MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@
(زمان حال(
بالاخره بعد از چیزی حدود نیم ساعت ، تکون ریزی خورد و چشم هاش رو باز کرد.
نگاهش رو به فضای اتاق داد و هوفی کشید.
تازه فهمیده بود که از ضعف بی هوش شده و به خودش حق میداد.
اصلا اینکه تا الان سر پا بود باید به خودش شک میکرد.
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست و به سرم توی دستش نگاه کرد.
اهی کشید و خیلی اروم سوزن رو از رگش بیرون کشید و پنبه رو روی زخمش فشرد تا خونریزی نکنه.
خیلی اروم از روی تخت پایین رفت و در اتاق رو باز کرد و تا خواست خارج بشه ، مینهو در حالی که ویلچر هیونجین رو به دست گرفته بود جلوش ایستاد
.
لبخندی زد و لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین قبل از اون لب زد : بهتری ؟
نگاه سردش رو به هیونجین داد و خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد.
سپس به مینهو نگاه کرد و گفت : کی قراره عمل بشه ؟
لبخند محوی زد و به چشم های بی فروغ و فرو رفته ی فلیکس نگاه کرد و گفت : فردا .. الان داشتیم ازمایش هاش رو انجام میدادیم .. فردا اول وقت عملش میکنیم.
با خیالی راحت نفسی کشید و بدون نگاه انداختن به هیونجین که گوشه ی لبش بخاطر سیلی هایی که خورده بود ، کبود شده بود گفت : میرم خونه ..
بوهی و هیونیو رو نمیتونم بیشتر از این تنها بزارم
.. قبل از عملش دوباره میام بیمارستان.
مینهو سری تکون داد و با خوش رویی لب زد :
باشه برو .. من و چان مراقب هیونجین هستیم نگران نباش.
پوزخندی زد و زیر چشمی به هیونجین نگاه کرد و با لحنی کاملا زننده گفت : هیچ وقت نگفتم نگرانشم
.
و همین حرف کافی بود تا قلب مرد مقابلش تیر بکشه و برای بار هزارم بفهمه که زندگی عاشقانه اش خیلی وقته که عوض شده.
مینهو متعجب و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و بدون هیچ حرفی به شونه های لرزون هیونجین چشم دوخت.
فلیکس هم بعد از یه احترام کوچیک به مینهو ، به طرف خروجی بیمارستان رفت تا از اوضاع پسراش با خبر بشه.
به محض خروج فلیکس از سالن بیمارستان ، نگاهش رو به اتاقش داد و با بغض خطاب به مینهو لب زد : بهش زنگ بزن بگو دیگه نمیخواد بیاد بیمارستان ..
اخمی کرد و ویلچر هیونجین رو وارد اتاق کرد و در رو پشت سرش بست.
رو به روی دوست صمیمیش نشست و به صورت خیسش نگاه کرد و گفت : حرف دلته ؟ میخوای فلیکس رو برای همیشه از زندگیت بیرون کنی ؟ واقعا این چیزیه که میخوای هیونجین ؟
با بغضی که اشکارا گلوش رو گرفته بود ، سری تکون داد و گفت : اینو نمیخوام .. ولی فلیکس اینطوری راحت تره .. وقتی یاد چشماش زمانی که شارک داشت میبوسیدم میوفتم میفهمم که تموم این رفتار ها و این بغضا حقمه..
اون لحظه تو نبودی که ببینی چطوری اشک میریخت و برای محافظت از بوهی و هیونیو چیکار میکرد.
وقتی یاد زمانی که دخترم که مرده به دنیا اومده بود و فلیکس بغلش کرده بود و زجه میزد میوفتم متوجه میشم خیلی بیشتر از اینا باید درد بکشم و اذیت بشم. ذره ای از رفتار های فلیکس ناراحت و ناراضی نیستم چون کاملا حق با اونه .. بخاطر من جیگر گوشمون از بین رفت .. بخاطر من بوهی اسیب دید و لکنت زبون گرفت .. بخاطر من هیونیو نمیتونه با غریبه ها ارتباط بگیره .. و از همه مهم تر ..
بخاطر من فلیکس اسیب بی نهایت شدیدی دید..
کمی مکث کرد تا بغضش رو پایین بفرسته و وقتی اون بغض کمی فقط کمی پایین رفت ، به مینهو نگاه کرد و با چشم های خیس توی چشماش نگاه کرد و گفت : کاش اون کار رو ادامه نمیدادم مینهو .. اگر ادامش نمیدادم الان دخترم به دنیا اومده بود و توی بغلم بود .. هیونیو و بوهی با خیال راحت بازی میکردن و فلیکس با موچی های خوشمزه اش ازم پذیرایی میکرد .. بد کردم مینهو .. به تو ، جیسونگ و دخترتون .. به چان و سونگمین و می سان .. به بچه های خودم و فلیکس که پاره ی تنمه بد کردم. مینهو با ناراحتی به هیونجین نگاه کرد و لبش رو گزید.
