کنار ماشین و تکیه به درش ایستاده بود و منتظر مردش بود.
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و با قدم های بلندی به سمتش رفت و در های ماشین رو باز کرد و گفت : سوار شو عزیزم.
بدون هیچ واکنشی در ماشین رو باز کرد و نشست.
کمر بندش رو بست و به محض نشستن هیونجین لب زد : دستمو بگیر لطفا.
لبخندی زد و دست دراز شده ی عشقش رو گرفت و بوسه ای به پشتش زد و ماشین رو راه انداخت. تو طول مسیر حرفی زده نشد و هیونجین مشغول رانندگی و فلیکس در حال فکر کردن به تنهایی های این سه ماه بود.
وقتی به خونه ی چان رسیدن ، دستش رو از توی دست هیونجین بیرون کشید و قبل از اینکه اشکاش پایین بریزه از ماشین پیاده شد و به طرف ورودی دوید.
چان که تموم مدت متنظر فلیکس بود ، با صدای ماشین هیونجین در رو باز کرد و از توی پنجره نگاهی به اون دو نفر انداخت.
هیونجین اهی کشید و از ماشین پیاده شد و قبل از ورود فلیکس به خونه ، گرفتش و به سمت خودش برش گردوند و با لحنی کاملا جدی لب زد : میشه دیگه گریه نکنی ؟ داری دیونم میکنی لی فلیکس.
فلیکس با حرص پاش رو روی زمین کوبید و با صدای جیغ مانندی گفت : نمیخوام بری.
اخمی کرد و گفت : صداتو بیار پایین مردم خوابن.
هق بلندی زد و دستش رو روی دهنش گذاشت و نگاه از مردش گرفت.
چان با شنیدن صدای داد فلیکس از خونه خارج شد و به محض رسیدن به اون تو نفر لب زد : چیشده ؟ هیونجین نگاهش رو به چان داد و گفت : چیزی نیست .. لطفا توی نبودم مراقب فلیکس و بچه ها باش.
نگاهش رو به فلیکسی که مثل ابر بهار اشک میریخت داد و خطاب به هیونجین لب زد : باشه ..
مراقب خودت باش.
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی یا واکنشی به طرف ماشینش رفت و سوار شد و دنده عقب گرفت تا از باغ خارج بشه.
فلیکس نگاهی رو به ماشین هیونجین داد و بی صدا شروع به اشک ریختن کرد.
هیونجین فقط برای یه لحظه نگاهش به فلیکس خورد و با دیدنش که داشت به سمتش میومد ، پاش رو روی ترمز کوبید و از ماشین پیاده شد و به سمت فلیکس دوید.
با رسیدن بهش دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : مراقب خودت باش عشقم .. خیلی دوستت دارم خیلی.
متقابلا دستاش رو دور کمر هیونجین حلقه کرد و گفت : تو هم مراقب خودت باش و زود برگرد ..
خیلی دلم برات تنگ میشه.
اب دهنش رو قورت داد و شقیقه ی فلیکس رو بوسید و گفت : منم همینطور عزیزم .. برو داخل هوا یکم سرد شده و لباست مناسب نیست.
سری تکون داد و قبل از ترک کردن مردش ، لب روی لباش گذاشت و اروم بوسیدش.
هیونجین با عشق جواب بوسه رو داد و گفت : برو.
بدون هیچ حرفی پشتش رو به مردش کرد و به طرف خونه ی چان رفت.
هیونجین تا اخرین لحظه یعنی تا زمانی که فلیکس وارد خونه شد ، بهش نگاه کرد و به محض بسته شدن در توسط چان به سمت ماشینش رفت و سوار شد.
.
.
به محض ورود به خونه ی چان ، لبخندی زد و گفت
: هیونگ .. بچه ها هنوز خوابن ؟
با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : اره عزیزم ..
تو هم برو بخواب چشمات حسابی قرمز شده ..
گرسنه نیستی ؟ میخوای یه رامیون بخوری بعد بخوابی ؟
سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت : نه خیلی خوابم میاد .. میخوام برم بخوابم .. فردا صبح میخورم.
چشماش رو به هم فشرد و گفت : برو بخواب عزیزم .. برو.
با لبخندی محوی از چان جدا شد و به طرف اتاقی که بوهی و هیونیو توش بودن رفت.
به محض باز کردن در اتاق ، با بوهی که با چشم های خیس روی تخت نشسته بود مواجه شد.
