واقعا دلش برای تو و داداشی خیلی تنگ شده بود .. خیلی
.
هق کودکانه ای زد و به پانسمان روی سینه ی هیونجین نگاه کرد و یه دفعه خم شد و گفت : بسال بوشس تونم تا اوب بسه .)بزار بوسش کنم تا خوب بشه(. 
و دقیقا با اتمام حرفش لباش رو روی پانسمان قرار داد و اروم بوسیدش. 
هیونجین با عشق لبخندی زد و بوهی رو محکم توی بغل گرفت و گفت : زیباترین و مهربون ترین کوچولوی دنیا الان توی بغل من نشسته. 
بوهی ریز خندید و لب زد : توعم هیلی مهلبون و خوشلی )توهم خیلی مهربون و خوشگلی(. 
ریز خندید و موهای بوهی رو نوازش کرد و چیزی نگفت .. دلش میخواست فقط اون کوچولو رو توی بغل بگیره تا یکم اروم بشه. 
گور بابای دردی که توی بخیه های میپیچید .. الان تنها چیزی که مهم بود حضور بوهی توی بغلش بود
.
همانطور که توی بغل هم بودن ، یک دفعه صدای نفس های بوهی بلند شد و سرش روی شونه ی هیونجین افتاد. 
متعجب و قبل از اسیب دیدن پسرکش سرش رو گرفت و به زور به چشم های بسته اش نگاه کرد و با دیدن دهن نیمه باز و نفس های منظمش متوجه شد که به خواب رفته. 
لبخندی زد و خیلی اروم بینی قلمی بوهی رو بوسید و تا خواست از روی تخت بلند بشه و پسرکش رو به طرف تخت خودش ببره ، در حموم باز شد و فلیکس با ربدوشامبر سفید رنگ و حوله ی کوچیکی که داشت باهاش موهاش رو خشک میکرد بیرون اومد. 
با دیدن بوهی توی بغل هیونجین ، ابرویی بالا داد و با تعجب گفت : خوابیده ؟
سری تکون داد و اروم لب زد : اره عزیزم. 
اوهی گفت و حوله ی کوچیک رو دور گردنش انداخت و به طرف هیونجین رفت. 
خیلی اروم بوهی رو ازش گرفت و با تکون خوردن بوهی و غر غر کردنش صدایی از دهنش خارج کرد و هیش کشیده گفت تا دوباره پسرکش به خواب فرو بره. 
هیونجین با عشق به فلیکس نگاه کرد و موهای خیسش رو از توی پیشونیش کنار زد و حرفی نزد. 
فلیکس بی هیچ حرف یا حرکت از هیونجین فاصله گرفت و بوهی رو روی تخت وسط خودش و هیونجین قرار داد و به طرف سالن دوید. 
این عجیب بود که صدای هیونیو نمیومد و میترسید که اتفاقی براش افتاده بود. 
با ندیدنش توی سالن اخمی کرد و با قلبی که توی دهنش میزد به طرف اتاق دوید و با ندیدنش ، بغض گلوش رو گرفت و بدون هیچ کنترلی روی صداش گفت : هیونیو ؟
هیونجین ترسیده از شنیدن صدای فلیکس که توام با گریه بود ، به طرفش دوید و بخاطر درد شدید قلبش دستش رو روی سینه اش قرار داد. 
با دیدن فلیکس که مثل دیونه ها توی خونه میگشت تا هیونیو رو پیدا کنه گفت : چیشده ؟
هقی زد و همانطور که از ترس و نگرانی میلرزید گفت : بچم نیستش .. هیونیو نیستش. 
هیونجین با شنیدن این حرف ترسیده و بی اهمیت به قلبش به طرف اتاق دوید و شروع به گشتن دنبال اون کوچولو کرد. 
فلیکس دستش رو روی دهنش گذاشت و اونقدر گریه کرد که نفس کم اورد. 
باورش نمیشد زمانی که حس میکرد خوشبختی
دوباره داره به سمتش میاد این اتفاق افتاده باشه. 
