MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@
با دیدن اسم سونگمین ، اخمی کرد و ایکون سبز رو زد و گفت : جونم ؟
سونگمین با نگرانی و نفس نفس زنون و با گریه گفت : جیسونگ هیونیو بیدار نمیشه.
متعجب و با ترس به فلیکس نگاه کرد و با ناباوری گفت : چی ؟
هق بلندی زد و دوباره هیونیو رو تکون داد و گفت :
اصلا تکون نمیخوره و بیدار نمیشه جیسونگ.
با نگرانی لب زد : الان میام.
با اتمام حرفش با عجله تماس رو پایان داد و خواست از اتاق خارج بشه که فلیکس گفت : جیسونگ ؟ اتفاقی افتاده ؟
با لبخند به طرف فلیکس برگشت و گفت : نه .. جینا داشته توی باغ بازی میکرده خورده زمین داره بهونه میگیره .. برم ارومش کنم زود میام.
با اخمی محو سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم برو .. فقط لطفا یه سرم به بوهی و هیونیو بزن..
سری تکون داد و با عجله از اتاق خارج شد و تا خواست دویدن رو شروع کنه مینهو لب زد : جینا چیزیش شده ؟ چرا اینقدر نگرانی ؟
با ناراحتی و چشم هایی خیس رو به روی چان و مینهو ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن فلیکس که سرگرم بود لب زد : هیونیو بیدار نمیشه.
مینهو و چان با چشم های گشاد شده و همزمان لب زدن : چی ؟
انگشت اشاره اش رو روی لباش قرار داد و گفت :
ساکت .. اگر فلیکس بفهمه این دفعه دیگه واقعا سکته میکنه.
چان دستی به موهاش کشید و مینهو با عجله دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد سوییچ ماشینش رو در اورد و گفت : بیا سریع بریم .. بدو . باید قبل از اینکه دیر بشه برسونیمش بیمارستان.
هق ارومی زد و سرش رو تکون داد و پشت سر مردش دوید.
به محض رفتن اون دو نفر ، از توی پنجره ی اتاق هیونجین به فلیکسی که داشت پتو رو روی مردش که دوباره در اثر بیهوشی به خواب رفته بود ، میکشید نگاه کرد و گفت : لطفا اتفاقی برای هیونیو نیوفتاده باشه .. فلیکس اینبار خیلی اسیب میبینه.
.
به محض رسیدن به خونه ، با سونگمینی که اون کوچولوی بیهوش رو توی بغل گرفته و گریه میکردن مواجه شدن.
جیسونگ قبل از پارک کردن کامل مینهو از ماشین پیاده شد و به طرف سونگمین رفت .. هیونیو رو ازش گرفت و گفت : چطوری اینجوری شد ؟ هق بلندی زد و دستی به صورت هیونیو کشید و گفت : رفتم بیدارشون کنم تا بیان صبحانه بخورن ولی هر کاری کردم هیونیو بیدار نشد .. بوهی و می سان و جینا اوکین ولی هیونیو اصلا بیدار نمیشد ..
تورو خدا زود ببرش بیمارستان.
سری تکون داد و خواست قدم اول رو برداره که مینهو اون پسر رو ازش گرفت و دستش رو جلوی بینی قلمی و کوچولوش قرار داد .. با دیدن نفس های ارومش ، نفس راحتی کشید و خطاب به همسرش گفت : بریم بیمارستان.
با عجله پشت سر مینهو راه افتاد و توی ماشین نشست.
مینهو هم سوار شد و هیونیو رو به دست جیسونگ سپرد و ماشین رو با سرعت زیادی به راه انداخت و به طرف بیمارستان برگشت و حتی ذره ای به اینکه ممکنه فلیکس ببینش فکر نکرد.
با رسیدن به بیمارستان ، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شد.
ماشین رو دور زد و هیونیو رو از جیسونگ گرفت و به طرف ورودی دوید و توی یکی از اتاق های وی ای پی قرارش داد و با داد گفت : بیایین اینجا لطفا.
پزشک هیونجین با دیدن مینهو اخمی کرد و از اونجایی که فکر میکرد اتفاقی برای یکی از اون بزرگ ها افتاده ، به طرف اتاق دوید و گفت :
چیشده ؟
دست دکتر رو گرفت و به طرف هیونیو بردش و
گفت : بیدار نمیشه دکتر .. هر کاری میکنیم بیدار نمیشه.