با نگرانی به سمتش رفت و توی بغل گرفتش و با صدایی اروم لب زد : چیشده قلبم ؟
دستاش رو دور گردن فلیکس حلقه کرد و همانطور که بی صدا گریه میکرد لب زد : تسیتم )ترسیدم(.
روی تخت نشست و بوهی رو روی پاهاش گذاشت و بدون باز کردن دستاش از دور کمرش ، موهاش رو نوازش کرد و گفت : از چی عزیزدلم ؟
سرش رو از توی گردن فلیکس خارج کرد و با چشم های پر از اشک بهش زل زد و گفت : تو و بابایی نبوتین .. تسیتم .)تو و بابایی نبودین .. ترسیدم(.
اهی کشید و اشک های روی صورت پسرش رو پاک کرد و گفت : الان اینجام زندگی من ... می خوای توی بغلم بخوابی ؟ سری تکون داد و گفت : اله )اره(
با لبخند روی تخت دراز کشید و محکم بوهی رو توی بغل گرفت و سرش رو بوسید و گفت : بخواب جیگرم .. ببخشید تنهات گذاشتم پسرم.
از دیدن اشک های بوهی گریه اش گرفته بود ..
صورت خیس و چشم های پف کرده اش نشون میداد پسرش خیلی وقته در حال گریه کردنه فقط چیزی نگفته و اروم گریه کرده چون بی نهایت ترسیده.
همانطور که بوهی رو ناز میکرد ، نگاهش رو به هیونیو داد و با دیدن چشم های بسته و دهن نیمه بازش لبخندی زد.
دستش رو دراز کرد و پتو رو روی هیونیو بالا کشید تا پسرکش سرما نخوره .. سپس بوسه ای
روی پیشونی بوهی گذاشت و پتو رو روی خودش و پسر بزرگش بالا کشید و چشماش رو بست تا بخوابه
.
وقتی کنار این دوتا کوچولو بود زیاد دلتنگ هیونجین نمیشد چرا که معتقد بود هر دوی اون کیوتی ها بوی مردش رو میدن و چی از این بهتر که سه تا مرد از یه پوست و گوشت و استخون توی قلب و زندگیش داشت.
.
.
صبح روز بعد با صدای پچ پچ بچه هاش از خواب بیدار شد.
نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد.
نگاهش رو به بوهی که داشت هیونیو رو سرگردم میکرد داد و لبخندی زد.
اروم روی تخت نشست و گفت : بوهی ؟
با خوشحالی به طرف فلیکس برگشت و گفت : پاپا
.. بیدال ستی ؟ )پاپا .. بیدار شدی ؟(
سری تکون داد و محکم بوهی رو توی بغل گرفت و لپش رو بوسید و گفت : اره عزیزم .. داشتی چیکار میکردی ؟
نگاهش رو به هیونیو داد و گفت : تاستم با تاتاشی باسی میکلتم )داشتم با داداشی بازی میکردم(.
هیونیو کوچولو مشتش رو از توی دهنش بیرون اورد و به شکم روی تخت برگشت.
سپس چهار دست و پا شد و به طرف فلیکس رفت و با رسیدن بهش ، لبخندی زد و دوتا دندون کوچولوی بالاییش رو به نمایش گذاشت.
لبخندی زد و اون یکی پسرش رو هم روی پاش گذاشت و دستش رو دور کمر هر دو شون حلقه کرد
.
فلیکس عاشق بچه هاش بود .. بی نهایت دوستشون داشت و خودش معتقد بود بخاطر عشقی که به هیونجین داره این سه تا کیوت و کوچولو رو دوست داره.
بوسه ای روی سر هیونیو و بوهی گذاشت و گفت :
بریم دست و صورتمون رو بشوریم بریم پیش می سان.
بوهی با خوشحالی به سمت فلیکس برگشت و گفت :
اونه عمو شانیم ؟)خونه ی عمو چانیم( با خوشرویی لب زد : اره عزیزدلم.
هردو تا دستای کوچولوش رو بالا اورد و گفت :
هورا.
بوسه ای روی گردن خوشبوی پسرش گذاشت و گفت : بریم عزیزم..
با اتمام حرفش بوهی رو از روی پاهاش بلند کرد و گفت : برو توی مستر عزیزم.
بوهی باشه ای گفت و به طرف مستر دوید.
