@HYUNLIX-ZONE
با دهنی باز به هیونجین نگاه کرد و حرفی نزد.
جیسونگ نیشخندی زد و اروم لب زد : بعد بگو عوض نشده .. بخاطر یه دعوا اومده کره تا از دلت دربیاره.
دهنش رو بست و نگاه از مردش گرفت.
بوهی با دیدن هیونجین جیغی کشید و به سمتش دوید و گفت : بابایی.
لبخندی زد و پسرش رو محکم بغل کرد و گفت :
سلام عزیزم .. خوبی بابا ؟
سری تکون داد و گفت : بابا کوتا بوتی ؟ )بابا کجا بودی ؟(
بوسه ای روی گونه ی پسرش زد و گفت : سرکار بودم بابایی.
اهانی گفت و سرش رو روی شونه ی پدرش گذاشت تا رفع دلتنگی کنه.
هیونجین هم چند ضربه به کمرش زد و به طرف جیسونگ و فلیکس رفت.
جیسونگ با لبخند گفت : خوش اومدی.
لبخند یور و زوری زد و گفت : ممنون .. میتونی یه لحظه از بچه ها مراقبت کنی ؟ من باید با فلیکس صحبت کنم.
سری تکون داد و بوهی رو از هیونجین گرفت و گفت : البته راحت باشین.
با تایید جیسونگ به طرف فلیکس رفت و دستش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.
فلیکس با اخم پشت سر مردش راه افتاد و حرفی نزد .
میدونست هیونجین برای چی اومده پس چرا باید حرف میزد و اوضاع رو بدتر میکرد ؟
به محض ورود به خونه ، بدون اتلاف وقت به طرف اتاقشون رفت و وقتی وارد شدن در رو پشت سر خودشون بست.
فلیکس رو به دیوار چسبوند و گونه هاش رو با هر دوتا دست گرفت و لب روی لباش گذاشت.
با ولع لب پایین فلیکس رو مکید و زبون زد.
فلیکس که تا الان چشماش باز بود ، اخمی به پیشونیش نشوند و همانطور که به چشم های بسته ی هیونجین نگاه میکرد ،چشماش رو بست و دستاش رو بالا اورد و روی سینه های عضله ای مردش قرار داد.
با خوشحالی از همکاری فلیکس ، سرش رو کج تر کرد و بیشتر به عشقش چسبید.
اروم و گاهی با ولع و سریع لبای فلیکس رو میمکید و میبوسید.
دو یا سه روز بیشتر نبود که به امریکا رفته بود ولی بی نهایت دلتنگ این پسر شده بود.
با حس کم اوردن نفس فشاری به سینه ی مردش وارد کرد و از خودش جداش کرد.
هیونجین به خواسته ی فلیکس احترام گذاشت و لب از روی لباش برداشت اما فاصله رو زیاد نکرد.
فلیکس سرش رو بالا اورد و با دلخوری توی چشم های مردش نگاه کرد و حرفی نزد.
از این نگاه فلیکس متنفر بود .. دوست داشت همیشه چشم های خندون و عاشقش رو ببینه نه این نگاه که بغض و دلخوری توش موج میزد.
اهی کشید و دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و محکم به خودش چسبوندش و گفت : ازم ناراحتی ؟ سرش رو توی گردن مردش مخفی کرد و از ته گلو لب زد : اوهوم.
بوسه ای روی پوست صاف گردن همسرش گذاشت و گفت : معذرت میخوام .. ترسیده بودم..
اب گلوش رو قورت داد و از مردش جدا شد.
سرش رو به دیوار چسبوند و با لحنی اروم و بی ربط به موضوعشون لب زد : چرا برگشتی ؟
لبخندی از توجه فلیکس زد و موهای ریخته توی صورتش رو کنار زد و گفت : انتظار داری همینطور بشینم امریکا و تو جوابمو ندی ؟ چرا جوابمو ندادی ؟
دستش رو بالا اورد و روی گونه ی استخونی مردش قرار داد و گفت : تو که میدونی چقدر از داد بدم میاد ، چرا داد زدی ؟
اخم محوی کرد و گفت : ترسیده بودم .. بهم حق بده فلیکس .. تو یه دفعه ول کردی رفتی و صدای جیغ هیونیو توی گوشم بود .. فکر کردم اتفاق بدی افتاده براش.
و با اتمام حرفش دست فلیکس رو گرفت و بوسه ای روی پوست صافش گذاشت.
لبخندی زد و گفت : نیازی نبود بیایی .. میخواستم بهت زنگ بزنم.
ابرویی بالا داد و با شیطنت لب زد : یعنی اشتباه کردم که اومدم ؟
با حرف هیونجین اخمی کرد و با مشت ضربه ای به سینه ی مردش زد و گفت : گمشو هیونجین.
ریز خندید و دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد.
با برخورد شکم قلبمه ی فلیکس به شکم تخت خودش ، لبخندش رو خورد با لحنی کاملا جدی لب زد :
امروز قرار بود بری چکاپ درسته ؟
لبخندی از توجه مرد به دختر کوچولوش زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : اره .. رفتم ..
همه چیزش سالمه و داره به خوبی رشد میکنه. متقابلا لبخندی زد و گفت : هوممم .. پس دخترم حسابی داره بزرگ میشه ..
و سپس کمی صداش رو پایین تر اورد و گفت :
کاش اجازه میداد بابا و پاپاش باهم وقت بگذرونن ..
نه ؟
ابرویی بالا داد و دستش رو روی عضو مردش گذاشت و گفت : اجازه ی اینو که من باید بهت بدم عزیزم نه کوچولومون.
اخم محوی کرد و گفت : چیشد ؟
ریز خندید و هیونجین رو به عقب هل داد.
لباس های توی تنش رو درست کرد و همانطور که در رو باز میکرد گفت : تا اخر شب وقت زیاده ..
به اینکه بهت اجازه ی سکس بدم یا نه فکر میکنم هوانگ هیونجین شی.
و از اتاق خارج شد و مرد رو تنها گذاشت.
لبخند دندون نمایی زد و به در بسته ی اتاق نگاه کرد و گفت : همیشه منو غافل گیر میکنی فلیکس.
و پشت سرش راه افتاد و از اتاق خارج شد.
سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و به محض رسیدن به فلیکس دست راستش رو دور کمرش حلقه کرد و اروم لب زد : یونگهون اجازه ی سکس داد ؟ سری تکون داد و از ته گلویی صدایی ایجاد کرد.
لبش رو با خوشحالی و لبخند گزید و گفت : خوبه پس به موقع اومدم.
پوکر به هیونجین نگاه کرد و گفت : من هیچ وقت نگفتم میزارم باهام سکس کنی عزیزم.
لبخندش در انی رنگ باخت و و از حرکت ایستاد و فلیکس رو هم رو به روی خودش نگه داشت و گفت : یعنی چی ؟
سرش رو کج کرد و گفت : یعنی چی نداره .. ما نباید سکس کنیم .. الان جیسونگ خونمونه و پسرا هم ممکنه یه دفعه بیدار بشن.
اخم غلیظی کرد و گفت : خو یعنی چی ؟ جیسونگ خودش تا حالا سکس نداشته ؟ بعد بچه ها هم بیدار بشن .. کم وسط سکس دست از کار کشیدیم ؟
با لحن جدی هیونجین و حرصی که میخورد لبش رو گزید تا نخنده ولی موفق نشد.
هیونجین که واقعا جدی گرفته بود با عصبانیت لب زد : الان برای چی میخندی فلیکس ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت : نمیدونم .. شاید چون زیادی حرص خوردنت قشنگه.
و با اتمام حرفش ریز خندید و به طرف باغ رفت.
با دهنی باز به فلیکس نگاه کرد و گفت : واو ..
چطوری هم یه فرشته است و هم یه شیطان ؟
.
.
)زمان حال(
با ناراحتی از اتاق پزشک بیرون زد و دستی به صورتش کشید.
مینهو با اخم به طرف چان رفت و گفت : چیشد ؟ هوفی کشید و گفت : یه سکته ی قلبی خفیف داشته.
با چشم های گرد شده به چان نگاه کرد و گفت : چی ؟
لبش رو با ناراحتی گزید و همانطور که از وضعیت دوستش چشماش خیس شده بود ، روی صندلی نشست و سرش رو بین دو دست گرفت و با بغض
لب زد : از اولم کارمون اشتباه بود .. وقتی بچه دار شدیم باید دست از کار میکشیدیم .. الان زندگیامونو ببین .. سونگمین حتی حاضر نمیشه توی صورت
من تف بندازه .. اجازه نمیده من می سان رو ببینم ..
دو هفته است بچمو ندیدم.
نباید اینکار رو میکردیم .. الان چی شد ؟ الان هم باند منحل شد و هم پایه های خانوادمون سست شد ..
دیگه هیچی برای از دست دادن نداریم.
با حرف های چان که چیزی جز حقیقت و شکایت از وضع موجود نبود ، اخمی کرد و نفس عمیقی کشید.
حق با چان بود. . مینهو هم جینا رو به مدت دو هفته ندیده بود چرا که جیسونگ قفل و رمز در رو عوض کرده بود و اجازه ی ورود اون مرد به خونه اش رو نمیداد.
زندگی هر سه نفرشون از هم پاشیده بود ولی هیچ کدومشون بدتر از فلیکس و هیونجین نبودن.
)فلش بک(
به محض بی هوش شدن هیونجین ، با ترس از روی صندلی بلند شد و با بدنی که میلرزید به مردش نگاه میکرد.
وکیل شین اخمی کرد و دست لرزون فلیکس رو گرفت و گفت : لطفا اروم باشید.
ولی این حرف کاری رو از پیش نبرد.
با بغض و چشم های خیس یک قدم برداشت تا به مردش نزدیک بشه که کادر درمان با عجله وارد شدن و بعد از گذاشتن هیونجین روی برانکارد از اتاق خارج و به سمت بزرگترین بیمارستان سئول راه افتادن.
هقی زد و بدون توجه به وکیل شین ، از دفتر قاضی خارج شد و به طرف محوطه ی دادگاه رفت.
با دست هایی که میلرزید موبایلش رو از توی جیبش بیرون کشید و شماره ی چان رو گرفت.
به محض جواب دادن اون مرد ، با لحنی سرد و دلخور اما پر از بغض لب زد : هیونجین رو برد ..
بردن بیمارستان سئول .. گ .. گفتم شاید بخوای بدونی.
و با اتمام حرفش قبل از به هق هق افتادن ، تماس رو قطع کرد و موبایل رو به سینه اش چسبوند و به امبولانسی که داشت کوچیک و کوچیکتر میشد چشم دوخت.
به محض محو شدن امبولانس ، با قدم های سست و لرزون به طرف یک صندلی فلزی رفت و زیر یک درخت نشست و دستش رو روی صورتش گذاشت و تا جایی که میتونست اشک ریخت .. هنوزم باورش نمیشد زندگیش از هم پاشیده..
هنوزم باورش نمیشد قراره شبو بدون دختر و هیونجینش بخوابه .. هنوزم باورش نمیشد خونه ی گرمش بخاطر نبود هیونجین سرد شده.
ولی چه میشه کرد.
کاری که هیونجین کرده بود کم از حرکتی که فلیکس زده بود نبود..
کسی که این زندگی رو نابود کرده بود ، هیونجین بود و فلیکس فقط راه اون مرد رو کامل کرده بود..
)پایان فلش بک(
روی تخت نشسته بود و همانطور که اشک میریخت
، هیونیو رو توی بغلش تاب میداد تا بخوابه.
دلش میخواست ببینه حال هیونجین چطوره ولی نمیخواست به این زودی وا بده و اون مرد رو ببخشه..
انتظار داشت چان باهاش تماس بگیره و از حال اون مرد با خبرش کنه ولی بعد از سه ساعت هنوز هیچ خبری از هیونگش نبود.
خیره به موبایلش نشسته بود و منتظر بود تا موبایلش زنگ بخوره اما هیچ اتفاقی نبوفتاد.
اهی کشید و نگاه خیسش رو به هیونیو داد . با دیدن چشم های بسته و دهن نیمه بازش ، اب گلوش رو قورت داد و اروم پسرش رو روی تخت و کنار بوهی قرار داد.
پتو رو روی هر دو بالا کشید و به طرف مستر رفت تا دست و صورتش رو بشوره ... اونقدر گریه کرده بود که چشماش سرخ شده بود و زیر چشماش سیاه.
میدونست اگر بوهی و هیونیو توی این شرایط ببینش خیلی میترسن و گریه میکنن بخاطر همین سعی کرد بخاطر دو تا پسراش هم که شده بود اروم باشه و قوی بمونه.
بعد از شستن صورتش از مستر خارج شد و به طرف دراور رفت . دستی به موهاش کشید و از توی اینه به خودش نگاه کرد.
حس میکرد توی همین چند ماه بی نهایت ضعیف و چروکیده شده و این قلبش رو به درد میاورد.
اهی کشید و خواست نگاه از اینه بگیره که یه دفعه عکس های پشت سرش رو دید.
با دیدن یکی از عکس ها که توی بغل هیونجین بود و هر دو به هم لبخند میزدن ، بازم بغض گلوش رو فشرد.
هوفی کشید و سعی کرد بغضش رو پایین بفرسته ولی چندان موفق نشد.
بالاخره نگاه از اینه گرفت و به طرف تخت رفت.
میخواست یکم بخوابه تا بتونه اتفاق هایی که افتاده رو هضم کنه اما امون از زنگ بی موقع. اخمی کرد و پای راستش رو که روی تخت گذاشته بود رو پایین اورد و با قدم هایی اروم به طرف در رفت.
از توی ایفون بیرون رو نگاه کرد و با دیدن چان اخمی کرد و هر چند که دلش نمیخواست اما در رو زد تا از حال مردش خبردار بشه.
در واحد رو هم باز کرد و به طرف اتاق مشترکش با هیونجین رفت و در رو بست .. نمیخواست بخاطر بلندی صدا و دعوا هایی که قرار بود سر بگیره پسراش بیدار بشن و بترسن.
با اتمام کارش به طرف سالن رفت و تا خواست بشینه ، در واحد با شدت بدی باز شد و برخلاف چان ، هیونجین با لباس ابی و سفید بیمارستان روی سرامیک ها لیز خورد و وارد خونه شد.
با چشم های گرد شده به مرد نگاه کرد و همزمان از هر دوتا چشمش اشک ریخت.
هیونجین با لب هایی سفید و قلبی که بی نهایت تیر میکشید ، سرش رو بلند کرد و به فلیکس زل زد.
با دیدن اشک های فلیکس ، متقابلا اشکی ریخت و از اونجایی که جون نداشت بلند شه ، خودش رو روی زمین کشید تا به فلیکس رسید.
دست های لرزون و کبود شده اش رو روی پاهای کوچولوی فلیکس قرار داد و به سختی روی دو زانو نشست و با بغض و صدایی گرفته از درد لب زد :
غل .. غلط کر .. کردم .. مع .. معذرت میخوام ..
غل .. غلط کردم فلیکس .. ل .. لطفا .. لطفا .. غلط کردم فلیکس .. اشتباه کردم .. لطفا یه فرصت دیگه بهم بده .. فقط یه فرصت .. ازت خواهش میکنم ..
دی . دیگه نمیرم سمت مواد .. دیگه نمیرم توی کار قاچاق .. به جون بوهی و هیونیو نمیرم فلیکس .. بر
.. برگرد فلیکس .. من ... من بدون تو می...
و هنوز حرفش کامل نشده بود که از هوش رفت . تا روی زمین افتاد و سرش میخواست به زمینبرخورد کنه ، فلیکس با عجله روی زمین نشست و سر مردش رو گرفت و به سینه ی خودش چسبوند.
با اینکار چان بغضی کرد و با عجله به طرف فلیکس و هیونجین رفت.
هیونجین رو از بین دست های فلیکس که زار میزد و پیشونی مردش رو میبوسید بیرون کشید و روی دستاش بلندش کرد و با عجله از خونه خارج شد.
همین الانشم بدون اجازه ی پزشک از بیمارستان خارج شده بودن.
مطمئنن اتفاقی برای هیونجین افتاده بود و این موضوع چیزی بود که هم چان ازش اطلاع داشت و هم فلیکسی که مثل ابر بهار گریه میکرد و دستش رو به سینه اش میفشرد.
التماس های هیونجین از خوردن هزاران سم قوی هم براش دردناک تر و سخت تر بود.
اینکه اون مرد با اون ابهت جلوش زانو میزد والتماسش میکرد قلبش رو به درد اورده بود.
نمیدونست باید چیکار کنه .. نه میتونست ببخشش و نه میتونست برای همیشه رهاش کنه..
هر چی نباشه هنوزم هیونیو و بوهی توی زندگیش بودن و این یعنی خواه ناخواه و به واسطه ی پسراش به هونجین وصل میشد.
همانطور که اشک میریخت ، مینهو وارد خونه شد و رو به روی فلیکس گریون نشست.
لبش رو با ناراحتی گزید و گفت : شاید بهتر باشه بدونی .. میدونم دیگه زندگی هیونجین بهت ربطی نداره .. اما .. اون یه سکته قلبی خفیف داشته ..
متعجب و با ترس سرش رو بالا اورد و چشم های خیسش رو به مینهو دوخت.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : هیونجین بدون تو میمیره فلیکس .. میدونم کارای طلاقتون انجام شده و الان دیگه هیچ اسمی از هیونجین توی زندگیتنیست .. اما میشه فقط یه شانس .. فقط یه شانس دیگه بهش بدی ؟
هقی زد و از روی زمین بلند شد.
اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و برخلاف میل قلبیش لب زد : ل .. لطفا دیگه هیچ وقت ..هق..
دیگه هیچ وقت اجازه ندین بیاد توی این خونه ..
بهش بگید اگر بازم این کار رو تکرار کنه خونه رو عوض میکنم.
و با اتمام حرفش نگاه از مینهویی که با اخم و ناراحتی بهش نگاه میکرد گرفت و به طرف اتاق رفت.
در رو باز کرد و وارد اتاق شد و با عجله در رو بست چون بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه .. دیگه نمیتونست جلوی محکم بودن خودش رو بگیره ..
میدونست اگر فقط یکم دیگه حرف های مینهو گوش میداد ، وا میداد و همراه باهاش به بیمارستان میرفت
.
ولی این چیزی نبود که فلیکس میخواست..
فلیکس به فکر اینده ی پسراش بود..
اینده ای که اگر کسی میفهمید پدرشون قاتل و قاچاقچیه ، زندگیشون رو جهنم میکرد.
YOU ARE READING
Spell Revenge Season2
FanfictionCouple : HYUNLIX . Minsung. Changin. Chanmin Genre : Romance. Dark. Rough . Mpreg. Full Smut Up: Tuesday فصل دوم Spell_Revenge. یک شروع قوی با یک داستان کیوت و عسلی و گاهی دارک و گریه دار . این داستان هپی هست پس لطفا نگران نباشید و با خیال راحت ب...