اخم بی نهایت غلیظی به چهره نشوند و گوشیش رو توی گوش و روی قلب اون کوجولو قرار داد و با دیدن ضربان ضعیفش ، خطاب به پرستار لب زد :
براش سرم تقویتی و امپول *** رو بزنین..
جیسونگ با ترس و بغض وارد اتاق شد و خطاب به پزشک لب زد : دکتر ؟
لبخندی زد و گفت : این پسر هوانگ هیونجینه ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و هقی زد و گفت :
دکتر توروخدا یکاری کن .. فلیکس دیگه تحمل از دست دادن اینو نداره.
اب بدهنش رو قورت داد و گفت : اون پسر واقعا صبر خوبی داره .. در هر حال نگران نباشین ..
ترس خورده ؟
مینهو دستش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد تانیوفته سپس گفت : اره .. ترس بی نهایت وحشتناکی که باعث شده نتونه حرف بزنه و فقط سر تکون میده
.
اخم محوی کرد و به هیونیو که داشتن براش سرم میزدن نگاه کرد و گفت : گفتار درمانی چیزی بردنش ؟
جیسونگ اشکی ریخت و با دست های لرزون گونه هاش رو خشک کرد و گفت : فلیکس کدام میبردش و مدام باهاش حرف میزد ولی اون بازم حرف نمیزد
.. دکترش گفت به مرور بهتر میشه.
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت :
چیزیش نیست .. بخاطر ترس زیاد از حال رفته ..
سعی کنین به باباش بگید ازش دور نشه .. این بچه نیاز به حس امنیت داره .. الانم اگر بیدار شه و فقط
ماها رو بالای سر خودش ببینه دوباره از حال میره
.. میتونین به باباش بگید بیاد ؟
مینهو لب باز کرد تا چیزی بگه که جیسونگ گفت :
نه نه .. اگر فلیکس بفهمه دیونه میشه.
نوچی کرد و دوباره به هیونیو نگاه کرد و گفت :
حداقل به اتاق نزدیک پدراش منتقلش کنین تا اگر یه وقت ترسید بتونیم سریع اقدام کنیم.
مینهو سری تکون داد و جیسونگ رو روی صندلی نشوند و به طرف تخت رفت.
هیونیو رو اروم بلند کرد و همانطور که پرستار سرمش رو گرفته بود ، به طرف یکی از اتاق های نزدیک هیونجین و فلیکس رفت.
جیسونگ هم پشت سر اون دو نفر حرکت کرد و هنوز کاملا وارد اتاق نشده بود که فلیکس بیرون زد و با دیدن چهره ی گریون جیسونگ اخمی کرد و به طرفش رفت و فقط یه چیز توی ذهنش پلی میشد
اونم این بود : یعنی جینا اینقدر بد خورده زمین ؟
خیلی اروم هیونیو رو روی تخت قرار داد و پتو رو روش بالا کشید و تا خواست کنار بره، اون پسر به هوش اومد و با دیدن مینهو هینی از ترس کشید و با صدای بلند شروع به گریه کردن و جیغ زدن کرد.
با شنیدن صدای اشنای گریه های هیونیو ، با قلبی که توی دهنش میزد ، وارد اتاق شد و به طرف تخت دوید..
صدای اون بچه به طرز عجیبی به پسر کوچولوش شباهت داشت و باعث میشد که شک کنه اون بچه جیناعه.
به محض رسیدن به تخت ، جیسونگ و مینهو رو کنار زد و با دیدن هیونیو نفس هاش تند و بلند شدن و قفسه ی سینه اش شروع به بالا و پایین شدن کرد و اشکاش جاری شدن.
جیسونگ لبش رو گزید و به فلیکس نگاه کرد و گفت : اروم باش فلیکس چیزی نیست .. بخدا چیزی نیست.
جام کرده بود اصلا نمیتونست تکون بخوره و این موضوع مینهو و جیسونگ رو میترسوند.
مینهو اخمی کرد و بازو های فلیکس رو که به پسر گریونش نگاه میکرد گرفت و خواست چیزی بگه که صدای زیبا و دلنشین هیونیو توی اتاق پیچید : پاپا نلو )پاپا نرو(
با چشم های گرد شده به پسرکش نگاه کرد و دستش رو از توی دست مینهو در اورد و تخت رو دور زد
.
سپس روش نشست و هیونیو رو محکم توی بغل گرفت و با گریه و قلبی فشرده بخاطر گریه های پسرکش گفت : هیچ جا نمیرم زندگی من .. همینجام جیگرم.
هقی کودکانه ای زد و پایین پیراهن فلیکس رو با هر دوتا دستش گرفت و سرش رو توی گردنش مخفی کرد.
دستش رو توی موهای پسرک فرو و شروع به نوازشش کرد و خطاب به جیسونگ و مینهو گفت :
اینجا چخبره ؟
دستش رو روی شونه های فلیکس قرار داد و گفت :
اروم باش فلیکس خیلی داری میلرزی.
دست های لرزونش رو دور بدن پسرکش که کمی اروم شده بود حلقه کرد و گفت : میگم اینجا چخبره جیسونگ .. تو مگه نگفتی جینا افتاده .. پس هیونیو اینجا چی میخواد ؟ اصلا چطوری یه دفعه تونست حرف بزنه ؟
تمام حرف هاش رو با نفس های لرزون و سخت گفت و جیسونگ و مینهو رو به اخرین حد از نگرانی رسوند.
دستش رو توی موهای فلیکس فرو و اروم نوازشش کرد و گفت : چیزی نیست .. هیونیو بیهوش شده بود و ما اوردیمش اینجا .. ولی دکترش گفت فقط ترسیده و چیز خاصی نیست.
سرش رو تکون داد و چشماش رو بهم فشرد و گفت
: دروغ میگی .. برو بگو دکترش بیاد..
مینهو لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس با تن صدای بالا رفته ای لب زد : برو بگو دکترش بیاد.
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا اورد و گفت :
باشه .. اروم باش .. الان میرم بهش بگم بیاد.
و با عجله از اتاق خارج شد تا پزشک رو به اتاق بیاره.
طولی نکشید که مینهو به همراه دکتر هیونجین وارد اتاق شد و به طرف تخت هیونیو رفتن.
فلیکس خیلی اروم هیونیویی که توی خواب و بیداری بود رو گهواره وار توی بغل گرفت و خطاب به پزشک لب زد : دکتر ؟
لبخند محوی زد و دوباره هیونیو رو چکاپ کرد و گفت : نگران نباشین .. هیچیش نیست .. فقط ترسیده و از حال رفته .. تغییری توش احساس نکردین ؟ سرش رو اروم تکون داد و گفت : حرف زد ..
پسرم نمیتونست حرف بزنه ولی الان حرف زد.
لبخندش رو دندون نما کرد و گفت : چی عالی تر از این .. یه ترس باعث گنگ شدنش شده و یکی دیگه باعث به حرف اومدنش .. به جای گریه کردن و ترسوندن دوباره ی این بچه ، ببرش پیش باباش تا یکم روحیه بگیره.
با بغض به پسرش نگاه کرد و از اونجایی که فقط یکم خیالش راحت شده بود گفت : دکتر .. واقعا جای نگرانی نیست .. توروخدا اگر چیزی هست به من بگین..
نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت : یه چیزی هست.
با این حرفی که زد لرزش بدن فلیکس بیشتر شد و با لکنت گفت : چی ؟
پزشک به فلیکس نگاه کرد و گفت : خودت .. اصلا میدونی چرا اینقدر میلرزی ؟ اصلا اهمیتی به این موضوع میدی ؟
متعجب به پزشک نگاه کرد و حرفی نزد .. مگه میشد ندونه که مشکلش چیه ولی فعلا وقتی برای رسیدن به این موضوعات نداشت.
جیسونگ متعجب به فلیکس و سپس پزشک نگاه کرد و گفت : دکتر ؟ اگر چیزی هست بهمون بگید لطفا.
نگاه تیزی به فلیکس انداخت و با دیدن سر پایین افتاده اش گفت : استرس مزمن و کمبود شدید ویتامین .. باعث میشن بدنش اینطوری بلرزه و اگر ادامه دار بشه باعث سکته میشه..
جیسونگ با چشم های گرد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت : بهم بگو که نمیدونستی اینو.
سرش رو به طرفی برگردوند و حرفی نزد.
جیسونگ پوزخندی زد و گفت : عالی شد.