فلیکس هیونیو رو توی بغل گرفت و خیلی اروم از روی تخت بلند شد و متقابلا به سمت مستر رفت.
با ورودش به مستر ، بوهی روی توالت فرنگی نشسته بود و با دندون های کیوتش برای فلیکس لبخند میزد.
خنده ی ریزی کرد و گفت : بلدی چطوری خودت و تمیز کنی درسته پسرم ؟ همون طوری که توی خونه بهت یاد دادم .. یادت میاد ؟
بوهی با لحنی بچگونه گفت : اله .. نیتا تون .)اره ..
نگاه کن( .
و با اتمام حرفش شیر اب رو باز کرد و شروع به تمیز کردن خودش کرد.
فلیکس لبخندی زد و گفت : افرین پسر قشنگم .. حالا بیا دست و صورتت رو بشور عسلم.
با اتمام کاراش و خشک کردن خودش ، شلوارش رو بالا کشید و به طرف رو شو رفت.
فلیکس صندلی بچه رو کنار رو شو قرار داد تا پسرکش به راحتی دست و صورتش رو بشوره.
بوهی نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : پاپا .. نیتا تون .)پاپا .. نگاه کن(
نگاهش رو به بوهی داد و گفت : چشم.
اون کوچولو شیر اب رو باز کرد و گفت : مثه بابا .. ابل شیلو باس میتونی .. بعتش دستاتو پل میتونی
.. بعدش میکوبی تو صولت .)مثل بابا .. اول شیر رو باز میکنی .. بعدش دستاتو پر اب میکنی ..
بعدش میکوبی به صورتت(.
و با اتمام حرفش کل اب رو به صورتش زد.
فلیکس با عشق خندید و گفت : افرین پسرم ... حالا صورتت رو خشک کن تا من داداشی رو تمیز کنم عزیزم.
سری تکون داد و از روی صندلی پایین اومد و به طرف قفسه ی حوله ها رفت.
پایین قفسه ها ایستاد و به بالا نگاه کرد و خطاب به فلیکس که داشت پوشک هیونیو رو در میاورد گفت
: ایلی بالاس )خیلی بالاست ( لبخندی زد و به طرف پسرش رفت.
یه حوله از توی قفسه بهش داد و گفت : بیا عزیزم.
و با اتمام حرفش به طرف رو شو رفت و پوشک هیونیو رو در اورد و مشغول شستنش شد.
هیونیو از توی اینه به فلیکس نگاه میکرد و با صدای بلندی میخندید و باعث میشد فلیکس هم بخنده و قربون صدقه اش بره.
با اتمام کارش دستش رو با مایع تمیز شست و ابی به صورت هیونیو زد و خطاب به بوهی گفت :
پسرم حوله رو میاری لطفا ؟
حوله رو به طرف فلیکس گرفت و گفت : بفلماییت .)بفرمایید(.
با خوشرویی حوله رو از پسرش گرفت و گفت :
ممنونم مرد جوان من.
سپس حوله رو از سمت خشک و تمیزش به صورت هیونیو کشید و گفت : بوهی میری حوله ی داداشی رو از توی ساکش برام بیار یلطفا ؟
سری تکون داد و با عجله از سرویس خارج شد و به طرف کیف هیونیو رفت.
حوله ی ابی رنگش رو بیرون کشید و دوباره به سمت مستر دوید و گفت : پاپا..
حوله رو از پسرش گرفت و دو کمر پسر کوچیکش بست و گفت : بریم عزیزم.
و هر سه از مستر خارج شدن.
هیونیو رو روی تخت گذاشت و با عجله پوشکش کرد چرا که میدونست اگر پسرکش بازیش بگیره به هیچ وجه نمیزاره پوشکش کنه.
شلوار تمیزی پای پسرش کرد و از توی ساک هر دوشون برس هاشون رو بیرون کشید و تک به تک شروع به شونه و مرتب کردن موهاشون کرد.
به محض مرتب شدن موهاشون ، کرم های مرطوب کننده رو از توی کیفاشون بیرون کشید و با ارامش به صورت و دست های هر دو زد تا یه وقت پوست پسراش اسیب نبینه.
با اتمام کار هاش ، خطاب به بوهی لب زد : حواست به داداشی باشه تا من بیام باشه عزیزم ؟ سری تکون داد و کنار هیونیو نشست.
از روی تخت بلند شد و به طرف چمدونش رفت .
مسواکش رو برداشت و مستر رفت.
