Part 19

518 68 30
                                    



MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

همانطور که توی بغل هم بودن و هیونجین موهای فلیکس رو میبوسید و میبویید ، چان با یک کیف به طرفشون اومد و خطاب به هیونجین گفت : دکترت زنگ زد و گفت توی ترافیک مونده و احتمالا دو ساعت دیگه میرسه .. گفت اماده ات کنیم تا بیاد. 
سری تکون داد و دستش رو از روی شونه های فلیکس برداشت و دست دراز کرد تا اون کیف رو بگیره که فلیکس پیش دستی کرد و کیف رو گرفت و از روی صندلی بلند شد و به طرف اتاق مردش رفت. 
چان با نیشخند به هیونجین نگاه کرد و اروم گفت :
بالاخره داره کوتاه میاد. 
لبخند محوی زد و از روی صندلی بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت : کاش اینقدر مهربون نبود و هیچ وقت منو نمیبخشید .. اینطوری عذاب وجدانش خیلی کم تر بود. 
با اتمام حرفش در رو باز کرد و وارد اتاق شد. 
به محض ورود صدای فلیکس رو شنید که داشت با یک نفر حرف میزد : اره اگر میتونی بیارش .... ببخشید بهت زحمت دادم .. مراقب باشین. 
و تماس رو پایان داد. 
میدونست فلیکس ازش ناراحته ولی هنوزم طاقت نداشت زنگ های مشکوکش رو بشنوه و ببینه. 
دستاش رو بهم مالید و هر چند که میدونست دیگه به اون ربطی نداره اما گفت : کی بود ؟
با اخم به هیونجین نگاه کرد و لب باز کرد تا یه جواب توپنده بهش بده که با دیدن چشم های مهربون و پر استرسش ، حرفش رو خورد و به جای اون گفت :
سونگمین بود .. بهش گفتم هیونیو رو بیاره تا ببینیش.  حرف اخرش رو با تن صدای بی نهایت ارومی گفت ولی نمیدونست چقدر این حرف برای مرد مقابلش با ارزش و عزیز بود. 
لبخند محوی از خوشحالی زد و به طرف تخت رفت. 
کنار بوهی دراز کشید و سر پسرکش رو بوسید و خطاب به فلیکس لب زد : کی گچ دستش رو باز میکنن ؟
نفس عمیقی کشید و نگاه ناراضی و ناراحتش رو به گچ دست بوهی داد و گفت : خیلی وقته توی دستشه .. هر سری که میخواستیم بازش کنیم پزشکش میگفت جوش نخورده و بخاطر همین نگهش داشتیم .. 
اخم بی نهایت غلیظی به چهره اش نشوند و روی تخت نشست و به فلیکس نگاه کرد و گفت : چرا اینقدر دیر داره جوش میخوره ؟
اب دهنش رو قورت داد و به طرف تخت رفت. 
پتو رو روی پسر کوچولوش بالا داد و گفت : کلسیم استخون هاش پایینه بخاطر همین الان داره دارو میخوره
.
با همون اخم غلیظش به بوهی نگاه کرد و گفت : اگر از عمل اومدم بیرون میبرمش پیش یه پزشک خوب. 
لبخند محوی به مسئولیت پذیری پدرانه ی هیونجین زد و گفت : باید اینکار رو بکنی. 
نگاهش رو به فلیکس داد و با دیدن لبخند محوش ، لبخندی زد و گفت : همین لبخند برای امیدواریم کافیه ..
هیچ وقت گریه نکن .. همیشه بخند خب ؟
صورتش رو با عصبانیت جمع کرد و به طرف هیونجین رفت. 
دکمه های پیراهنش رو دونه به دونه باز کرد و گفت :
اگر تو بزاری میخندم. 
با اتمام حرفش پیراهن رو از سر شونه های هیونجین عبور داد و درش اورد. 
سپس زیپ کیف رو باز کرد و لباس جراحی رو تنش کرد و پشت سرش قرار گرفت و شروع به بستن بند هاش کرد. 
با دیدن هیونجین توی این لباس عجیب اشک توی چشماش جمع شد و استرس گرفت. 
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو قورت بده ولی فایده نداشت و اخرش اشک از هر دوتا چشمش پایین چکید. 
.
.