مینهو لبش رو گزید و دست جیسونگ رو اروم گرفت و گفت : الان موقعش نیست عزیزم.
پزشک اهی کشید و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت
: درمان خاصی نداره .. فقط باید برای یه مدت کوتاه قرص مصرف کنی تا خوب بشی .. تو که نمیخوای الگوی ضعیفی برای پسرات باشی ؟ لبش رو گزید و به هیونیو نگاه کرد و چیزی نگفت. پزشک لبخندی زد و دستش رو به شونه ی مینهو کوبید و خطاب به فلیکس گفت : پسر کوچولوت هیچیش نیست .. فقط یکم ترسیده ... سعی کن زیاد ازش دور نباشی ... اینطوری بیشتر احساس امنیت و ارامش میکنه.
سری تکون داد و موهای توی صورت پسرکش رو کنار زد و خیلی اروم روی تخت خوابوندش و روش پتو کشید.
سپس از روی تخت بلند شد و احترامی به پزشک گذاشت و گفت: واقعا ازتون ممنونم.
پزشک لبخندی زد و بدون هیچ گونه حرف اضافی از اتاق خارج شد و به طرف بقیه ی بیمار هاش رفت.
جیسونگ با اخمی غلیظ به لرزش دست های فلیکس نگاه کرد و چیزی نگفت.
فلیکس هم دوباره روی تخت کنار پسرش نشست و همانطور که بدنش از استرس و اضطراب میلرزید ، موهاش رو نوازش کرد و دستای کوچولو و تپلش رو بوسید تا یکم از بوی بدن پسرکش اروم بشه.
مینهو نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت کمر جیسونگ قرار داد و گفت : بریم بیرون.
سری تکون داد و از اونجایی که سیبک گلوی فلیکس که مدام بالا و پایین میشد رو دیده بود ، بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به طرف اتاق هیونجین رفت.
به محض خالی شدن اتاق ، کنار پسرکش دراز کشید و محکم توی بغل گرفتش و همانطور که با صدای اروم ولی از ته دل هق میزد و اشک میریخت گفت
: ببخشید که تنهات گذاشتم عزیزم .. ببخشید که اینقدر تو و داداشی رو دارم اذیت میکنم جیگرم .. دیگه اجازه نمیدم این اتفاق بیوفته هیونیو .. اینو بهت قول میدم پسرم. قول میدم پسرم
.
.
اونقدر با کوچولوش حرف زده و گریه کرده بود که همانطور که محکم بغلش کرده بود ، به خواب رفته بود.
جیسونگ خیلی اروم در اتاق رو باز کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس و هیونیو رو توی بغل هم دید .
لبخند محوی زد و اروم به فلیکس نزدیک شد و پتو رو روی بدنش بالا کشید و خواست چیزی بگه که پسرک تکونی خورد و چشماش رو باز کرد.
با لبخند به هیونیو نگاه کرد و گفت : سلام عشق من .. بیدار شدی ؟ بهتری ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و بیشتر توی بغل فلیکس فرو رفت و باعث شد پدرش با نگرانی چشماش رو باز کنه.
سرش رو از روی بالش برداشت و با چشم های پف کرده به پسرش نگاه کرد و گفت : چیشده پسرم ؟ جاییت درد میکنه ؟ اذیتی ؟
لبخند محوی از حضور توی بغل فلیکس زد و با لحنی کودکانه و بی نهایت شیرین گفت : نه .. چیسی ن س ته .) نه .. چیزی نشده(.
اروم روی تخت نشست و با لبخند گفت : قربون صدای قشنگت قلب من..
جیسونگ هم لبخندی زد و گفت : خیلی صداش قشنگه.
متعجب به جیسونگ نگاه کرد و گفت : اینجا بودی ؟ سری تکون داد و با شیطنت گفت : خوشم میاد هر وقت پیش پسرات و هیونجینی ، هیچ کسه دیگه ای رو نمیبینی.
لبخند محوی به حرف دوستش زد و حرفی نزد.
جیسونگ با گذشت چند ثانیه و مکث کردن لبخند محوی زد و گفت : اوه راستی .. هیونجین بیدار شده و داره دنبالت میگرده .. میدونی که استرس براش خوب نیست.
