Part 15

535 63 36
                                    




MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

این پارت دارای صحنات دلخراش هست .. اگر دوست ندارید نخونید لطفا.
دندون هاش رو بهم فشرد و خواست ایکون قرمز رو بزنه و به فلیکس رسیدگی کنه که مینهو گوشی رو از دستش گرفت و ایکون سبز رو زد و همون لحظه تصویر بوهی که از طبقه ی سوم اویزون شده و فلیکس از پایین در حال نگاه کرد بهش و جیغ زدن بود ، نمایان شد. 
با شنیدن صدای فلیکس از توی موبایلش ، با عجله از دست مینهو کشیدش و با دیدن فلیکس که مثل ابر بهار اشک میریخت و جیغ میکشید و سعی میکرد از دست بادیگارد ها خلاص بشه تا بتونه پسرکش رو ببینه ، نفس سختی کشید و اشک از هر دوتا چشمش پایین چکید. 
شارک با صدای بلند خندید و تصویر رو به سمت خودش برگردوند و با خوشحالی و لحنی مریض گونه گفت : خوشت اومد هیونجین ؟ کادوی تولدته عزیزم .. امروز تولدت بود دیگه نه ؟
دستاش رو مشت کرد و با ترس و عصبانیت گفت :
اگر فقط یه تار مو ازشون کم بشه اتیشت میزنم ..
بچمو از اون بالا بیار پایین. 
حرف اخرش رو بالا داد و همزمان با صدای بلند هق زد. 
شارک پوزخندی زد و گفت : قسمت خوب ماجرا مونده هیون.. 
با اتمام حرفش دوباره دوربین رو به طرف فلیکس گرفت و با صدای بلندی گفت : شروع کنین. 
هیونجین با نگرانی به بادیگارد هایی که به فلیکس نزدیک میشدن چشم دوخت و با صدای بلند و بغضی که گلوش رو گرفته بود گفت : نه نه نه .. شارک ..
شارککک هرکاری بخوای انجام میدم .. تمومش کن
.
با شنیدن صدای هیونجین نیشخندی زد و گفت :
بیشتر از اینا میخوام التماس هات رو هیونجین. 
و دقیقا با اتمام حرفش بود که بادیگارد ضربه ی محکمی به شکم فلیکس زد و باعث شد برای لحظه ای نفس عشقش بره. 
اه بلندی گفت و دستش رو روی شکمش قرار داد و سعی کرد نفس بکشه .. حس میکرد داره میمره و چی از این میتونست براش بدتر باشه ؟ 
بوهی از طبقه ی سوم اویزون شده بود و دخترکش هم توی شکمش لگد محکمی خورده بود .. 
با دیدن چهره ی فلیکس و ضربه ای که بادیگارد به شکمش زد ، داد بلندی کشید و با گریه گفت : نهههه ... لطفا لطفا تمومش کن .. هر کاری بخوای انجام میدم .. فقط تمومش کن.. 
ابرویی بالا داد و گفت : قسمت اصلی هنوز مونده هیونجین .. اینجا رو ببین بعدش باهم معامله میکنیم. 
هیونجین هق بلندی زد و گفت : تمومش کن.. 
شارک با صدای بلند خندید و دوربین رو روی بوهی تنظیم کرد و با صدای بلندی گفت : رهاش کن. 
همین حرف باعث شد فلیکس و هیونجین همزمان داد بکشن و اشک از چشماشون پایین بچکه. 
بادیگارد با اخم طناب دور پاهای بوهی رو باز کرد و بدون اهمیت به صدای گریه ی اون کوچولو و
صدا زدن پاپاش ، پاشو ول کرد و باعث شد به طرف زمین سقوط کنه. 
فلیکس جیغ بلندی کشید و از غفلت بادیگارد ها استفاده کرد و به طرف پسرش دوید. 
الان نه درد شکمش براش مهم بود و نه بچه ای که احتمالا مرده بود .. تنها چیزی که براش مهم بود جون پسر بزرگش بود. 
با گریه به پسرکش نگاه کرد و دقیقا لحظه ای که نزدیک بود با سر روی زمین فرود بیاد ، دستاش رو دور کمر اون کوچولو حلقه کرد و محکم توی بغل گرفتش و با شکم به زمین کوبیده شد. 
هیونجین با دیدن این صحنه دادی کشید و گفت :
نههههههه. 
مینهو باورش نمیشد این صحنه ها رو دیده باشه ..
اصلا فکرشم نمیکرد شارک اون بچه رو واقعا از بالا پرت کنه پایین و حتی به اینکه فلیکس بخواد بغلش کنه هم فکر نکرده بود. 
اه بلندی از درد عجیبی که توی شکمش میپیچید کشید و بوهی رو محکم تر از هر وقت دیگه ای به خودش فشرد. 
بوهی با صدای بلند هقی زد و پیراهن فلیکس رو توی مشت های کوچولوش گرفت و سرش رو روی قلب فلیکس قرار داد تا اروم بشه. 
شارک با دیدن این صحنه ، چشمش رو توی حدقه چرخوند و دوربین رو به طرف خودش برگردوند و خطاب به هیونجین که با چشم های خیس و سینه ای که مدام بالا و پایین میشد ، بهش نگاه میکرد گفت :
این تازه اولش بود هیونجین ... بهتره دست از پا خطا نکنی عزیزم .. فقط یه حرکت اشتباه از تو باعث مردن هر سه تاشون میشه .. پس مثل یه پسر خوب بشین و هر وقت که باهات تماس گرفتم بیا دنبالشون. 
دستاش رو مشت کرد و گفت : حالم ازت بهم میخوره .. حالم ازت بهم میخوره هرزه ی عوضی... میکشمت .. بهت قول میدم با دستای خودم بکشمت. 
با صدای بلند خندید و گفت : فعلا برگ برنده دست منه هوانگ هیونجین .. اینجا هر چیزی که من میگم باید انجام بشه .. البته اگر دوست داری این اشغال و اون دوتا توله سگ زنده بمونن. 
دندون هاش رو بهم فشرد و تا لب باز کرد جواب اون دختر رو بده ، تماس پایان یافت و بوق ممتد توی سالن پیچید. 
مینهو دستی به پیشونیش کشید و گفت : باید چیکار کنیم ؟ باید چیکار کنیم ؟

هنوزم تک به تک صحنه هایی که دیده بود ، جلوی چشماش بودن و مثل یه مجسمه ایستاده بود و گریه میکرد. 
مینهو به هیونجین نگاه کرد و با صدای بلندی گفت :
یه چیزی بگو .. بگو چه گوهی بخوریم ؟
با عصبانیت از صدای بلند داد های مینهو ، موبایلش رو به طرفش پرت کرد و با دادی که باعث شد گلوش بگیره گفت : خفه شو.
مینهو با دهنی باز از تعجب به هیونجین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که مرد به طرف اتاقش دوید تا لباس هاش رو عوض کنه و به خونه ی شارک بره. 
به محض تعویض لباس هاش از اتاق خارج شد و تا خواست از خونه بیرون بزنه ، مینهو رو به روش ایستاد و گفت : میخوای کاری کنی فلیکس رو بکشه ؟ بتمرگ سر جات .. همین الانشم حسابی گوه زدی به همه چیز. 
دندون هاش رو بهم فشرد و مشت محکمی به گونه ی مینهو زد و گفت : گمشو کنار. 
مینهو هوفی کشید و به محض اینکه هیونجین یه قدم برداشت ، با ارنج به پشت سرش کوبید و به محض بیهوش شدن گرفتش و به طرف اتاق بردش . روی تخت انداختش و در اتاق رو قفل کرد و به نحوی اون مرد رو زندانی کرد. 
اگر الان هیونجین به خونه ی شارک میرفت ، احساسی برخورد میکرد و هم خودش رو به کشتن میداد و هم اون سه نفر رو. 
پس بهتر بود که فعلا توی یه اتاق زندانیش کنه ..
شاید اینطوری جون هر سه نفرشون نجات پیدا میکرد. 
.
.
سه روز از اون اتفاق گذشته بود. 
توی این سه روز فلیکس از درد شکمش به خودش میپیچید و از تنگی نفس حس میکرد الانه که بمیره. 
بوهی و هیونیو هرکدوم توی اتاق های تاریک و جدا از هم زندانی شده بودن و هر چقدر هم که بهونه ی فلیکس رو میگرفتن شارک اجازه ی دیدن بهشون نمیداد.. 
بار ها و بار ها بوهی از ترس ودرد دستش ادرار کرده بود و زبونش رو گزیده بود ولی بازم شارک اهمیتی بهش نمیداد .. 
هیونیو هم که فقط گریه میکرد و فلیکس رو صدا میزد اما هیچ چیز جز ارام بخشی و داروی خواب نصیبش نمیشد چرا که شارک از شنیدن صدای اون کوچولو بی نهایت نفرت داشت. 
بالاخره در اتاق بعد از دو روز باز شد و شارک وارد اتاق شد. 

دیدن فلیکس که روی زمین افتاده و از درد ناله میکرد پورخندی زد و به سمتش رفت. 
با کفش های پاشنه بلندش به کمر اون پسر بی چاره کوبید و گفت : بلند شو اینقدر مظلوم بازی درنیار ..
زنگ زدم هیونجین داره میاد ... قراره چیزایی رو ببینی که حتی روی تخت خودتون هم شاهدش نبودی فلیکس.. 
با این حرف شارک ، خیلی اروم چشماش رو باز کرد و با بغض و چشم های خیسش به دیوار سیاه رنگ چشم دوخت. 
شارک نیشخندی زد و گفت : بلند شو .. نمیخوای کوچولو هاتو ببینی ؟
اون بچه که اویزون کرده بودیم .. اسمشم یادم نیست
.. دستش بی نهایت ورم کرده .. فکر کنم وقتی خورده زمین شکسته .. بلند شو برو صدای گریه هاش رو خفه کن .. زود باش. 
شنیدن حرف های شارک راجب پسر بزرگترش ، به زور از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی رفت. 
شارک با حرص لباش رو گزید و خطاب به بادیگارد گفت : ببرش پیش اون توله سگ هار. 
بادیگارد سری تکون داد و ارنج فلیکس رو گرفت و به طرف اتاق بوهی بردش. 
به محض اینکه در رو باز کرد ، بوهی از ترس توی خودش جمع شد و با صدای بلند گریه کرد. 
فلیکس بغضی کرد و از پشت سر بادیگارد بیرون اومد و بدون اهمیت به درد شکمش که نفسش رو بریده بود ، وارد اتاق شد و با صدای دلنشینی گفت :
بوهی من ؟
بوهی با شنیدن صدای فلیکس ، با عجله از روی زمین بلند شد و به طرفش رفت. 
ترس خودش رو توی بغل فلیکس رها کرد و شروع به گریه کردن کرد .
فلیکس هم با بغض دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و بدون توجه به خیسی شلوار پسرکش ، روی پاهاش نشوندش و گوشش رو روی قلبش قرار داد تا کمی اروم بشه. 
بوهی با بغض و لکنت شدیدی گفت : د .. دل ..دل
..می .. می ..ت ..تو..ن..نه )درد میکنه(. 
با شنیدن صدای بوهی ، از بغلش خارجش کرد و گونه هاش رو گرفت و گفت : بوهی ؟
بوهی هقی زد و با چهره ای که رو به کبودی میزد و با همون لکنت گفت : خ .. خی .. خی.. 
و هنوز حرفش تموم نشده بود که توی بغل فلیکس از حال رفت. 

متعجب به چشم های بسته ی پسرکش نگاه کرد و هقی زد و کمی پسرکش رو تکون داد و گفت :
بوهی ؟ بوهی ؟
با جواب نگرفتن از اون کوچولو ، هقی بلندی زد و محکم به خودش فشرد و مثل یه مادر داغدار گریه کرد و گفت : بوهی لطفا .. لطفا.. 
بادیگارد متعجب به اون دو نفر نگاه کرد و تا خواست از اتاق خارج بشه ، فلیکس کوچولوش رو توی بغل گرفت و از اتاق بیرون دوید. 
شارک با دیدن وضعیت فلیکس ، لبخندی زد و گفت
: چی میخوای فلیکس ؟
هقی زد و به طرف اون زن دوید و گفت : لطفا ..
بچم حالش بده .. از هوش رفته .. لطفا ببرش بیمارستان .. ازت خواهش میکنم .. هر کاری بگی میکنم .. هر کاری .. لطفا بچمو نجات بده .. ازت خواهش میکنم نجاتش بده. 
نیشخندی زد و گفت : نمیتونم فلیکس. 
با حرفی که شارک زد ، اشکی ریخت و به طرفش رفت. 
جلوی پاهاش زانو زد و گفت : لطفا .. بچمو نجات بده .. ازت خواهش میکنم. 
ابرویی بالا داد و پاشنه ی کفش رو روی شونه ی فلیکس فشرد و گفت : گفتم که نمیتونم .. الان فقط هیونجین میتونه نجاتش بده فلیکس. 
بغضی کرد و گفت : چی ؟
شارک پوزخندی زد و از روی صندلیش بلند شد و پشت سر فلیکس ایستاد. 
دوباره ضربه ی محکمی به کمرش کوبید و گفت :
اگر هیونجین درخواست منو قبول کنه میزارم برین ولی اگر قبول نکرد اونقدر این دوتا توله رو میزنم تا جلوت جون بدن. 
چشماش رو بهم فشرد و بوهی رو محکم تر توی بغل گرفت و فکرش به طرف هیونیو رفت.. 
میدونست اون یکی پسرشم شرایط خوبی نداره و معلوم نبود اصلا کجاست. 
لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین وحشیانه وارد سالن شد و با دیدن فلیکس و بوهی ، به طرفشون رفت. 
جلوی فلیکس زانو زد و با چشم های خیس به چشم هاش نگاه کرد و دستش رو به سر بوهی رسوند. 
فلیکس با نفرت توی چشم های هیونجین نگاه کرد و همانطور که اشک میریخت ، دندون هاش رو بهم فشرد و گفت : دستای کثیفت رو به بچه ی من نزن .. اشتباه کردم که عاشق تو شدم ..حالم ازت بهم میخوره .. 
متعجب به فلیکس نگاه کرد .. بهش حق میداد و میدونست این حرف ها رو برای خالی کردن خودش میزد ولی هیچ وقت فکر نمیکرد فلیکس واقعا ازش متنفر شده باشه. 
دستش رو بلند کرد و تا خواست روی گونه ی فلیکس قرار بده ، پسر سرش رو عقب کشید و با حرص و صدای بلندی گفت : فقط بچمو نجات بده ..اگر بلایی سر بچه هام بیاد زندت نمیزارم هیونجین اشغال. 
شارک ابرویی بالا داد و به طرف هیونجین رفت. 
نگاه پر از حرفی به فلیکس انداخت و خطاب به هیونجین گفت : اگر منو جلوی فلیکس ببوسی و باهام بخوابی میزارم از اینجا برن و خب طبیعتا بوهی هم خیلی زود به بیمارستان میرسه.. 
با نفرت به شارک نگاه کرد و از روی زمین بلند شد و گفت : تو الان چه گوهی خوردی ؟
نیشخندی زد و با سر به بادیگارد هاش اشاره کرد و خطاب به هیونجین گفت : حتما باید زور بالای سرت باشه هیونجین ؟
با اتمام حرفش بادیگارد ها به زور و بدون توجه به صدای گریه و جیغ های فلیکس بوهی رو ازش گرفتن و به طرف صندلی بردن.. 
فلیکس با عجله از روی زمین بلند شد و تا خواست قدم اول رو برداره ، درد بدی به شکمش رسوخ کرد و با زانو روی زمین فرود اومد. 
هیونجین دستاش رو مشت کرد و خواست چیزی
بگه که ده تا از بادیگارد ها با کلت بالای سر بوهی ایستادن و منتظر دستور شارک موندن. 
فلیکس با دیدن این صحنه ، دستاش رو به زمین کوبید و با جیغ و گریه گفت : بسه لطفا .. کاری بهش نداشته باش . ازت خواهش میکنم. 
شارک ابرویی بالا داد و گفت : خب هیونجین ؟ چیکار کنیم ؟
سرش رو کج کرد و به فلیکسی که با نفرت و چشم های خیس بهش نگاه میکرد ، خیره شد. 
اشکی ریخت و نگاه از فلیکس گرفت و گفت :
ازادشون کن برن .. شرطتت رو قبول میکنم. 
شارک نیشخندی زد و گفت : چرا باید حرفت رو باور کنم ؟ اون دوتا بچه رو ازاد میکنم اما فلیکس باید بمونه. 
لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس قبلش لب زد :
فقط بچه هامو ازاد کن ... هق. 
هیونجین با دندون های جفت شده به فلیکس نگاه کرد و با دیدن لب های لرزون و مژه های خیسش ، فهمید که این تصمیم گیری بی نهایت براش سخت بوده.. 
دیدن کسی که روی عشقش قسم میخورد توی اغوش یه نفر دیگه بی نهایت دردناک بود. 
شارک نفس عمیقی کشید و گفت : خیله خب ..  و سپس خطاب به بادیگارد هاش گفت : این دوتا توله رو ببرین بیرون.. 
به طرف شارک برگشت و با چشم های خیسش بهش نگاه کرد و گفت : تا زمانی که با چشم های خودم نبینم سوار ماشین مینهو شدن ، هیچ کاری نمیکنم. 
سری تکون داد و گفت : باشه خودت ببرشون و زودم برگرد .. فلیکسم اینجا میمونه تا مطمئن بشم که برمیگردی ... هوم ؟ 
دندون هاش رو برای بار هزارم بهم فشرد و به طرف بوهی رفت. 
بادیگارد ها رو با حرص کنار زد و بوهی بی هوش رو از روی صندلی برداشت و به طرف بادیگاردی که هیونیوی خوابیده رو توی بغل گرفته بود رفت.  پسرکش رو از اون مرد گرفت و به طرف خروجی رفت. 
قبل از خروج از اون گاراژ کوفتی ، به فلیکس نگاه کرد و با دیدن نگاه خیسش روی پسراش لب پایینش رو محکم گزید و قبل از ریزش اشکاش به طرف خروجی دوید. 
مینهو که تموم مدت بیرون از گاراژ منتظر هیونجین مونده بود ، با دیدنش که اون دوتا کوچولو توی بغلش بودن به طرفش دوید و هیونیو رو ازش گرفت و گفت : اینجا چه خبره .. چرا این دوتا بیهوشن ؟ هقی زد و بوسه ای روی سر بوهی و سپس هیونیو قرار داد و گفت : اگر سه روز توی اون اتاق کوفتی زندانیم نکرده بودی شاید اوضاع اینطوری نمیشد ..
ببرشون بیمارستان .. هر دوتاشونو. 
هیونیو رو توی ماشین قرار داد و بوهی رو از هیونجین گرفت و گفت : پس فلیکس کجاست ؟ تو چی هیونجین ؟
دستاش رو مشت کرد و با عصبانیت گفت : فقط ببرشون بیمارستان. 
مینهو با اخم بوهی رو هم سوار ماشین کرد و بدون هیچ حرف اضافه ای به طرف صندلی راننده رفت و پشت فرمون نشست و ماشین رو راه انداخت و به طرف بیمارستان رفت .. حال بوهی اونقدر بد بود که فعلا برای بحث کردن با هیونجین دست نگه داره و اولویتش رو رسوندن اون کوچولو به بیمارستان قرار بده. 
وقتی ماشین مینهو کاملا دور شد ، با قدم های سنگین و چشم های خیس به طرف گاراژ برگشت و وارد شد. 
با دیدن فلیکسی که همچنان روی زمین نشسته بود ، اشکی ریخت و به طرفش رفت. 
تا لب باز کرد حرفی بزنه ، شارک با یک لباس توری کوتاه که تموم بدنش رو به نمایش گذاشته بود
، به طرفش رفت و از پشت بغلش کرد. 
فلیکس با دیدن این حرکت اون دختر ، چشم هاش رو بست و اشکی ریخت. 
اصلا دلش نمیخواست این صحنه ها رو ببینه ..
اصلا دلش نمیخواست. 
شارک نیشخندی زد و رو به روی هیونجین ایستاد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و روی نوک پاهاش ایستاد و لب روی لباش قرار داد. 
این دیگه تیر اخر برای قلب بی جنبه ی فلیکس بود. 
با بغض از شنیدن صدای اون بوسه ی خیس ، به اون دونفر نگاه کرد و با دیدن چشم های پر از اشک هیونجین که روی خودش ثابت بودن ، اشکی ریخت و توی چشماش نگاه کرد. 
هیونجین دستاش رو مشت کرد و بدون همکاری با اون دختر به فلیکسش نگاه کرد و اشک ریخت. 
داشت اتیش میگرفت .. کاری که بی نهایت ازش متنفر بود رو داشت جلوی فلیکس انجام میداد و چیزی که خیلی بدترش میکرد ، نگاه خالی از احساس و سرد فلیکس به خودش بود .. 
اونقدر این نگاه سرد بود که هیونجین به خودش لرزید و فهمید که زندگیش نابود و داغون شده. 
 





Spell Revenge Season2 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant