Part 10

542 55 3
                                    

چنل تلگرام

@HYUNLIX-ZONE
صبح روز بعد با صدای برخورد دست های کوچولوی هیونیو به چوب های تخت از خواب بیدار شد. 
نفس عمیقی کشید و سرش رو از روی بالشت برداشت و پایین تخت رو نگاه کرد. 
با دیدن هیونیویی که با چشم های پف و پستونک توی دهنش داشت بهش نگاه میکرد ، لبخندی زد و گفت : صبح بخیر عزیزم. 
هیونیو ابرویی بالا داد و لبخندی زد. 
خیلی اروم روی تخت نشست و پاهاش رو روی زمین قرار داد. 
دستاش رو به طرف هیونیو گرف و گفت : بیا بغلم. 
هیونیو شلوار فلیکس رو توی مشت گرفت و به سختی از روی زمین بلند شد و سرش رو روی رون هاش قرار داد. 
لبخندی زد و دستاش رو به زیر بغل پسرش رسوند و بغلش کرد. 
پسرکش جدیدا سنگین شده بود بخاطر همین مثل قبل نمیتونست راحت بلندش کنه. 
لبش رو بین دندون هاش گرفت و هیونیو رو بالا کشید و روی پای خودش نشوند. 
دستی به موهای پسرکش که توی صورتش ریخته بود کشید و گفت : خوب خوابیدی پسرم ؟
هیونیو سرش رو روی سینه ی فلیکس قرار داد و شروع به مکیدن پستونکش کرد. 
بوسه ای روی سر هیونیو قرار داد و خودش رو روی تخت کشید تا به لبه برسه. 
سعی کرد به همراه هیونیو از روی تخت بلند بشه که جیسونگ وارد اتاق شد و با دیدن فلیکس ، هینی کشید و گفت : داری چیکار میکنی ؟
اروم سرش رو بالا گرفت و گفت : میخوام صورتش رو بشورم و پوشکش رو عوض کنم. 
با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و هیونیو رو ازش گرفت و گفت : دیونه ای ؟ یکم به فکر دخترتم باش .. اینقدر هیونیو و بوهی رو بغل کردی له شده. 
ریز خندید و گفت : فکر نکنم. 
پوکر به فلیکس زل زد و گفت : اتفاقا باید بهش فکر کنی .. نکن اینطوری خب .. صدام بزن من انجامش میدم. 
سری تکون داد و گفت : باشه باشه .. من تسلیمم ..
فقط غر نزن . 
چشماش رو ریز کرد و به فلیکس نگاه کرد و گفت :
خیله خب .. صبحونه درست کردم برو بخور ..
بوهی و جینا خوردن و الان دارن بازی میکنن ..
فقط این اقا مونده. 
و به هیونیو توی بغلش اشاره کرد. 
لبخندی زد و به پسرش نگاه کرد و گفت : دلم میخواد یکم دیگه بخوابم .. خیلی خستمه. 
نگاهش رو از هیونیو گرفت و به فلیکس داد و گفت
: خب بخواب .. من حواسم بهشون هست. 
سری تکون داد و گفت : نه اینطوری اذیت میشی. 
نوچی کرد و گفت : بحث نکن دیگه .. بخواب حواسم بهشون هست .. هیونیو با پاپا بای بای کن.  هیونیو با کیوتی تموم دستای کوچولوشو بالا اورد و به جای حرکت دادن دستش به طرفین ، مشتش رو باز و بسته کرد. 
فلیکس با عشق به پسرکش نگاه کرد و دست تپلش رو بوسید و گفت : اگر خیلی اذیتت کردن بیدارم کن خب ؟
چشماش رو به هم کوبید و گفت : خیالت راحت ..
استراحت کن. 
و با اتمام حرفش از اتاق خارج شد و در رو بست تا سر و صدای اون کوچولو ها فلیکس رو بیدار نکنه. 
با بسته شدن در خمیازه ای کشید و دوباره دراز کشید و لحاف رو تا صورتش بالا کشید و چشمای سنگینش رو بست و فکرش رو ازاد کرد تا بخوابه
..
حس میکرد این کوچولو روی خوابشم تاثیر گذاشته چرا که روزی بیشتر از 10 ساعت میخوابید و بازم احساس خستگی میکرد. 
ولی چه میشد کرد تا به دنیا اومدنش باید تحمل میکرد و انگار بیشتر از 3 ماه قرار بود این خستگی توی بدنش باشه. 
.
.
حوله رو دور بدن نحیف دخترکش پیچید و با صداییرسا لب زد : چان .. چان عزیزم بیا می سان رو بگیر. 
با شنیدن صدای عشقش از روی مبل بلند شد و به طرف حموم رفت. 
اروم در رو باز کرد و به دخترکش که با مژه های بلند و خیس داشت بهش لبخند زد ، نگاه کرد و گفت : وای وای وای ببین دخترم چقدر خوشگل و ناز شده. 
می سان با ذوق خندید و پاهاش رو تکون داد. 
سونگمین متعجب می سان رو پایین گرفت و گفت :
نکن بچه میوفتی از دستم. 
کوچولو مشتش رو توی دهنش فرو کرد و چنان جیغی از خوشحالی کشید که سونگمین گوش راستش رو با دست ازادش گرفت و گفت : چان عزیزم .. میشه لطفا ببریش بیرون .. الان اونقدر جیغ میزنه که هم گلوش درد میگیره و هم ما سردرد میگیریم. 
خنده ای کرد و به طرف دخترکش رفت. 
دستاش رو زیر بدن کوچولوش فرو برد و از توی بغل سونگمین بیرون کشیدش. 
بوسه ی محکمی روی لپش گذاشت و خطاب به همسرش لب زد : میخوای حموم کنی ؟
سری تکون داد و شروع به در اوردن لباس هاش کرد و همانطور که موهاش رو خیس میکرد لب زد
: اره .. میخوام یه سر برم پیش فلیکس. 
اوهومی گفت و نگاهش رو به بدن سونگمین داد و گفت : خیلی وقته رو کار نبودیما. 
از زیر دوش بیرون اومد و دستی به چشماش کشید تا اب از روی مژه هاش کنار بره. 
با نیشخند به مردش نگاه کرد و گفت : میخوای ؟

لب گزید و گفت : میخوام ولی میدونم تو الان کرمتگرفته و میگی نه الان وقت ندارم .. بعدشم میخوام برم پیش فلیکس .. بعدشم مسلما خستمه .. بعدشم میخوام بخوابم .. پس امشب خبری نیست چانی. 
تمام این حرف ها رو با لحن سونگمین گفت و باعث شد همسرش با صدای بلندی بخنده و این یعنی مهر تاییدی بر کلماتی که به زبون اورده بود. 
با شنیدن خنده ی سونگمین لبخندی زد و گفت : فدای تک تک خنده هات عشق من. 
لبخندی زد و گفت : بوس. 
ابرویی بالا داد و به طرف سونگمین رفت. 
بوسه ی صدا داری روی لباش گذاشت و بدون هیچ حرفی رو گرفت و از حموم خارج شد. 
سونگمین هم به طرف دوش رفت تا دوباره خودش رو خیس کنه تا بتونه شامپو رو به مو و بدنش بزنه
.
وقتی از حموم خارج شد ، به طرف اشپزخونه رفت و یک لیوان از توی جا ظرفی برداشت و از اب پرش کرد و شروع به خوردن کرد. 
چان خیلی اروم از پشت سر بهش نزدیک شد و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. 
بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت : واقعا نمیخوای بهم بدی ؟
لیوان رو روی اپن قرار داد و کمی سرش رو کج کرد و گفت : نمیشه واقعا .. میخوام برم پیش فلیکس
.. قول میدم فردا بهت بدم خوبه ؟
هیشی گفت و از سونگمین جدا شد و گفت : اره جون همسرت .. الان که رفتی پیش فلیکس دیگه میتونم برت گردونم خونه ؟ سه چهار روز میمونی مطمئنم. 
لبخندی زد و گفت:  نه بابا چخبره .. برمیگردم..  نیشخندی زد و گفت : به مسیح قسم سه یا چهار روزمیمونی .. حالا میبینی. 
و با اتمام حرفش از اشپزخونه خارج شد و به طرف اتاق رفت تا لباس های می سان رو عوض کنه. 
سونگمین سری از تاسف تکون داد و گفت : این مرد درست نمیشه .. حسود.. 
.
.
پنج ساعت بعد با شنیدن صدای جیغ هیونیو و جینا از خواب پرید. 