ابی به دست و صورتش زد و نگاهی به خودش انداخت.
چشماش ورم کرده و گود شده بودن و کمی خستگی از صورتش میبارید.
اهی کشید و خمیر دندون رو برداشت و به مسواک زد و شروع به تمیز کردن دندون های سفیدش کرد.
وقتی از دستشویی بیرون زد ، با صدای خنده ی بوهی و موبایل خودش که به گوشش چسبیده بود مواجه شد.
اخمی کرد و به طرف پسرش رفت و گفت : داری با کی حرف میزنی عزیزم ؟
بوهی با لبخند موبایل رو به طرف فلیکس گرفت و گفت : زیسونگه .)جیسونگه. (
ابرویی بالا داد و موبایل رو از بوهی گرفت و روی گوش خودش گذاشت : الو.
جیسونگ : سلام عزیزم .. چطوری ؟
لبخند محوی زد و گفت : خوبم ؟ تو چطوری ؟ جیما چطوره ؟
جیسونگ : خوبه .. کجایی ؟
روی تخت نشست و دستی به شکم برامده اش کشید و گفت : خونه چان هیونگ .. هیونجین ساعت 5 پرواز داشت برای امریکا دیگه من اومدم اینجا.
جیسونگ : واقعا .. اتفاقا مینهو هم یه سفر کاری به امریکا داره .. میخواستم بهت بگم که بیام پیشت ولی انگار خودت یه جای دیگه ای.
سری تکون داد و گفت : خیلی عالی میشه .. میدونی خونه ی خودم که نیستم یکم موذبم .. شرایط منو که دیدی .. بعضی وقتا نیاز دارم دراز بکشم و گاهی هم ویارم اوت میکنه .. خونه ی خودم باشم بهتره ..
اگر میای تا برم خونه.
جیسونگ : خب باشه پس .. مینهو یک ساعت دیگه پرواز داره .. بعدش جینا رو اماده میکنم و یکم خونه رو تمیز میکنم و میام پیشت.
با خوشحالی لب زد : باشه عزیزم .. منتظرتم.
تماس رو پایان داد و خطاب به بوهی گفت : باید برگردیم خونه عزیزدلم.
بوهی بدون هیچ حرفی سری تکون داد و به پدرش زل زد.
فلیکس با عشق پسرش رو بوسید و گفت : خیلی دوستت دارم.
بوهی خنده ی شیرینی کرد و گفت : منم خیلی دوستت دارم.
با اتمام حرف هاشون ، در اتاق باز شد و چان وارد اتاق شد.
با لبخند گفت : عه بیدارین ؟ بیایین صبحانه بخوریم
.
سرش رو تکون داد و گفت : نه هیونگ باید برم خونه .. اونجا میخورم..
اخم غلیظی کرد و گفت : یعنی چی برم خونه ؟ لبخندی زد و گفت : مینهوشی داره میره امریکا واسه همین جیسونگ میخواد بیاد پیشم.
اهانی گفت و از اونجایی که میدونست فلیکس خونه ی خودش راحت تره سری تکون داد و گفت : خب باشه .. میرسونمت.
با خوش رویی و کمی معذب بودن لب زد : مرسی هیونگ .. ببخشید دارم اذیتت میکنم.
چان لبخند محوی زد و گفت : اینو نگو عزیزم ..
میرم اماده شم.
و از اتاق خارج شد و به سمت اتاق مشترکش با سونگمینی که هنوز خواب بود رفت.
.
.
با رسیدن به خونه ، از ماشین چان پیاده شد و به همراه بوهی و هیونیو وارد خونه شد.
چان برای کمک به فلیکس چمدون و کیف هاشون رو از توی ماشین در اورد و توی سالن گذاشت و خطاب به فلیکس که داشت پرده ها رو میکشید لب زد : من دیگه برم فلیکس .. کاری داشتی بهم زنگ بزنی خب ؟
اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : ممنونم هیونگ .. مراقب می سان باشن و سلام سونگمین رو برسون.
سر فلیکس رو بوسید و گفت : باشه عزیزم .. تو هم مراقب خودت باش.
به محض تموم شدن حرفاش از خونه خارج شد و فلیکس رو با پسراش تنها گذاشت.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به خونه انداخت.
نسبتا تمیز بود ولی جوری نبود که فلیکس دوست داشت دیده بشه پس دست به کار شد و شروع به تمیز کردن کرد.