همانطور که توی باغ قدم میزد و به فکر سونگمین و می سان بود ، مینهو به سمتش اومد و گفت : چی شده ؟ توی فکری ؟
نگاهش رو به اون پسر داد و گفت : دارم به سونگمین و می سان فکر میکنم .. چند روزی میشه که ندیدمشون و خیلی دلم براشون تنگ شده. 
مینهو اهانی گفت و نگاهش رو به ورودی بیمارستان داد و با دیدن سونگمین که می سان رو توی کالسکه گذاشته بود و هیونیو رو توی بغل گرفته بود ، گفت : اون سونگمین نیست ؟
اخم غلیظی کرد و با غضب به مینهو نگاه کرد و گفت :
الان واقعا وقت مسخره کردنه ؟
مینهو نوچی کرد و چونه ی چان رو گرفت و به طرف ورودی سرش رو برگردوند و گفت : سونگمین اومده ..
اونم هیونیوعه توی بغلش. 
کمی تمرکز کرد و شروع به گشتن دنبال همسرش کرد. 
با دیدن سونگمین ، با چشم های گرد شده و بدون هیچ گونه اراده ای روی مغزش به طرفش دوید. 
مینهو ریز خندید و گفت : دیونه. 
با رسیدن به سونگمین ، رو به روش ایستاد و با لبخندی از روی خجالت و شرمساری گفت : س.. سلام. 
با دیدن چان قلبش هری ریخت . لبش رو گزید و با اخمی که بخاطر نشون ندادن تپش قلب و دلتنگی توی چهره اش به صورتش نشونده بود گفت : سلام. 
دستش رو دراز کرد و با لکنت و استرس گفت : بدش به من سنگینه اذیت میشی. 
ابرویی بالا داد و به هیونیو نگاه کرد و گفت : میخوام ببرمش پیش فلیکس. 
لب باز کرد تا چیزی بگه که سونگمین ادامه داد : لطفا حواست به کالسکه باشه تا برگردم. 
با لبخندی سری تکون داد و از اونجایی که افتابی کالسکه کشیده شده بود ، متوجه نشد که دخترکش توی اون وسیله خوابیده. 
نگاهش رو از چان گرفت و همراه با هیونیو وارد سالن شد و به طرف اتاقی که فلیکس گفته بود رفت. 
چان هم بدون هیچ حرفی کالسکه رو کشید و به طرف مینهو رفت. 

کنار مینهو ایستاد و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: 
حتی یه نشونه هم نمیده تا امیدی به برگشت داشته باشم .
نیشخندی زد و نگاهش رو به پاهای کوچولوی می سان داد و گفت : واقعا متوجه اش نشدی ؟
اخمی کرد وسرش رو بالا اورد و به مینهو نگاه کرد و گفت : چی ؟
ریز خندید و کالسکه رو روبه روی چان قرار داد و افتابیش رو تا کرد و گفت : اینم یه نشونه. 
با دیدن می سان که با دهنی باز و چشم های بسته توی کالسکه خوابیده بود و پتوی پرنسسیش تا روی گردن بالا اومده بود ، بغضش در انی شکست. 
مینهو لبخندی زد و چند ضربه به شونه ی چان زد و گفت : به جای گریه از فرصت استفاده کن و بغلش کن. 
سری تکون داد و طبق حرف مینهو عمل کرد. 
دستش رو اروم از زیر کمر دخترکش رد کرد و همراه با پتو بلندش کرد و گفت : دورت بگردم بابایی .. دلم برات خیلی تنگ شده بود دختر کوچولوی من . هق هق .
اروم دخترکش رو به سینه چسبوند و خطاب به مینهو گفت : ببین دخترم چقدر بزرگ شده مینهو.. چقدر خوشگل تر شده.. 
لبخند محوی به اشک های چان که پشت سر هم میریختن زد و نگاهش رو به افرادی که متعجب از جفتشون رد میشدن داد. 
لبش رو با خجالت گزید و رو به روی چان ایستاد و گفت : اروم باش مرد.
هق بلندی زد و سرش رو توی گردن می سان فرو کرد و شروع به بوییدنش کرد تا رفع دلتنگی کنه ولی فایده نداشت چرا که خیلی بیشتر از این حرفا دلتنگ و اشفته بود. 
.
با رسیدن به اتاقی که فلیکس گفته بود ، در زد و دستگیره رو پایین کشید. 
با دیدن سونگمین و هیونیوی خوابیده توی بغلش ، لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و به طرفش رفت
.
خیلی اروم پسرکش رو از سونگمین گرفت و با صدای ارومی گفت : ممنونم. 