چقدر عشق هیونجین به فلیکس قوی بود که الان مثل یه مادر داغ دیده داشت برای دیدنش له له میزد و اشک میریخت.
زبونی به لب پایینش زد و با پشت دست اشک های هیونجین رو پاک کرد و گفت : فلیکس خیلی دوستت داره هیونجین .. خیلی بیشتر از اون چیزی که حتی به فکرت خطور کنه .. اگر دوستت نداشت نمیومد بیمارستان .. اگر دوستت نداشت وقتی بیهوش شدی توی خونش بغل نمیکرد و نمیبوسیدت .. اگر دوستت نداشت تا صبح بالای سرت نمینشست و ازت مراقبت نمیکرد.
اون پسر فقط ناراحته هیونجین .. هیچ کدوم از حرف و طعنه هاش واقعی نیستن چون میشه بغض پشت حرفاش رو شنید و متوجه شد .. قوی بمون
هیونجین .. عمل کن و اینبار با قلبی سالم برگرد پیشش و ازش خواهش کن که ببخشتت.
لب های لرزونش رو بهم فشرد و اب بینیش رو بالا کشید و گفت : مینهو ؟ لبخندی زد و گفت : بله ؟
هقی زد و با لحنی نامطمئن گفت : اون منو میبخشه درسته ؟
هر چند که مطمئن نبود اما خیلی اروم سرش رو تکون داد و گفت : قلب فلیکس بی نهایت مهربونه هیونجین .. اون عشق زندگیش رو به هیچ کس و هیچ چیز ترجیح نمیده ..
با خوشحالی از حرفی که شنیده بود لبخندی زد و دوباره اشکاش رو پاک کرد و گفت : کمک کن یکم خودم رو تمیز کنم. . نمیخوام فردا که فلیکس اومد کثیف باشم.
با لبخند سری تکون داد و ویلچر رو به طرف تخت برد.
خیلی اروم زیر بغل های هیونجین رو گرفت و روی تخت قرارش داد و پاهاش رو هم بالا گذاشت و پتو رو روی بدنش بالا کشید.
به طرف مستر رفت و حوله ی تمیزی خیس کرد و خارج شد و به طرف هیونجین رفت.
روی صندلی کنارش نشست و دست راستش رو گرفت و اروم اروم مشغول تمیز کردنش شد.
.
با رسیدن به خونه ، ماشین رو توی باغ پارک کرد و پیاده شد.
به محض خروج از ماشین ، جیسونگ به همراه هیونیو خوابیده توی بغلش از خونه خارج شد و به سمتش رفت.
لبخند زوری زد و هیونیو رو از جیسونگ گرفت و خیلی اروم گردن پسرکش رو بوسید و گفت : همه چیز خوبه ؟
خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : بد نیست .. بوهی خیلی گریه کرد و بهونه ات رو گرفت ولی سونگمین ارومش کرد و الانم خوابیده ..
اخمی از روی دلتنگی و غم کرد و نگاه از جیسونگ گرفت و تا خواست وارد خونه بشه ، جیسونگ اروم بازوش رو گرفت و با سری پایین افتاده گفت : میدونم الان وقتش نیست ولی میخوام یه چیزی بپرسم.
ابرویی بالا داد و از اونجایی که حدس زده بود جیسونگ چی میخواد بگه ، گفت : دلتنگته .. خیلی خیلی زیاد .. وست داره تو و جینا رو ببینه .. شبا با دیدن عکس تو و جینا میخوابه .. از دلتنگی گریه
میکنه چون نمیتونه ازت دور باشه و هر روزش رو با دیدن عکس های تو شروع میکنه ..
با بغض بازوی فلیکس رو رها کرد و سرش رو دوباره پایین انداخت و گفت : متوجه شدم .. ممنونم.
لبخندی زد و به طرف خونه اش برگشت و وارد شد
.
جیسونگ هوفی کشید و نگاه خیسش رو به اسمون داد و گفت : مینهوی احمق.
به محض ورود به خونه ، صدای ریز هق هق های بوهی به گوشش رسید.
با اخم قدم تند کرد و با رسیدن به اتاقی که پسرکش توش بود ، در رو باز کرد و با لبخند گفت : بوهی ؟ من اینجام عزیزم.
وقتی صدای فلیکس رو شنید ، دست از گریه کردن برداشت و از توی بغل سونگمین خارج شد و به طرف فلیکس دوید.
فلیکس با لبخند هیونیو رو روی تختش قرار داد وروی زمین نشست و بوهی رو محکم بغل کرد و شروع به بوسیدن شونه و گردنش کرد.
بوهی هقی زد و با همون لکنتی که گریبانش رو گرفته بود و اون لحن اروم بچگانه گفت : ت .. سیته .. بوتم .)ترسیده بودم(.
از لحن اروم و ترسیده ی پسرکش ، بغضی کرد و لبش رو محکم گزید.
میدونست بوهی هنوزم اون خاطرات رو فراموش نکرده ولی خب چیکار میتونست بکنه ؟
هیچی .. فقط باید به پسرکش زمان میداد و کنارش میبود تا همه چیز رو فراموش کنه.
سونگمین با اخم به طرف فلیکس رفت و گفت :
خوبی ؟
نگاهش رو به سونگمین داد و با هقی که ناخواستهاز دهنش خارج شد ، سری تکون داد و بوهی رو بیشتر از قبل به خودش فشرد.
با ناراحتی اهی کشید و دستش رو توی موهای فلیکس فرو کرد و گفت : بیا بریم غذا بخوریم ..
میدونم هیچی نخوردی.
لبخند محوی زد و دستش رو به زیر باسن پسرکش رسوند و هر چند که سنگین شده بود اما بلندش کرد و سرش رو روی شونه ی خودش قرار داد.
بوهی دست ازادش رو دور گردن فلیکس حلقه کرد و چشماش رو بست تا بخوابه.
اغوش فلیکس بی نهایت براش ارامشبخش بود و خیلی طول نمیکشید تا از اون کابوس بد و زننده رهاش کنه.
با رسیدن به سالن ، به طرف مبل رفت و نشست. بوهی رو روی پاهاش قرار داد و با لحنی اروم وبی نهایت مهربون گفت : میخوای بخوابی پسرم ؟ خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد و بدنش رو بین دست های فلیکس رها کرد.
لبخند محوی زد و گهواره وار پسرکش رو توی بغل گرفت و شروع به نوازش موهاش و بوسیدن پیشونی و چشماش کرد تا بخوابه.
بعد از چند دقیقه سونگمین به همراه یک سینی بزرگ توی دستش وارد سالن شد.
با دیدن فلیکس که بوهی خوابیده رو میبوسید و اشک میریخت ، اخمی از روی ناراحتی کرد و خیلی اروم گفت : فلیکس عزیزم بیا شامت رو بخور.
نگاه از بوهی گرفت و به سونگمین داد.
اب بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد و خطاب به جیسونگ گفت : میتونی یه پتو و بالش برام بیاری لطفا .. روی تخت خودم هست.
سری تکون داد و با یه لبخند محو از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق فلیکس و هیونجین رفت.
پتو و بالش عروسکی بوهی رو برداشت و از اتاق خارج شد.
با دیدن جیسونگ پسر کوچولوش رو روی دستاش جا به جا کرد و به محض قرار گرفتن بالش روی مبل ، سر بوهی رو روش قرار داد.
سپس پتو رو از دست جیسونگ گرفت و روی بدن پسرکش کشید و موهای روی صورتش رو کنار زد
.
سونگمین اهی کشید و سینی رو از روی میز برداشت و روی زمین قرار داد.
روی زمین نشست و کمرش رو به مبل تکیه داد تا اگر یه وقت پسرکش خواست بیوفته مراقبش باشه.
سینی رو به طرف خودش کشید و چاپستیک هاش رو برداشت و گفت : شما ها خوردین ؟
سونگمین با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد و گفت : اره .. هممون خوردیم .. تو بخور یکم جون بگیری.
سری تکون داد و یک تیکه گوشت وارد دهنش کرد و شورع به جویدن کرد.
با دیدن چسب روی دست فلیکس ، اخمی کرد و گفت : فلیکس دستت چیشده ؟ سرم زدی ؟
نگاهش رو به چهره ی نگرن جیسونگ داد و گفت :
اره .. یکم ضعف داشتم بخاطر همین سرم زدم تا بتونم سر پا بشم.
سونگمین اخمی غلیظی کرد و گفت : اخرش خودتو به کشتن میدی فلیکس.
لبخندی زد و یه تیکه دیگه گوشت وارد دهنش کرد و پشت بندش برنجش رو وارد سوپ کرد و خورد.
تا لحظه ی تموم شدن غذاش حرفی زده نشد.
سونگمین تموم مدت در حال تمیز کردن خونه بود و جیسونگ هم به جینایی تازه بیدار شده بود ، غذا میداد.
اخرین لقمه رو هم خورد و دستش از خوردن کشید.
نگاهش رو به بوهی داد و پتو رو روی بدنش بالا کشید.
با لبخند به فلیکس نگاه کرد و گفت : میشه حرف بزنیم ؟
ابرویی بالا داد و به جیسونگ و سونگمین نگاه کرد و با استرس گفت : چیزی شده ؟
سونگمین سری تکون داد و کنار جیسونگ نشست و گفت : نه عزیزم .. فقط میخواییم یه گپ دوستانه داشته باشیم.
نفس عمیقی کشید و با لبخندی دندون نما لب زد :
خیلی مشکوکین.
جیسونگ ریز خندید و گفت : بحث همون بحث همیشگیه .. ولی اینبار قراره متفاوت انجام بشه.
سرش رو با گیجی کج کرد و گفت : منظورت چیه ؟ جینا رو که دوباره به خواب رفته بود روی دستاش جا به جا کرد و گفت : بیایین امروز حسابی حرف بزنیم و خودمون رو خالی کنیم .. گریه کنیم .. جیغ بزنیم .. ولی فردا یه روز جدید رو شروع کنیم.
ریز و البته با تمسخر به خودش خندید و گفت : فردا یه روز جدید برای منه.
سونگمین متعجب لب زد : چطور ؟
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت و گفت :
فردا عملشه ..
جیسونگ با دهنی باز به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد.
سونگمین هم سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت .
فلیکس با بغض و چشم هایی که در لحظه خیس شده بودن گفت : داغون شده .. خیلی خیلی داغون شده ..
نمیخوام اینطوری ببینمش .. از طرفی هم نمیتونم ببخشمش .. نمیدونم باید چیکار کنم.
جینا رو روی زمین قرار داد و پتو رو روش بالا کشید و به طرف فلیکس رفت.
محکم توی بغل گرفتش و گفت : قلبت چی میگه فلیکس ؟ تو با عقلت تصمیم گرفتی و از هیونجین جدا شدی .. الان ببین عقلت چی میگه.
هق بلندی زد و همانطور که نفس هاش قطعه قطعه شده بود گفت : میخوامش .. هق هق .. خیلی میخوامش .. دلم خیلی براش تنگ شده .. دلم بغلش رو میخواد .. دلم میخواد ببوسم و بهم بگه همه چیز رو درست میکنه .. خیلی دارم عذاب میکشم از دوریش.
سونگمین با اخمی از روی ترحم به طرف فلیکس رفت و بازوهاش رو گرفت و از بغل جیسونگ خارجش کرد.
بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و گفت : میخوای برگردی بهش ؟
با چشم و صورتی خیس به سونگمین نگاه کرد و بعد از کمی مکث سرش رو به طرفین تکون داد و گفت : نمیتونم.
میخوامش ولی نمیتونم ... وقتی هیونجین رو میبینم یاد گذشته میوفتم .. یاد زمانی که دخترم از دستم رفت .. یاد زمانی که بوهی و هیونیو توی یه اتاق تاریک حبس شده بودن ... یاد خیانتی که جلوی چشمام صورت گرفته بود..
نمیتونم به هیونجین برگردم ولی دلم براش خیلی تنگ شده.
اهی کشید و سر فلیکس رو روی شونه اش قرار داد و با لحنی اروم لب زد : تو میتونی فلیکس .. تو خیلی قوی تر از چیزی هستی که فکرش رو میکنی .. هم تو به هیونجین نیاز داری و هم هیونجین به تو
.. فقط به زمان نیاز دارین .. فقط کافیه یه مدت از هم دور باشین اونموقع متوجه میشین که چقدر به هم وابسته این و خواه ناخواه به سمت هم کشیده میشین
..
خودتو عذاب نده فلیکس .. اونقدر لاغر شدی که تموم استخونات زدن بیرون .. یکم به خودت برس و به فکر خودت باش.
نمیشه که همیشه به فکر هیونجین یا بچه هات باشی
..
گذشته رو هم رها کن فلیکس.
دیگه نه اون دختر وجود داره و نه جیهون ..
هیونجین خیلی عاشقته فلیکس .. به برگشت بهش فکر کن..
اشکی ریخت و دستاش رو دور کمر سونگمین حلقه کرد و اینبار با شدت بیشتری هق زد و اشک ریخت و به مردی که روی تخت بیمارستان و چشم انتظار به در خیره شده بود ، فکر کرد.
YOU ARE READING
Spell Revenge Season2
FanfictionCouple : HYUNLIX . Minsung. Changin. Chanmin Genre : Romance. Dark. Rough . Mpreg. Full Smut Up: Tuesday فصل دوم Spell_Revenge. یک شروع قوی با یک داستان کیوت و عسلی و گاهی دارک و گریه دار . این داستان هپی هست پس لطفا نگران نباشید و با خیال راحت ب...