با ندیدن هیونیو توی اتاق ، نفس نفس زنون و عرق کرده از درد قلبش ، راه کج کرد و تا خواست به طرف خروجی بره پای کوچولویی از توی اشپزخونه توجهش رو جلب کرد. 
با عجله به طرف اشپزخونه رفت و روی زمین نشست و زیر میز رو نگاه کرد و با دیدن هیونیویی که به ارومی روی سرامیک های خوابیده بود ، به کابینت پشت سر تکیه داد و شروع به هق زدن کرد
.
فلیکس با دیدن حالت های هیونجین به طرفش دوید و با دیدن هیونیو که خیلی راحت خوابیده بود ، متقابلا روی زمین نشست و دستش رو روی دهنش قرار داد و همانطور که به اون کوچولو نگاه میکرد اشک میریخت و هق میزد. 
برای یه لحظه چنان ترسیده بودن که هیچی جز پیدا کردن هیونیو براشون مهم نبود بعد این کوچولو با خیالی راحت زیر میز ناهار خوری خوابیده بود و نفس های تند میکشید. 
وقتی حس کرد کمی اروم تر شده ، زیر میز رفت و خیلی اروم هیونیو رو بیرون کشید و سرش رو روی شونه اش قرار داد و محکم بغلش کرد و دوباره اشک ریخت. 
هیونجین با نفس هایی تند شده به هیونیو و دستاش که توی خواب داشتن تکون میخوردن نگاه کرد و با خوشحالی دستش رو گرفت و به لباش چسبوند و اشک ریخت. 
اگر دوباره بلایی سر هیونیو یا بوهی میومد به هیچ عنوان خودش رو نمیبخشید .. به هیچ عنوان. 
فلیکس که کمی ارومتر شده بود ، دست های لرزونش رو دور بدن پسرکش محکم کرد و نگاهش رو به هیونجین داد . 
با دیدن صورت عرق کرده و شنیدن نفس های سنگینش ، با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد و با ترس گفت : هیونجین .. هیونجین خوبی ؟
لبخندی زد و اروم سرش رو تکون داد و همانطور که نفس نفس میزد گفت : میتونی قرصام رو بیاری ؟
با عجله سری تکون داد و به همراه هیونیو از روی زمین بلند شد و به طرف اتاقشون دوید. 
هیونیو رو اروم روی تخت کنار بوهی قرار داد و از توی کوله ای که با خودش به بیمارستان برده بود ، قرص های هیونجین رو بیرون کشید و دوباره به طرف اشپزخونه رفت. 
به محض رسیدن به اشپزخونه ، هیونجین رو دید که از درد ناله میکرد و زجه میزد.
با نگرانی هینی کشید و همانطور که میلرزید واشکی میریخت ، کنارش نشست و در جعبه های قرص رو با عجله و دست های لرزون باز کرد و به زور توی دهن مردش فرو کرد. 
سپس بلند شد و پارچ اب رو برداشت و لیوان رو پر کرد و دوباره اما اینبار رو به روی هیونجین نشست و لیوان رو به لباش چسبوند و اروم اروم اب رو وارد دهنش کرد. 
هیونجین همزمان با ناله قرص ها رو قورت داد و کمی بیشتر اب نوشید و به محض سیراب شدن ، سرش رو کج کرد و به فلیکس فهموند که دیگه نمیخواد بخوره. 
لیوان رو که بین دستاش رعشه میرفت ، روی زمین قرار داد و همانطور که میلرزید به هیونجین نگاه کرد و گفت : خوبی ؟
چشماش رو باز و به فلیکس نگاه کرد. 
با دیدن چشم های خیس و بدن بی نهایت لرزونش ، سری تکون داد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و سر فلیکس رو به سینه ی راستش که پانسمان نشده بود چسبوند و محکم توی بغل گرفتش وبا نفسی
بریده و صدایی اروم گفت : خوبم .. خوبم اروم باش
.




Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now