با عجله روی تخت نشست و با قلبی که توی دهنش میزد ، خواست در رو باز کنه که جیسونگ سریع تر در رو باز کرد و با دیدن فلیکس لب زد : نترس چیزی نیست .. سر اسباب بازی دعواشون شد..  نفس عمیقی کشید و دست های لرزونش رو مشت کرد. 
جیسونگ چراغ ها رو زد و دست فلیکس رو گرفت و روی تخت نشوندش و گفت : اروم باش .. الان برات اب میارم.. 
سری تکون داد و دست های لرزونش رو به صورتش رسوند. 
دستی به پیشونیش کشید و اب دهنش رو قورت داد. 
حسابی ترسیده بود و قلبش توی دهنش میزد ولی بازم خداروشکر میکرد که اتفاقی براشون نیوفتاده. 
جیسونگ با یک لیوان اب قند وارد اتاق شد و همانطور که با قاشق مخلوطش میکرد ، روی تخت کنار فلیکس نشست و گفت : بیا بخور. 
سری تکون داد و دستش رو از روی پیشونیش برداشت و اب رو یک نفس سر کشید. 
جیسونگ دستش رو به موهای فلیکس رسوند و گفت: خوبی عزیزم ؟
لیوان خالی رو روی میز قرار داد و گفت : اوهوم الان بهترم .. ببخشید حتما خیلی اذیت شدی. 
لبخندی زد و گفت : نه .. سونگمین اومده.. تونستیم از پسشون بربیاییم ولی یه دفعه مشغول حرف شدیم و این دوتا جیرجیرک دعواشون شد. 
ریز خندید و گفت : بازم خوبه اتفاقی براشون نیوفتاد
..
صدایی از گلو در اورد و گفت : باید بگیم خداروشکر اتفاقی برای تو نیوفتاد .. ولی خب بخاطر تغییر هورمون هاته ... بیا بریم یه چیزی بدم بخوری که بعدش قرصاتو بهت بدم .
سری تکون داد و گفت : باشه تو برو من صورتمو بشورم لباسامو عوض میکنم میام. 
از روی تخت بلند شد و گفت : اوکیه .. مراقب باش
.
لبخند محوی زد و به محض خروج جیسونگ ، از روی تخت بلند شد و به طرف مستر رفت. 
ابی به دست و صورتش زد و دندون های سفیدش رو شست و از مستر خارج شد. 
لباس هاش رو عوض کرد و لباس های کثیفش رو توی سبد رخت چرک ها انداخت. 
به طرف دراور رفت و ادکلن مورد علاقه ی هیونجین رو برداشت و به مچ و گردنش زد. 
در ادکلن رو بست و تا خواست روی میز قرار بده ، در اتاق باز شد و بوهی وارد اتاق شد. 
با لبخند ادکلن رو روی میز قرار داد و به طرف بوهی برگشت. 
با خوشحالی لب زد : سلام عزیزدلم. 
بوهی لبخند دندون نمایی زد و گفت : پاپا بیدال ستی ؟)پاپا بیدار شدی ؟(
سری تکون داد و روی زمین نشست و دستاش رو برای پسرکش باز کرد و گفت : اره عزیزم ..
ببخشید که تنها بودی عزیزدلم. 
خیلی اروم و جوری که به شکم فلیکس برخورد نکنه ، در اغوش پاپاش فرو رفت و دستای کوچولوش رو دور گردنش حلقه کرد و با لحنی بچگانه لب زد : تلم تنگ سته بود .)دلم تنگ شده بود
).
دستی به سر پسرکش کشید و به نوعی موهای پشت سرش رو شونه کرد و با لحنی ملایم لب زد : منم خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم .. بریم پیش بچه ها ؟
از توی بغل پدرش خارج شد و گفت : اله..  بیلیم .)اره .. بریم(. 
سپس دست فلیکس رو گرفت و گفت : بزال من تمتت کنم .)بزار من کمکت کنم(. 
لبخندی از درک و شعور پسر بزرگش زد و گفت :
مرسی عزیزم. 
و بدون انداختن حتی یک گرم از وزنش روی اون پسر کوچولو ، از روی زمین بلند شد و گفت :وای ببین زور پسرم چقدر زیاده .. تونستی پاپا رو بلند کنی. 
بوهی ذوقی کرد و بدون گفتن حرفی ، دست فلیکس رو کشید و گفت : بلیم .)بریم(. 
و هر دو با هم از اتاق خارج شدن. 
به محض ورود به سالن ، لبخندی زد و گفت : سلام .. خوش اومدی. 
سونگمین با دیدن فلیکس ، از روی مبل بلند شد و به سمتش رفت و گفت : سلام..  مرسی عزیزم ..
چطوری ؟
با همون لبخند زیبای روی لبش گفت : خوبم .. تو چطوری ؟ چان هیونگ کو ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : اومدم اینجا که راحت شم بعد تو میگی چان کو ؟
ریز خندید و گفت : فرار کردی پس ؟
سری تکون داد و با لحنی کاملا جدی لب زد : شک نکن. 
این حرف رو جدی گفت ولی هم فلیکس و هم جیسونگ میدونستن که شوخی بیش نیست. 
اروم روی مبل نشست و خطاب به می سان خندون گفت : سلام عزیزم. 
می سان با لبخندی خرگوشی به فلیکس نگاه کرد و چیزی نگفت و دوباره شروع به بازی با جینا و هیونیو کرد. 
بوهی به طرف اون سه کوچولو رفت و اینبار هر چهار نفر شروع به بازی کردن. 
نفس عمیقی کشید و همانطور که به پسراش نگاه میکرد ، دستش رو روی شکمش گذاشت و شروع به نوازشش کرد. 
حس میکرد از همین الان عاشق اون کوچولو شده و نمیتونه ازش جدا بشه. 
سونگمین با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : چقدر دیگه کوچولومون رو میبینم؟
نگاه از پسراش گرفت و به شکمش داد . لبخندی زد و به سونگمین نگاه کرد و گفت : تازه 6 ماهمه .
هنوز سه ماه دیگه مونده به اومدنش. 
جیسونگ نوچی کرد و گفت : دلم میخواد زود تر ببینمش .. عجیب این بچه انگار خیلی عزیزه . 
لبخندی زد و گفت : خودمم برای دیدنش لحظه شماری میکنم ولی خب چیکار کنم دیگه باید صبر داشته باشم .. و همون بهتر که سه ماه دیگه مونده ..
اگر الان موقعش بود ، هیونجین کنارم نبود و خیلی اذیت میشدم. 
جیسونگ پوزخندی زد و گفت : باشه ما هم خو بوقیم. 
با این حرف جیسونگ ریز خندید و گفت : نه منظورم این نبود .. کلا وقتی هیونجین هست استرسم برای زندگی خیلی کمتره. 
سونگمین سری تکون داد و نگاهش رو به جیسونگ داد و گفت : دقیقا برعکس من و توعه. 
جیسونگ هم با سر تایید کرد و گفت : دقیقا .. مینهو رفته راحت شدم بعد این اقا تا صدای مردشو نشنوه نمیخوابه. 
سونگمین هینی کشید و گفت : فلیکس واقعا ؟ با خجالت لب گزید و گفت : اره. 
سونگمین از روی مبل بلند شد و گفت : دیگه جای من اینجا نیست .. بای. 
فلیکس با صدای بلند خندید و گفت : باشه از امشب جوابشو نمیدم بشین. 
نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست و گفت : حالا میتونیم یه تیم بشیم .. دیگه نبینما. 
دوباره خندید و گفت : باشه. 
و هنوزم دو ثانیه هم از حرفش نگذشته بود که موبایلش زنگ خورد. 
با عجله از روی مبل بلند شد و گفت : الان میام. 
و با قدم هایی بلند و البته کمی پنگوینی به طرف اتاق مشترکش با هیونجین رفت. 
جیسونگ خنده ای کرد و گفت : مثلا قرار بود دیگه جوابشو نده. 
سونگمین هم خندید و گف : خوشحالم که اینقدر عاشق همن .. خیلی خوشحالم براشون. 
جیسونگ سری تکون داد و گفت : منم واقعا براشون خوشحالم .. بعد از اون همه سختی این زندگی زیبا حقشونه. 
فقط امیدوارم گند نزنن بهش. 
.
به محض ورود به اتاق ، موبایلش رو از روی پا تختی برداشت و با دیدن شماره ی هیونجین لبخندی زد و ایکون سبز رو زد : الو ؟
با شنیدن صدای فلیکس ، حس کرد تمام ناراحتی و خستگی توی تنش در رفته پس لب زد : فقط برام حرف بزن .. میخوام فقط امشب صدای تو توی گوشم باشه .. برام حرف بزن چون حسابی دلتنگتم .. برام حرف بزن چون دارم از دوریت دیونه میشم .. میخوام با صدات اروم بشم .. پس لطفا لطفا فقط تو صحبت کن. 
با خوشحالی از حرف های هیونجین لبش رو گزید و همانطور که با انگشتاش بازی میکرد گفت : خب این نامردیه .. چون منم دلم برای صدات تنگ شده .. منم دوست دارم فقط صدای تو توی گوشم باشه ..
دوست دارم الان کنارم باشی و رو در رو باهات حرف بزنم .. کی برمیگردی هیونجین ؟
اب دهنش رو قورت داد تا بغض توی گلوش بره پایین . از اینکه داشت به فلیکس دروغ میگفت و فریبش میداد بی نهایت داغون شده بود ولی خب چیکار میتونست بکنه ؟
اروم و جوری که بغضش مشخص نباشه گفت : کم تر از یک ماه دیگه .. دلم میخواد هر چه زود تر ببینمت .. دارم دیونه میشم. 
لبخندی زد و گفت : منم همینطور .. کاش زود این یک ماه بگذره چون واقعا دوست دارم توی بغلت باشم و عطرت زیر بینیم بپیچه. 
دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت : معذرت میخوام فلیکس. 
متعجب از حرف هیونجین لبخندش رو خورد و گفت : هیونجینا ؟
نتونست جلوی بغض بدی که گلوش رو میفشرد بگیره و صدای هق هقش بلند شد. 
اونقدر دلش برای فلیکس تنگ شده بود و اونقدر از فریب دادنش ناراحت بود که میخواست فردا صبح همه چیز رو به دست شارک بده و برگرده پیش عشقش و در ارامش باهاش زندگی کنه. 
با شنیدن صدای بغض هیونجین ، اشک توی چشماش جمع شد و گفت : هیونجین .. چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ هیونجین لطفا حرف بزن. 
سری تکون داد و اب بینیش رو بالا کشید و گفت :
نه عزیزم هیچی نشده .. فقط خیلییی دلم برات تنگ شده ... خیلی. 
لبخند محوی زد و گفت : دیونه ترسیدم .. فکر کردم اتفاقی افتاده برات. 
لبش رو گزید و گفت : نه عزیزم .. خیلی زود میبینمت فلیکس باشه ... خیلی مراقب خودت و کوچولو هامون باش. 
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم ... توهم مراقب خودت باش .. دلم خیلی برات تنگ شده ..
مطمئن باش خیلی زود همدیگه رو میبینیم. 
لبخند محوی زد و از اونجایی که متوجه منظور فلیکس نشده بود ، لب زد : باشه عزیزم .. دوستت دارم. 
سری تکون داد و گفت : منم خیلی خیلی دوست دارم
..
و با اتمام حرفش کمی به صدای نفس های مردش گوش داد و طولی نکشید که تماس رو پایان داد. 
موبایل رو روی تخت انداخت و دستی به صورتش کشید .. بلیطی که گرفته بود برای دوماه دیگه بود و از اونجایی که هیونجین رو میشناخت به راحتی میتونست متوجه بشه که اون مرد حالا حالا ها قصد برگشت نداره. 
از روی تخت بلند شد و به طرف خروجی رفت. 
با لبخند به سونگمین و جیسونگ نگاه کرد و گفت :
ببخشید که تنهاتون گذاشتم. 
سونگمین سری تکون داد و گفت : راحت باشه عزیزم .. 
و سپس خطاب به جیسونگ گفت : تو تا کی اینجایی ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : تا زمانی که مینهو برگرده.. 
سری تکون داد و گفت : پس منم همینجا میمونم.. 
فلیکس با لبخند نگاه از پسراش گرفت و به سونگمین داد و گفت : چی از این بهتر .. فقط امیدوارم چان هیونگ گریه نکنه. 
سونگمین ریز خندید و گفت : بزار بهش زنگ بزنم
.
جیسونگ با شیطنت لب زد : حتما بزارش روی اسپیکر. 
سونگمین هم با بدجنسی لب زد : قصدم همینه ..
میخوام ببینین چقدر میمیره برام. 
فلیکس ریز خندید و گفت : هیونجین که خودشو جر میداد. 
جیسونگ با صدای بلند خندید و گفت : راست میگه .. اگر هیونجین بود میگفت : نه عزیزم یا باهم میریم یا نه. 
فلیکس و سونگمین با لحن جیسونگ که تقریبا شبیه به لحن هیونجین بود ، خندیدن و سونگمین لب زد :
راست میگه ولی عشق من اخرش رو یادت رفت ..
میگفت : نه عزیزم یا باهم میریم یا نه عشق من. 
فلیکس با خجالت خندید و گفت : بسه دیگه .. خجالت میکشم. 
جیسونگ خندید و گفت : خب حالا. 
سونگمین موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت
: خب بزار شماره ی چان رو بگیرم. 
و همین حرف کافی بود تا می سان از روی زمین بلند شه و به طرف سونگمین بدوه. 
فلیکس با لبخند به می سانی که داشت از پاهای سونگمین خودش رو بالا میکشید نگاه کرد و توی دلش گفت : کی میشه من دخترم رو ببینم ؟
سونگمین اهی کشید و می سان رو روی پاهاش نشوند و گفت : اه هَوو اومد .
جیسونگ با این حرف خنده ای کرد و گفت : از جینا بدتر نیست نگران نباش. 
فلیکس لبخندی زد و گفت : یعنی کوچولوی منم اینقدر کیوت و گوگولی میشه ؟
سونگمین سری تکون داد و گفت : نه کوچولوی تو از اینا لوس تر میشه. . البته از طرف تو .. هیونجین که به تنها کسی که محبت میکنه تویی .. اصلا بچه براش مهم نیست. 
فلیکس اخمی محوی کرد و گفت : نه بابا .. مگه میشه بچه هاش براش مهم نباشه. 
جیسونگ خنده ای کرد و گفت : میشه میشه. 
فلیکس اهی کشید و گفت : من با شما دوتا حرفی ندارم. 
سونگمین با شیطنت خندید و گفت : خب حالا بزار ببینیم چان چی میگه. 
و شماره ی مردش رو گرفت. 
بعد از سه تا بوق صدای چان توی فضا پخش شد :
جونم زندگی ؟
لبخندی زد و گفت : سلام خوبی ؟ چان من میخوام پیش فلیکس بمونم. 
چان با لحنی گریه مانند لب زد : ای بابا .. بهت گفتم تا رفتی پیش فلیکس سه یا چهار روز میمونی .. من اگر بدونم این فلیکس چی داره که من ندارم خیلی خوب میشه .
فلیکس ریز خندید و گفت : چان هیونگ دارم میشنوم .
چان برای چند لحظه مکث کرد و حرفی نزد. 
فلیکس و جیسونگ با صدای بلند خندیدن و سونگمین گفت : ریدی عزیزم. 
چان هم ریز و مردونه خندید و گفت : حقیقتو گفتم ولی .. حالا در هر صورت .. چند روز میمونی ؟  نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونم .. حالا حالا ها هستم. 
هوفی کشید و گفت : باشه .. مراقب خودت و می سان باش ... پس من بعد از شرکت میام یه سر بهتون میزنم. 
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم .. مراقب خودت باش. 
لبخندی زد و با صدایی که عشق توش موج میزد گفت : توهم مراقب خودت و می سان باش. 
و تماس رو پایان دادن. 
فلیکس نگاهی به جیسونگ انداخت و گفت :چه دلباخته. 
سونگمین چشمی برگردوند و گفت : هیس .. یکی بگه که خودش اینطوری نباشه. 
پوزخندی به شوخی زد و گفت : من اینطوری نیستم .
سونگمین لب باز کرد تا چیزی بگه که جیسونگ برای جلو گیری از بحث لب زد : بیایین یه کاری کنیم .. ببینیم زوج عاشق اینجا کین. 
فلیکس و سونگمین به جیسونگ نگاه کردن و گفتن :
چه کاری ؟
جیسونگ با شیطنت خندید و گفت : بیایین بهشون پیام بدیم که بهم زنگ بزن ببینیم کدوم زود تر جواب میده. 
سونگمین با افتخار موبایلش رو برداشت و گفت :
صد در صد چان .. چون مینهو و هیونجین که امریکاعن و الان ساعت 6 صبحه و خوابن.  فلیکس نگاهش رو به جیسونگ داد و گفت : راست میگه. 
جیسونگ نوچی کرد و گفت : اگر براشون مهم باشیم خوابو میزارن کنار. 
سونگمین سری تکون داد و گفت : حالا هر چی ..
خب پیام رو بنویسید و موبایل رو بزارید روی میز تا با هم سندش کنیم. 
فلیکس و جیسونگ پیام رو نوشتن و موبایل رو روی میز قرار دادن و با شمارش سونگمین ارسال کردن. 
به محض ارسال فلیکس کمرش رو صاف کرد چون میدونست هیونجین الان خوابه و جواب نمیده ولی سونگمین و جیسونگ همچنان به موبایلشون زل زده بودن. 
هنوز چهار ثانیه هم نگذشته بود که موبایل فلیکس زنگ خورد و عکس هیونجین روی بک گراند نمایش داده شد. 
لبخندی زد و موبایلش رو برداشت و ایکون سبز رو زد و تا موبایل رو روی گوشش قرار داد ، صدای موبایل جیسونگ و سونگمین همزمان بلند شد. 
فلیکس با عشق خندید و گفت : هیونجین عزیزم خوبی ؟
با صدایی خواب الود گفت : جونم ؟ چیزی شده ؟ سری تکون داد و گفت : نه با بچه ها چالش گذاشته بودیم که کی زود تر زنگ میزنه. 
لبخندی از صدای خنده ی فلیکس زد و گفت : خب اول شدیم ؟
ریز خندید و گفت : از صدای شاکی جیسونگ و سونگمین باید تا الان متوجه شده باشی. 
لبش رو گزید و با خوشحالی برای کور نکردن ذوق فلیکس لب زد : پس اول شدیم .. مرسی که بهم پیام دادی... 
ابرویی بالا داد و گفت : عاشقتم .. مراقب خودت باش .. بهت زنگ میزنم. 
سری تکون داد و چشم های سنگین از خوابش رو روی هم قرار داد و گفت : باشه عزیزم .. دوستت دارم. 
از ته گلو صدایی در اورد و تماس رو پایان داد و به سونگمین و جیسونگی که داشتن با همسراشون حرف میزدن ، نگاه کرد. 
جیسونگ با اخم گفت:  برو بابا .. بی ادب .. کاری نداری بای. 
و تماس رو بدون اینکه مینهو جواب بده پایان داد و موبایل رو روی میز کوبید. 
سونگمین هم گوشی رو داد می سان گفت : بیا برو با این بابات حرف بزن خوشم نمیاد ازش. 
فلیکس ریز خندید و با بدجنسی و به شوخی گفت :
حالا اشکالی نداره. 
جیسونگ با اخم بهش نگاه کرد و گفت : اصلا خجالت نکشیا .. با این عشق مسخرتون. 
فلیکس اینبار با صدای بلندی خندید و گفت : حرص نخور. 
سونگمین به فلیکس نگاه کرد و گفت : اگر بار دار نبودی چنان میزدمت که حال کنم و دلم خنک شه. 
از اونجایی که میدونست اون دو نفر دارن شوخی میکنن با صدای بلند خندید و گفت : واقعا مرسی که اومدین پیشم .. اگر نبودین دیونه میشدم. 
سونگمین و جیسونگ لبخندی زدن و جیسونگ لب زد : کاری نکردیم که .. الانم بلند شید بریم عصرونه بخوریم که حسابی گرسنمونه. 
سری تکون داد و از روی مبل بلند شد و گفت :
اوکیه من میرم براتون موچی درست کنم .. اگر میتونین بچه ها رو ببرین توی باغ تا یکم بازی کنن
.
سونگمین هم از روی مبل بلند شد و گفت : بیام کمکت ؟
نوچی کرد و گفت : نه .. خودم انجامش میدم .. فقط بچه ها رو ببرین توی باغ.. 
جیسونگ هم از روی مبل بلند شد و گفت : اوکیه ..
کاری داشتی بهمون بگو. 
با لبخند وارد اشپزخونه شد و گفت : اوکی. 
و با اتمام حرفش مشغول اماده سازی وسایل برای موچی شد و جیسونگ و سونگمین به همراه اون چهارتا کوچولو به طرف باغ رفتن. 
 

Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now