اخمی کرد و گفت : چرا دنبالمه ؟
شونه ای بالا داد و گفت : بازم همون موضوع همیشگی .. بیهوشیش کامل پریده و خب فکر میکنه تو بعد از عملش ولش کردی .. میشه بیای تا ببینتت ؟
هیونیو با خوشحالی روی تخت نشست و گفت : بابا هیونزین .. اینداس ؟ )بابا هیونجین .. اینجاست ؟( با خوشرویی ضربه ای به نوک بینی قلمی اون کوچولو زد و گفت : اره عزیزدلم .. خیلی دلش میخواد تورو ببینه و همش بهونتو میگیره.
هینی از خوشحالی کشید و هول شده به فلیکس نگاه کرد و گفت : تولوخدا بلیم .)توروخدا بریم(.
ابرویی بالا داد و با لبخند گفت : دوست داری بابا رو ببینی ؟
سرش رو تند تند بالا و پایین کرد و باعث شد موهای کیوتش بهم بریزه.
خم شد و بوسه ای روی پیشونی پسرکش گذاشت و موهای بهم ریخته اش رو درست کرد و گفت : باشه عزیزم .. بریم.
با اتمام حرفش از روی تخت بلند شد و خواست پرستار رو صدا کنه که بیاد سرم رو در بیاره که دید هیچ سوزنی توی دست پسرکش نیست و متوجه شد که وقتی خواب بوده پرستار این کار ها رو انجام داده.
با لبخند دستش رو به زیر بغل های هیونیو رسوند و از روی تخت بلندش کرد و با قدم های اروم به همراه جیسونگ از اتاق خارج شد.
به محض رسیدن به اتاق هیونجین ، صدای مردونه و پر از بغضش رو شنید : بازم دارید بهم دروغ میگید .. فلیکسم رفته درسته ؟
چان اهی کشید و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس به همراه هیونیو و با قلبی لرزون بخاطر چشم های خیس مردش وارد اتاق شد و لبخند محوی زد.
با دیدن فلیکس ، هل شده کمی به جلو اومد و باعث شد بخیه هاش تیر بکشه.
هیونیو هینی کشید و با کیوتی تموم و صدایی کههیونجین مدت ها حسرت شنیدنش رو میکشید لب زد : بابایی ؟
با چشم های گرد شده و سرخ از اشک و گونه هایی که دوباره خیس شده بود ، به فلیکس نگاه کرد و با دیدن لبخندش لبای لرزونش رو بهم فشرد و دستاش رو دراز کرد و گفت : جونم بابایی .. جونم عشق من.
خیلی اروم هیونیو رو روی پاهای هیونجین نشوند و قدم برداشت تا عقب بره که هیونجین دستش رو محکم گرفت و با لحنی پر از التماس لب زد : لطفا ازم دور نشو .
ابرویی بالا داد و به هیونجین نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و متقابلا ولی اروم دست اون مرد توی دستاش فشرد و حرفی نزد.
چان لبخندی زد و گفت : خب .. بعد از مرخضشدنت کجا میخوای بمونی هیونجین ؟
دست از بوسیدن جای جای صورت پسرکش کشید و با سر افکندگی سرش رو پایین انداخت و از اونجایی که حس میکرد فلیکس بازم ازش زده شده گفت :
احتمالا برم هتل.
با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و گفت :
هتل ؟
هیونجین اب دهنش رو قورت داد و سرش رو بالا اورد و گفت : چی ؟
اخمی کرد و پوزخند ناباوری زد و گفت : بری هتل ؟ من اینهمه حلقتو دستت نکردم که بلند شی بری هتل .. نبخشیدمت ولی دیگه بیشتر از این نمیتونم جلوی دلتنگی هیونیو و بوهی رو بگیرم .. پس برمیگردی خونه..
با اتمام حرف های فلیکس به جای اینکه از لحنتندش ناراحت بشه ، لبخند دندون نمایی زد و دست فلیکس رو بالا اورد و محکم پوست صافش رو بوسید و با عشق به چشم های مهربون و البته شاکیش نگاه کرد.
YOU ARE READING
Spell Revenge Season2
FanfictionCouple : HYUNLIX . Minsung. Changin. Chanmin Genre : Romance. Dark. Rough . Mpreg. Full Smut Up: Tuesday فصل دوم Spell_Revenge. یک شروع قوی با یک داستان کیوت و عسلی و گاهی دارک و گریه دار . این داستان هپی هست پس لطفا نگران نباشید و با خیال راحت ب...