چنل تلگرام
@HYUNLIX-ZONE
)فلش بک (
با اتمام غذاش از روی صندلی بلند شد و ظرف هاش رو هم برداشت.
هیونجین اخمی کرد و از روی صندلی بلند شد و ظرف ها رو از فلیکس گرفت و گفت : بده من.
ابرویی بالا داد و گفت : میخوام بشورمشون.
با لحنی کاملا جدی خطاب به فلیکس لب زد : من میشورم .. برو بشین.
لبخندی زد و بازوی هیونجین رو بوسید و گفت :
مرسی مرد من.
متقابلا لبخندی زد و به طرف سینک رفت تا ظرف ها رو بشوره.
جیسونگ نیشخندی زد و زیر لب به فلیکس گفت :
بعد بگو عوض نشده.
لبش رو گزید و نگاه از جیسونگ گرفت.
بی نهایت خوشحال بود که هیونجین از امریکا اومده تا فقط از دلش دربیاره و ناراحتی هاش رو از بین ببره.
دوباره روی صندلی نشست و خطاب به بوهی که به زور داشت با چاپستیک مرغ برمیداشت گفت :
کمکت کنم قلبم ؟
بوهی با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : نه بوهی بلته .)نه بوهی بلده(.
لبخندی به پسرش زد و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد و گفت : افرین پسرم.
همانطور که ظرف ها رو اب کشی میکرد ، به فلیکس زل زد و با لبخنداش خواه ناخواه لبخند میزد
.
جیسونگ برای یه لحظه نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن نگاه خیره اش ، ریز خندید و گفت :
فلیکس ؟
سرش رو بالا اورد و به جیسونگ داد و گفت :
جونم ؟
لبخندی زد و گفت : فکر کنم امشب باید برگردم خونم.
اخمی کرد و گفت : یعنی چی ؟
جیسونگ نگاهش رو به هیونجین داد و گفت :
هیونگ میخوای من برم خونه ؟
نگاهش رو از فلیکس گرفت و گفت : نه چرا بری ؟ شونه ای بالا داد و با شیطنت لب زد : گفتم شاید بخوایین تنها باشین.
پوزخندی زد و گفت : نه بابا .. هر کاری بخوام بکنم با حضور تو هم انجام میشه.
فلیکس هینی کشید و به هیونجین نگاه کرد و گفت :
هیونجین زشته.
جیسونگ ابرویی بالا داد و با نیشخند گفت : مگه ما داریم از چی حرف میزنیم ؟ منظورم بغل کردن و بوس کردنه .. نکنه داشتی به چیزای دیگه فکر میکردی ؟
با چشم های گشاد به جیسونگ نگاه کرد و گفت : م ..من .. مگ ..مگه داشتم چی می .. میگفتم..
هیونجین با این لحن فلیکس ریز خندید و گفت : حالا چرا هل کردی عزیزم ؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت و گفت :
بسه لطفا.
هیونجین و جیسونگ با هم خندیدن و دیگه حرفی نزدن چرا که اون پسر بی نهایت سرخ شده بود.
.
.
وقتی شستن ظرف هاش تموم شد ، به سمت فلیکس رفت و کنارش نشست.
دستش رو دور گردنش انداخت و اروم لب زد : کی بخوابیم ؟
دست هیونجین رو گرفت و سرش رو روی شونه اش قرار داد و گفت : خواب ؟ تازه شام خوردیم که
.
سری تکون داد و گفت : میدونم .. ولی دلم میخوادت
.
ابرویی بالا داد و نگاهش رو به جیسونگ داد.
وقتی دید با جینا سرگرمه ، سرش رو جلو برد و بوسه ای روی لبای هیونجین گذاشت و خیلی سریع جدا شد و گفت : باید تحمل کنی عزیزم.
نیشخندی زد و دستی که دور گردن فلیکس حلقه شده بود رو از توی دست های باریک و کوچولوش بیرون کشید و زیر چونه اش گذاشت.
سرش رو بالا اورد و لب روی لباش گذاشت و از همون اول زبونش رو وارد دهنش کرد.
فلیکس کمی تکون خورد و رو به روی هیونجین نشست و دستش رو دور کمرش حلقه کرد .
راضی از این همکاری ، دست ازادش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و اینبار با شدت بیشتری لباش رو بوسید.
فلیکس کمی سرش رو کج کرد تا بیشتر مردش رو حس کنه و اینبار اون کسی بود که زبونش رو وارد دهن هیونجین کرد.