نگاهش رو به هیونجین که خوابیده بود و بوهی توی بغلش داد و گفت : کی قراره عمل بشه ؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به ساعت داد و گفت :
نیم ساعت دیگه .. 
سری تکون داد و گفت : میتونم یکم با چان حرف بزنم ؟ یعنی زمان هست براش ؟
لبخند محوی زد و با خوشحالی لب زد : من خودم کنار هیونجین هستم .. برو تا هر وقت که دوست داشتی باهاش حرف بزن .. فقط بعدش بیا و بچه ها رو با خودت ببر باشه ؟
لبش رو بهم فشرد و اب دهنش رو قورت داد و بی ربط به بحث قبلی گفت : هیونجین رو بخشیدی ؟
با این حرف سونگمین لبخندش رو خورد و نگاهش رو به اون مرد داد. 
طولی نکشید که دوباره به سونگمین نگاه کرد و گفت :
برای بخشیدنش خیلی زوده .. فقط یه فرصت دوباره میخوام به خودمون بدم .. شاید ایندفعه بشه درست زندگی کرد .. نمیخوام بعدا حسرت نبود هیونجین توی زندگیم روداشته باشم .
سری تکون داد و دستی به موهای هیونیو کشید و گفت  :
خب من میرم پیش چان .. شاید وقتشه که برگردیم سر زندگیمون. 
ابرویی بالا داد و نیشخندی زد و گفت : جدی ؟ این واقعا عالیه. 
با خجالت خندید و سرش رو پایین انداخت و گفت : اره .. به نظرم تنبیهش کافی بود. 
سرش رو اروم بالا و پایین کرد و گفت : اوهوم .. خب برو .. چون وقت زیادی نمونده. 
نگاهش رو به ساعت داد و طولی نکشید که دوباره به فلیکس نگاه کرد. 
چند ثانیه توی چشم های هم خیره شدن و یه دفعه سونگمین بغلش کرد و گفت : خیلی مهربونی فلیکس ..
امیدوارم اینبار به زندگی که لایقشی برسی و مطمئنم هیونجین هیونگ برات کم نمیزاره. 
لبخند محوی زد و چیزی نگفت. 
حق با سونگمین بود .. هیونجین اینبار هر کاری میکرد تا دل فلیکس رو بدست بیاره و خوشحالش کنه. 
خیلی اروم از توی بغل فلیکس بیرون اومد و بعد از دست تکون دادن برای هیونیویی که چشم های خمار و خسته اش رو باز کرده بود ، به طرف خروجی رفت و طولی نکشید که از اتاق خارج شد و در رو بست. 
به سمت باغ پشتی بیمارستان رفت و با دیدن چان و مینهو که داشتن با هم حرف میزدن و دختر کوچولوش که محکم پیراهن پدرش رو گرفته بود ، لبخندی زد و به طرفشون رفت. 
با رسیدن به اون دونفر ، گلوش رو صاف کرد تا اعلام حضور کنه. 
چان با دیدن سونگمین هل شده از روی صندلی بلند شد و با لبخندی خجل گفت : چه خبر ؟ نه ببخشید .. یعنی ..یعن.. 
سونگمین که متوجه هل شدن چان شده بود ، توی دلش خندید ولی برخلاف خوشحالیش ظاهر سردی به خودش گرفت و گفت : میشه حرف بزنیم ؟
سرش رو با عجله بالا و پایین کرد و گفت : اره .. اره
.. کجا بریم ؟ هر جا که تو بگی میریم. 
نفس عمیقی کشید و گفت : از اونجایی که هیونجین هیونگ قراره عمل بشه بهتره که همینجا حرف بزنیم ..
چون چند دقیقه ی دیگه باید عمل بشه. 
اب دهنش رو قورت و نگاهش رو به مینهو داد و گفت :
میشه لطفا ؟
لبخند محوی زد و سرش رو اروم بالا و پایین کرد و به طرف ورودی بیمارستان رفت تا کار های عمل هیونجین رو انجام بده. 
به محض تنها شدنشون ، روی صندلی نشست و دستش رو دراز کرد و می سان که بین خواب و بیداری بود رو گرفت و گهواره وار توی بغلش خوابوندش و شروع به تکون دادنش کرد تا دوباره بخوابه. 
کف دست های عرق کرده اش رو به شلوار مشکی جذبش مالید و به رو به روش خیره شد. 