بوهی و هیونیو توی اتاق خودشون در حال بازی با هم بودن و این کار رو برای فلیکس راحت میکرد.
ظروف کثیف توی کل خونه رو جمع کرد و توی اشپزخونه قرار داد تا بعدا بشورشون.
یک پارچه ی تنظیف و شیشه پاکن رو برداشت و شروع به گرد گیری کردن تمام شیشه های خونه کرد و بعد از اون جارو برقی رو از توی کمد دیواری بیرون کشید و سالن و اتاق ها رو جا رو کرد.
اینبار به سمت قالیچه ها رفت میخواست درستشون کنه که دردی سوزن مانند به کمرش رسوخ کرد.
اخی گفت و روی مبل نشست و چشماش رو به هم فشرد.
اونقدر کوچولوی توی شکمش سبک بود که گاهی حس میکرد اصلا باردار نیست و اگر این درد ها به سراغش نمیومدن هیچ وقت یادش نمیومد که یه بار توی شکمش هست.
دستش رو به شکمش کشید و گفت : چیشد عزیزم ؟ خیلی کار کردم نه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : فقط ظرف ها رو میشورم دیگه .. ببخشید اگر اذیت شدی قلبم.
با اتمام حرفش از روی مبل بلند شد و قالیچه رو با پاهاش صاف کرد و به طرف اشپزخونه رفت.
ظرف ها رو شست و دستاش رو خشک کرد و به سمت اتاق پسراش رفت.
قبل از اومدن جیسونگ باید یه دوش میگرفتن..
با خوش رویی خطاب به بوهی لب زد : بوهی بابایی برو توی حموم .. باید حموم کنیم.
سری تکون داد و همونجا لباس هاش رو در اورد و به طرف حموم دوید.
لبخندی زد و لباس های پسرش رو از روی زمین برداشت و به طرف هیونیو رفت.
از روی زمین بلندش کرد و بعد از در اوردن لباس هاش به طرف حموم رفت و وان عروسکیشون رو پر از اب کرد و خطاب به بوهی گفت : اروم برو بشین توش عزیزم.
بوهی به حرف پدرش گوش کرد و اروم توی وان نشست.
فلیکس هیونیو هم توی وان قرار داد و محافظی دور سینه اش بست تا توی اب فرو نره . سپس چند تا
اسباب بازی هم توی وان گذاشت و شامپو بدن رو توی ابشون ریخت تا حسابی تمیز بشن.
لباس های بوهی و هیونیو و لباس های خودش رو توی ماشین های جدا گذاشت و دکمه هاشون رو زد تا لباسا شسته بشن .. بعد از اون شیر اب رو باز کرد و پرده رو کشید .. عادت نداشت جلوی پسراش حموم کنه و اینا همش تقصیر هیونجین بود چون حتی حاضر نبود بدن فلیکس رو با پسراش شریک بشه .. هر چند که اون دوتا پسر ، بچه بودن ولی باز هیونجین معتقد بود با این کار ممکنه خیلی زود به بلوغ برسن و بهتره که از همین الان جلوی این اتفاق رو بگیرن.
.
.
چهار ساعت بعد با صدای زنگ خونه ، از اتاق بوهی و هیونیو بیرون زد و به طرف در رفت. با دیدن جیسونگ ، دکمه رو زد و خطاب به بوهی لب زد : بوهی .. بیا بابایی جینا اومد.
بوهی از خوشحالی جیغی کشید و به طرف در دوید .
هیونیو کوچولو هم چهار دست و پا از اتاق خارج شد و با صدای جیغ مانندی لب زد : دَدَ .
فلیکس با لبخند به هیونیو نگاه کرد و در رو باز کرد
.
اینکه هیونیو بدون هیچ دلیلی ذوق کرده بود براش بی نهایت شیرین بود.
طولی نکشید که در های اسانسور باز شدن و جیسونگ به همراه کیف دختر و چمدون خودش از اسانسور خارج شدن.
فلیکس لبخندی ز و کیف رو از جیسونگ گرفت و گفت : سلام ..
و سپس خطاب به جینا لب زد : سلام عروسک ..
چطوری عزیزم.
جینا با خجالت سرش رو توی گردن جیسونگ مخفی کرد و زیر چشمی به فلیکس زل زد.
فلیکس ریز خندید و کنار رفت و گفت : بیا تو ..
خوش اومدی.
و همون لحظه بوهی با لحنی بچگونه لب زد : سلام زیسونگ .. اوس اومتی .)سلام .. جیسونگ ..
خوش اومدی(
ریز خندید و گفت : سلام هیونجین کوچولو .. مرسی عزیزم.
با اتمام حرفش وارد خونه شد و در پشت سرش بست.
هیونیو با خوش رویی لب زد : دَ دَ .
جینا نگاهش رو به هیونیو داد و با پاهاش به شکم جیسونگ کوبید تا بزارش پایین ..
جیسونگ اروم جینا رو پایین گذاشت و گفت : فقط موهای همو نکنین لطفا.
بوهی به سمت جینا رفت و دستی به موهاش کشید و کنار اون دوتا کوچولو نشست تا با هم بازی کنن ..
هر چند که هر سه ی اون ها دم در نشسته بودن.
کیف جینا رو توی اتاق مهمان گذاشت و گفت :
جیسونگ بیا اینجا.
به همراه چمدونش وارد اتاق شد و گفت : فقط بهم نگو با این وضعت خونه رو تمیز کردی.
کمی مکث کرد و گفت : صد در صد اینکار رو کردی دیگه .. همیشه هیونجین تمیز میکرد الان که نیستش خودت تمیز کردی مطمئنم.
سری تکون داد و گفت : اره .. نگران نباش هنوز اونقدر سنگین نیستم.
اهی کشید و گفت : باشه .. بازم نباید اینقدر سنگینی بلند و کار کنی ... بدن ماها مثل زنا نیست.
چشماش رو به هم کوبید و گفت : باشه .. بیا بریم برات نوشیدنی بریزم ..
جیسونگ سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم لباسامو عوض کنم میام.
فلیکس با لبخندی محو از اتاق خارج شد و در رو بست تا جیسونگ راحت باشه ..
سپس به طرف اشپزخونه رفت و پنج تا لیوان ابمیوه اماده کرد و وارد سالن شد.
هیونیو و جینا با دیدن ابمیوه ها چهار دست و پا به طرف فلیکس رفتن تا بهشون اب میوه بده.
بوهی هم با دو به سمت سالن رفت و کنار فلیکس روی مبل نشست و گفت : میسه .. لوطفا لیفان منو بتی ؟ )میشه لطفا لیوان منو بدی ؟(
لیوان بوهی رو به دستش داد و گفت : بیا جیگرم ..
اروم بخور تا خودتو کثیف نکنی.
سری تکون داد و لبه ی لیوان رو به لبای کوچولوش چسبوند و اروم اروم شروع به خوردن کرد.
هیونیویی که دستاش رو روی مبل قرار داده بود و ایستاده بود رو بلند کرد و توی بغل خودش نشوند و شیشه شیرش رو به دستش داد.
شیشه شیری که مینهو برای جینا خردیه بود و توی خونه شون جا مونده بود رو هم به جینا داد و گفت :
نوش جونت عزیزم.
جینا لبخند دندون نمایی زد و شیشه رو از دست فلیکس گرفت و روی زمین دراز کشید و شروع به خوردن کرد.
فلیکس به این حرکت کیوتش خندید و خطاب به جیسونگ با صدای بلندی گفت : جیسونگ بیا ابمیوه ها گرم شدن.
با خوشرویی از اتاق خارج شد و رو به روی فلیکس نشست و اب میوه اش رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
همانطور که ابمیوه میخوردن ، جیسونگ لب زد :
هیونجین کی برمیگرده ؟
لیوانش رو پایین گذاشت و گفت : سه ماه دیگه.
اوهی گفت و لب زد : مینهو هم همینطور .. عجیبه .. یعنی یهویی برای هر دوتا شرکت مشکل پیش اومد ؟
یکم مشکوک نیست فلیکس ؟
با لبخند سری تکون داد و گفت : نه .. اگر چیزی باشه هیونجین بهم میگه مطمئنم چیزی رو ازم مخفی نمیکنه.
.
.
.
VOUS LISEZ
Spell Revenge Season2
FanfictionCouple : HYUNLIX . Minsung. Changin. Chanmin Genre : Romance. Dark. Rough . Mpreg. Full Smut Up: Tuesday فصل دوم Spell_Revenge. یک شروع قوی با یک داستان کیوت و عسلی و گاهی دارک و گریه دار . این داستان هپی هست پس لطفا نگران نباشید و با خیال راحت ب...