اونقدر این رد و بدل زبوناشون زیر شد که بزاقشون راه افتاد و کمی روی چونه هاشون ریخت و لباشون خیس شد.
جیسونگ با شنیدن صدای ملچ ملوچ لب های اون دو نفر ، نگاه از دخترکش گرفت و به اون دو داد.
با دیدن وضع بدشون ، لبخندی زد و جینا رو بغلکرد و دست بوهی رو گرفت و گفت : بیا بریم عزیزم امشب من میخوابونمت .. اشکالی نداره ؟ بوهی با خوش رویی سری تکون داد و گفت : نه ..
بلیم .)نه .. بریم(.
و هر سه به طرف اتاقی که هیونیو توش خواب بود رفتن.
با بسته شدن در توسط جیسونگ ، فلیکس که همه چیز رو از یاد برده بود از جا پرید و لب از روی لبای مردش برداشت.
هیونجین با چشم های خمار به فلیکس نگاه کرد و گفت : چیه ؟
نگاهش رو به سالن داد و با دیدن فضای خالیش ، لبش رو گزید و گفت : خیلی داریم بی پروا عمل میکنیم هیونجین.
چشماش رو با اطمینان بهم فشرد و گفت : امشب بیخیال این حرفا شو .. فکر کنم جیسونگ بوهی رو هم برده بخوابونه .. بیا بریم توی اتاق .. واقعا دیگه نمیتونم صبر کنم.
هیشی گفت و لبخندی زد.
از اینکه هیونجین اینقدر برای داشتنش له له میزد بی نهایت خوشحال بود و حس خوبی داشت.
از روی صندلی بلند شد و نگاهش رو به هیونجین داد و شروع به باز کردن دکمه های لباسش کرد و با اغوا لب زد : بریم توی اتاق ؟
نیشخندی زد و به انگشت های ظریف فلیکس که داشتن دکمه های پیراهن سفیدش رو باز میکردن ، زل زد و گفت : فعلا راحتم.
خنده ی ریزی زد و تا اخر دکمه هاش رو باز کرد و پیراهن رو از سر شونه هاش پایین کشید.
نگاه ریزی به هیونجین انداخت و همانطور که بهطرف اتاقشون میرفت لب زد : هر طور مایلی عزیزم.
و با عجله به سمت اتاق رفت.
هیونجین خنده ای کرد و از روی صندلی بلند شد و همانطور که به سمت اتاق میرفت ، لباسش رو از سر رد کرد و به محض رسیدن به اتاق ، گوشه ای پرت کرد و دکمه ی شلوارش رو باز کرد و اون رو هم گوشه ای پرت کرد.
فلیکس که باکسر و شلوارش رو در اورده و تنها با همون پیراهن باز و سفیدش روی تخت نشسته بود ، با دیدن بدن برهنه و دیک هیونجین که توی باکسرش در حال ترکیدن بود نیشخندی زد و گفت :
come on daddy
لبخند یوری زد و باکسرش رو هم در اورد و دیک بزرگش رو برای فلیکس به نمایش گذاشت.
به سمت تخت رفت و بین پاهای فلیکس نشست ودستی به شکمش کشید.
با لبخند بوسه ای به شکم برامده اش زد و گفت :
دخترم .. بابایی رو قراره از نزدیک حس کنی.
با این حرف هیونجین ریز خندید و گفت : دیونه.
هیونجین هم خندید و خیلی اروم دستش رو از روی شکم فلیکس به سمت نیپل هاش کشید و شروع به بازی کردن باهاشون کرد.
این کار هیونجین چنان لذتی به بدنش داد که برای نیوفتادن روی تخت مجبور شد دستاش رو ستون کنه و کمرش رو کمی خم.
اه غلیظی کشید و چشماش رو بست و گفت : فاک ..
هیونجین من زود ارضا میشما.
لبخندی زد و با دست ازادش دیک فلیکس رو گرفت و همانطور که کلاهکش رو نوازش میکرد گفت :
مشخصه عزیزم.
هینی کشید و با دست و پاهایی که از شهوت زیاد در حال لرزیدن بودن لب زد : دیگه نمیتونم بشینم .. با .. باید دراز بکشم.
سری تکون داد و از روی زمین بلند شد و گفت :
دراز بکش تا بیام.
به حرف مردش گوش کرد و روی تخت و رو به پهلو دراز کشید و دستش رو به شکمش کشید.
هیونجین هم به سمت کمد رفت و یکی از ده لوبی که توی کمد بود رو برداشت و به طرف فلیکس رفت.
با دیدن لوب لیمو توی دست های هیونجین خنده ای کرد و گفت : چرا لیمو ؟
شونه ای بالا داد و گفت : میخوام طعم قوه ی بدنت رو با لیمو ترکیب کنم .. حس میکنم ترکیب دیوانه کننده ای بشه.
ابرویی بالا داد و گفت : سه روزه رفتی امریکا ببین چه چیز هایی یاد گرفتی.
خنده ای کرد و گفت : بیشتر از ایناش رو بعد از به دنیا اومدنش بهت نشون میدم بیبی.
لبخند محوی زد و گفت : بیا اینجا مرد من .. بیا که دلم خیلی برای وجودت تنگ شده.
متقابلا لبخندی زد و روی تخت خزید.
پشت سر فلیکس دراز کشید و در لوب رو باز کرد.
به محض باز شدن ، بوی لیمو توی کل اتاق پیچید.
فلیکس با لذت هومی کشید و گفت : چه بوی خوبی میده.
بینش رو توی گردن فلیکس وارد کرد و شروع به بوییدن کرد.
اه مردونه ای کشید و گفت : بوی بدنت با بوی این لیمو ترکیب شده و این خیلی خوبه فلیکس .. دارم دیونه میشم.
لبش رو گزید و گفت : هیونجین لطفا شروع کن. سری تکون داد و مقدار زیادی لوب روی انگشتاش ریخت و دستش رو بین دو لوب باسن فلیکس فرو کرد و قبل از هر کاری ، دور تا دور سوراخش رو به اون مایع لزج ، اغشته کرد.
از سردی لوب هیسی کشید و از جا پرید.
هیونجین اخم محوی کرد و گفت : چیشد ؟
لبش رو گزید و گفت : هی .. هیچی فقط یکم ترسیدم
.
ابرویی بالا داد و گفت : چی ؟ از چی ترسیدی ؟ ملافه ی سفید زیرش رو توی مشت فشرد و حرفی نزد.
هیونجین لحظه ای دست از کار کشید و و گفت :
فلیکس ؟
زبونی به لبای خشک شده اش زد و گفت : چون بعد از مدت ها میخواییم سکس کنیم یکم میترسم. لبخند محوی زد و گفت : نترس عزیزم .. بهم اعتماد کن .. نمیزارم زیاد اذیت بشی.
سری تکون داد و گفت : باشه .. بهت اعتماد دارم هیونجینا. . هیونجین ؟
بوسه ای روی گونه ی فلیکس گذاشت و با لحنی عاشقانه لب زد : جونم ؟
سرش رو برگردوند و توی چشم های مردش نگاه کرد و گفت : بهت اعتماد کردما.
ریز خندید و گفت : نگران نباش بخاطر بچمم که شده اروم انجامش میدم.
پوکر به مردش نگاه کرد و با اخم لب زد : بلندشو ..
منصرف شدم نمیخوام سکس کنیم .. بلند شو ازت بدم اومد.
برای بار هزارم توی اون روز خندید و گفت : غلط کردم عزیزم ..
با ارنج ضربه ی محکمی به شکم هیونجین زد و گفت : کارش به جایی رسیده که بچه هاشو از من بیشتر دوست داره بی ادب .. اگر من نبودم اینا هم نب ... اهههههه.
با قرار گرفتن لاله ی گوشش توی دهن هیونجین و مکیده شدنش ، حرفش کامل نشد.
هیونجین با عشق نرمه ی گوش فلیکس رو بوسید و زبونش رو توی لاله اش فرو کرد و شروع به بوسیدن و زبون زدن بهش کرد و همین کارش باعث شد نفس های فلیکس رفته رفته تند بشه.
وقتی حس کرد کاملا فلیکس رو اروم کرده ، دست از بوسیدن گوشش برداشت و دوباره دستش رو بین باسنش فرو کرد و اینبار با ارامش انگشت اشاره اش رو وارد سوراخش کرد.
اهی از ورود انگشت هیونجین کشید و لب زد :
هیونجینا .
نفس عمیقی کشید و انگشت دوم رو هم وارد کرد و گفت : جونم ؟
و شروع به قیچی زدن کرد.
فلیکس هقی از درد زد و گفت : نمیتونم هیونجین خیلی درد دارم.
اخمی کرد و گفت : نمی خوای انجامش بدی ؟
برای بار دوم هقی زد و همانطور که اشک میریخت
، سری تکون داد و گفت : نه.
لبخندی زد و گفت : باشه عزیزم .. هر چی تو بخوای.
با اتمام حرفش ، انگشت هاش رو بیرون کشید و از روی تخت بلند شد.
انگاری نمیتونست دخول کنه ولی اشکالی نداشت ..
مهم راحتی فلیکس بود .. از زمانی که بار دار شده بود زیادی حساس شده بود و هیونجین درکش میکرد
.
بعد از به دنیا اومدن اون کوچولو صد در صد و بدون هیچ رحمی با عشقش سکس میکرد.
اما الان نمیشد و به یه ساک زدن ساده اکتفا کرد.
)زمان حال(
با شنیدن صدای گریه ی بوهی ، با عجله روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید و گفت :
جونم بابایی ؟ جونم پسرکم ؟
بوهی هقی زد و گفت: دلد میتونه .. خهلی دلد میتونه ) درد میکنه .. خیلی درد میکنه(.
اخمی کرد و به سمت بوهی رفت و گفت : دستت درد میکنه عزیزم ؟
سری تکون داد و باعث شد از هر دوتا چشمش اشک بچکه.
لبش رو گزید تا گریه نکنه . دستش رو زیر چشم های بوهی کشید و اشکاش رو پاک کرد و گفت :
خوب میشی عزیزدلم .. دستت شکسته پسرکم معلومه که درد داره عزیزدلم.
هقی زد و از روی تخت بلند شد و به سمت فلیکس رفت.
روی پاش نشست و گفت : پاپا ؟
دستش رو توی موهای بوهی فرو کرد و گفت :
جونم ؟
هق کودکانه ای از درد دستش زد و گفت : بابایی چلا نمیاد ؟ )بابایی چرا نمیاد ؟(
با این حرف بوهی حس کرد قلبش داره میلرزه ..
یعنی پسرکش دلش برای پدرش تنگ شده بود که اینو میپرسید ؟
دستش که توی موهای بوهی خشک شده بود رو دوباره تکون داد و گفت : به زودی میاد عزیزم ..
میدونی که بابایی خیلی کار داره این روزا.
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : اله میتونم .. اما از بعد اون دعوا با اون انوعه دیته نتیتمش .)اره میدونم .. اما از بعد دعوا با اون خانوعه دیگه ندیدمش(.
با یاد اوری شارک و صحناتی که به چشم دیده بود ، بغضی کرد و حرفی نزد.
وقتی یادش میومد هیونجین بخاطر نجات بوهی مجبور شده جلوی اون شارک رو بغل و بوس کنه ، قلبش اتیش میگرفت.
از هیونجین ناراحت بود خیلی هم ناراحت بود ولی بهش حق میداد .. اون مرد بخاطر نجات فلیکس و دخترکش و بوهی این کار رو کرده بود ولی خب ..
باز هم فلیکس یه همسر بود و بی نهایت براش سخت بود ببینه مردش داره کسی غیر از خودش رو
میبوسه هر چند که اون بوسه یه لمس خیلی کوتاه و مختصر بود.
زبونی به لبش زد و اب بینیش رو بالا کشید و اهی کشید..
دلش از هیونجین گرفته بود ولی همزمان دلتنگ بود
.
همانطور که در حال اشک ریختن بود ، زنگ ایفون به صدا در اومد.
اروم بوهی رو از اغوشش خارج کرد و گفت :
پسرم اینجا باش تا بیام .. باشه قلبم ؟
سری تکون داد و دوباره روی تخت دراز کشید و نگاهش رو به برادرش داد.
از روی تخت بلند شد به سمت ورودی رفت.
با دیدن جیسونگ از توی ایفون ، دکمه رو فشرد و در رو باز کرد.
سپس به طرف اشپزخونه رفت و ابی به صورتش زد و با دستمال خشک کرد.
جیسونگ همراه با جینا کوچولویی که الان راه میرفت ، وارد خونه شد و گفت : فلیکس ؟ به سمت جیسونگ رفت و گفت : سلام.
لبخندی زد و گفت : سلام .. چطوری ؟
پوزخندی به وضع داغون خودش زد و گفت :
میخوای چطور باشم ؟
لبخندش رو خورد و کفس های جینا رو در اورد و به سمت فلیکس رفت.
دستاش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و گفت :
همه چیز درست میشه.
اشکی ریخت و گفت : هیچی درست نمیشه .. هیچی
.
جیسونگ اخم محوی کرد و خواست چیزی بگه که صدای جیغ بوهی بلند شد.
فلیکس ترسیده از اغوش جیسونگ خارج شد و به طرف اتاق دوید.
با دیدن بوهی که دستش رو گرفته بود و اشک میریخت ، بغضی کرد و گفت : چیشده عزیزم ؟
بوهی هقی زد و گفت : دلد میتونه .. دلد میتونههه ).
درد میکنه .. درد میکنه(.
جلوی بوهی زانو زد و محکم توی بغل گرفتش و گفت : اشکالی نداره بابایی .. خوب میشی عزیزم ..
خیلی زود خوب میشی قلبم.
قلبش داشت اتیش میگرفت .. از گریه های بوهی و از ترسیدن هیونیو داشت اتیش میگرفت ولی چیکار میتونست بکنه ؟
هیچی .. متاسفانه هیچ چیز جز گذر زمان نمیتونست حال بد فلیکس رو درمان کنه.
بوهی کمی دیگه هم گریه کرد و بعد از چند دقیقه توی بغل فلیکس اروم گرفت و چشماش رو بست و خوابید.
لبش رو گزید و به همراه بوهی توی بغلش از روی زمین بلند شد و به سمت تخت رفت.
اروم اون کوچولو رو روی تخت قرار داد و پتو رو روش بالا کشید و به سمت هیونیو رفت.
بلندش کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و گفت : ترسیدی عزیزم ؟
هیونیو با یه نگاه ریز به بوهی ، سری تکون داد و حرفی نزد.
کوچولوش خیلی وقت بود که اروم گرفته بود و دیگه اذیتش نمیکرد.
دوباره بوسه ای روی گونه ی پسرکش گذاشت و گفت : بریم صبحانه بخوریم ؟
سرش رو بالا و پایین کرد و فلیکس با یه لبخند به طرف ورودی اتاق برگشت.
با دیدن جیسونگی که با ترحم نگاش میکرد ، لبخند محوی زد و به سمتش رفت.
جیسونگ با نگرانی لب زد : کی بوهی رو اوردی خونه ؟
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : دیروز بعد از دادگاه از بیمارستان بهم زنگ زدن و گفتن خیلی بی طاقته..
وقتی رفتم پیشش ، دکتر بعد از چکاپش گفت بهتره که توی خونه بمونه.
سری تکون داد و گفت : میخوای بیام پیشت .. دست تنها خیلی خسته میشی.
پوزخندی زد و گفت : باید عادت کنم .. فکر کنم قراره تا اخر عمرم این دوتا رو تنها بزرگ کنم. جیسونگ با چشم های گشاد شده به فلیکس نگاه کرد و گفت : لطفا اینکار رو نکن فلیکس.
لبخند محوی زد و گفت : کاری نمیشه کرد جیسونگ .. خیلی چیزا باب میل ادم پیش نمیره .. زندگی منم از همون اول گند بود و باب میلم نبود.
اون از مرگ خواهرم .. اون از خیانت همسرم ..
اینم از مریض شدن پسرم و از دست دادن دختری که بیشتر از هر چیزی منتظرش بودم.
حس میکنم خدا دیگه دوستم نداره جیسونگ .. حس میکنم بهم پشت کرده ..
جیسونگ اهی کشید و به سمت فلیکس رفت.
هیونیو رو ازش گرفت و گفت : همه چیز با گذشت زمان اوکی میشه ... فقط کافیه به خودت و هیونجین زمان بدی.
سری تکون داد و به عقب برگشت تا به اشپزخونه بره که صدای زنگ ایفون بلند شد.
اخمی کرد و به سمت ایفون رفت.
با دیدن چان و مینهو ، اهی کشید و راه کج کرد تا دوباره به اشپزخونه بره که یه دفعه قلبش لرزید و ترسید که اتفاقی برای هیونجین افتاده باشه.
در رو باز کرد و خطاب به جیسونگ گفت : مینهو هیونگ اومده.
با نفرت صورتش رو جمع کرد و گفت : میرم پیش بوهی.
سری تکون داد و در واحدش رو هم باز کرد و به طرف سالن رفت و روی مبل نشست.
چان و مینهو هر دو با هم و با شدت زیادی وارد خونه شدن و به سمت فلیکس رفتن.
هر دو رو به روش زانو زدن و چان با گریه لب زد : نجاتش بده .. هیونجین رو نجات بده فلیکس .. لطفا
.. لطفا نجاتش بده.
YOU ARE READING
Spell Revenge Season2
FanfictionCouple : HYUNLIX . Minsung. Changin. Chanmin Genre : Romance. Dark. Rough . Mpreg. Full Smut Up: Tuesday فصل دوم Spell_Revenge. یک شروع قوی با یک داستان کیوت و عسلی و گاهی دارک و گریه دار . این داستان هپی هست پس لطفا نگران نباشید و با خیال راحت ب...