سونگمین نفس عمیقی کشید و هر چند که کمی دو دل بود اما لب زد : بهتره که برگردی خونه .. می سان خیلی بهونتو میگیره. 
چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد ..
الان سونگمین بهش گفته بود که برگرده به خونه ؟ اصلا اینا هیچ چرا اینقدر یهویی به اون مرد این حرف رو زده بود ؟
قلب ضعیف و عاشق چان تحمل شنیدن این حرف یهویی رو نداشت. 
اب دهنش رو قورت داد و با تعجب به سونگمین نگاه کرد و با بغض مثل بچه های دو ساله گفت : الان داری جدی میگی ؟
میتونم برگردم خونه و دوباره مثل قبل زندگی کنیم ؟
اخم غلیظی به چهره نشوند و به چان نگاه کرد و گفت :
باید دوبار حرفمو تکرار کنم بنگ کریستوفر چان ؟ میدونی که خوشم نمیاد یه حرف رو دوبار تکرار کنم ..
بعد از عمل هیونجین میریم خونه. 
با بغض به سونگمین نگاه کرد و سر خم کرد و شقیقه اش رو محکم بوسید و توی بغل گرفتش و گفت : دلم برات خیلی تنگ شده بود خیلی. 
متقابلا بغضی کرد و دستش رو دور کمر چان حلقه کرد و گفت : فقط میخواستم تنبیه بشی .. میدونستم به طور مستقیم توی این کار نیستی البته بعد از اومدن می سان ..
دیگه این کار رو نکن چان .. طلاق نگرفتم چون فقط میخواستم بفهمی که اینکار اشتباه بوده و اگر یه بار دیگه اینکار رو کنی کلا ترکت میکنم .. الان بخشیدمت ولی لطفا لطفا بخاطر می سان تکرارش نکن .. نمیخوام در اینده مثل فلیکس اینقدر اذیت بشم و با بچه ها سر و کله بزنم و از طرفی فقط به فکر تو باشم .. بگو که دیگه نمیری سمت اون کار. 
هقی زد و محکم تر سونگمین رو توی بغل گرفت و گفت : به مسیح دیگه نمیرم .. اون باند مافیایی خیلی وقته از بین رفته .. دیگه کاری نمیکنم که عذاب بکشی و ناراحت بشی سونگمین .. ببخشید.. 
سرش رو اروم بالا و پایین کرد و از توی بغل چان خارج شد و نگاهش رو به می سان خوابیده داد. 
میدونست دل چان برای بغل کردن این بچه پر میکشه پس دستاش رو دراز کرد و می سان رو به طرفش گرفت و گفت : بگیرش کمرم درد گرفت. 
با عشق دستش رو دور بدن کوچولوی دخترکش حلقه کرد و به خودش چسبوندش و پتوش رو دورش پیچید تا سرما نخوره.. 
فکر میکرد سونگمین قرار نیست هیچ وقت ببخشش ولی الان اولین زندگی که درست شده بود و افقط یکم سرو سامان گرفته بود ، زندگی خودش بود. 
.
.
تکون ریزی خورد و چشماش رو باز کرد. 
با دیدن فلیکس که داشت یک شکلات میخورد ، لبخندی زد و خیلی اروم روی تخت نشست و گفت : خوابم برد. 
نگاهش رو به هیونجین داد و خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و از روی صندلی بلند شد و به طرف تخت رفت .
هیونیو رو به طرف هیونجین گرفت و گفت : بگیرش ..
میخوام با دیدن این دوتا بچه امید به زندگی پیدا کنی و
برگردی .. من دلم ازت گرفته ولی نمیتونم از بچه ها دورت کنم .. هر چی نباشه تو پدرشونی. 
با لبخند هیونیو رو گرفت و سرش رو روی شونه اش قرار داد و بوسه ای روی دست کوچولوش زد. 
نگاهش رو به فلیکس داد و لبش رو محکم گزید و شروع به اشک ریختن کرد. 
هر دوشون فقط و فقط داشتن به یه چیز فکر میکردن ..
اونم اینکه اگر الان اون کوچولو زنده بود چی میشد ؟ متقابلا اشکی ریخت و نگاهش رو از هیونجین گرفت و سرش رو پایین انداخت. 
درد از دست دادن هیونجین و اشفته شدن زندگیش یه طرف و درد از دست دادن دختر کوچولوش که نیومده برای همه عزیز بود هم یک طرف. 



Spell Revenge Season2 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant