Part 31

602 68 22
                                    




MINSUNG & HYUNLIX-ZONE@

بعد از حرف زدن با فلیکس ، از آشپز خونه خارج شد و به طرف سالن رفت. 
با لبخند دستاش رو بهم کوبید و توجه کل حضار رو به خودش جلب کرد و گفت: دوستان عزیزم وقت رفتنه. 
مینهو ابرویی بالا داد و گفت : الان؟ زود نیست؟ ریز خندید و گفت : نه عزیزم .. ساعت ۱۱ ست و واقعا زود نیست .. تازه فلیکس و هیونجین هم به استراحت نیاز دارن پس بهتره که ما بریم دیکه. 
اوهی گفت و به همراه جینای توی بغلش از روی مبل بلند شد و گفت : باشه پس بریم .. 
جونگین هم از روی مبل بلند شد و گفت : عزیزم بریم
نگاهش رو به جونگین داد و خیلی اروم نارا رو از روی مبل برداشت و توی بغل گرفت و گفت : اره عزیزم .. بریم. 
چان نگاهش رو به اشپزخونه داد و با دیدن فلیکسی که داشت موچی ها رو بسته بندی میکرد تا توی یخچال قرار بده ،  لبخند زد و گفت : سونگمین عزیزم من یه لحظه میرم پیش فلیکس الان میام. 
سری تکون داد و گفت : باشه عزیزم. 
به محض تایید سونگمین از روی مبل بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت .
با لبخند پشت اپن ایستاد و خطاب به فلیکس لب زد :
چیشده.. هیونجین شیطنتش گل کرده؟
به این حرف چان با صدای اروم خندید و گفت : اون الان مریضه به نظرت میتونه کاری کنه؟ چان شونه ای بالا داد و گفت : اره چرا که نه ..
معلومه که میتونه. 
با چشم های گرد شده به چان نگاه کرد و با تعجب پرسید : هیونگ من مطمئنم که الکل ندادم بهت. 
به این حرف فلیکس با صدای بلند خندید و گفت :
دارم شوخی میکنم ولی جدی هیونجین توی هر شرایطی میتونه هر کاری که میخواد بکنه. 
با خنده لب باز کرد تا چیزی بگه که بوهی با چشم های خیس به طرفش اومد و نفس نفس زنون لب زد
: بابا الش اوب نیست)بابا حالش خوب نیست( با شنیدن این حرف از زبون بوهی با عجله از اشپزخونه بیرون دوید و به طرف اتاق رفت. 
چان هم پشت سرش دوید و به محض رسیدن به اتاق ، با هیونجینی که از درد داشت به خودش میپیچید رو به رو شد .
فلیکس با ترس و نگرانی به طرف تخت دوید و شونه های هیونجین رو گرفت و روی تخت ثابتش کرد و گفت: هیونجین چیشده؟
اهی از درد قلب و بخیه هاش کشید و خیلی اروم چشماش رو باز کرد و نفس بریده گفت : چیزی نیست .. خوبم. 
فلیکس با ترس اشک ریخت و گفت : یعنی چی که خوبی؟ هیونجین تواصلا خوب نیستی .. الان زنگ میزنم به دکتر کیم. 
سونگمین با شنیدن این حرف از زبون فلیکس ، لب زد : من بهش زنگ زدم نگران نباش. 
هق اروم و ناخواسته ای زد و اشکی ریخت و گفت : هیونجین؟
لبش رو محکم گزید و نفس سختی کشید و سعی کرد لبخند بزنه. 
خیلی اروم و با همون لبخندی که به زور روی لباش بود گفت : خوبم عزیزم نگران چی هستی؟ دستش رو به صورت هیونجین رسوند و گونه اش رو نوازش کرد و گفت : چیزی میخوای برات بیارم؟
سرش رو اروم تکون داد و هر چند که از درد داشت روانی میشد اما لبخند زد و گفت : نه عزیزم .. اروم باش .. تو اروم باشی منم اروم میشم. 
چان با اخم به سونگمین نگاه کرد و گفت : چیشد عزیزم؟ بابات کی میاد؟
لب باز کرد تا جواب مردش رو بده که زنگ آیفون به صدا در اومد. 
سونگمین با عجله به طرف در رفت و بازش کرد و خطاب به پدرش لب زد : سلام بابا. 
با لبخند به پسر خونده اش نگاه کرد و گفت : سلام عزیزم .. چیشده؟
با نگرانی در رو تا آخر باز کرد و گفت : نمیدونم یه دفعه حالش بد شد .. قلبش درد گرفته. 
اخمی به چهره نشوند و وارد خونه شد. 
با عجله به طرف اتاق هیونجین و فلیکس رفت و خطاب به دوستای پسرش لب زد : سلام .. لطفا دورش رو خلوت کنین. 
جیسونگ و مینهو از اتاق خارج شدن و به همراه
جینا کوچولو به طرف خروجی رفتن. 
فلیکس با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و از هیونجین فاصله گرفت و به طرف خروجی رفت. 
دست جیسونگ رو گرفت و با چشم های خیسش لب زد : ببخشید اصلا نفهمیدم مهمونی چیشد معذرت میخوام ... جبران میکنم. 
با لبخند دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : فدای سرت عشق من.. شرایطتتون جوری نبود که مهمون داری کنین ما باید درک میکردیم. 
آب دهنش رو با بغض قورت داد و متقابلا جیسونگ رو بغل کرد و گفت : دوستت دارم. 
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و گفت : من بیشتر عزیزم... 
با اتمام حرفش از فلیکس فاصله گرفت و گفت : ما دیگه داریم میریم .. کاری داشتی زنگ بزن .. اگر هیونجین چیزیش شده و این چیزا حتما بهم زنگ بزن .. خودت با این لرزش دستت نبرش بیمارستان باشه ؟
اروم سرش رو تکون داد و گفت : باشه مرسی ازت جیسونگ .
با لبخند و خوشحالی گونه ی فلیکس رو بوسید و گفت : مراقب خودت باش. 
مینهو نفس ارومی کشید و جینا رو که به خواب رفته بود روی دستاش جا به جا کرد و گفت : قلبم بریم؟ اروم سرش رو تکون داد و نگاه از فلیکس گرفت و به همسرش داد و گفت : بریم عزیزم. 
با اتمام حرفش دستش رو برای فلیکس تکون داد و هر سه با هم به طرف خونه رفتن. 
فلیکس با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و رو از اون خانواده گرفت و به طرف اتاق رفت. 
با رسیدن به اتاق ، نگاهش رو به هیونجینی که با مسکن اروم شده بود داد و خطاب به اقای کیم لب زد : اقای کیم ؟

پدر سونگمین لبخند محوی زد و گفت : ازش کار کشیدی ؟
به شوخی اون مرد لبخند ارومی زد و گفت : نه ..
ولی زیاد نشست امروز. 
سری تکون داد و نگاهش رو به هیونجین داد و گفت : باید استراحت کنه .. بدنش برای نشستن زیاد و ایستادن خیلی خیلی ضعیفه .. اون تازه عمل کرده و باید دراز بکشه .. اگر دوست داره پیش شما و توی جمعتون باشه باید روی مبل یا تخت دراز بکشه. 
نگاه ارومی به هیونجین انداخت و لب باز کرد تا چیزی بگه که اون مرد بهش نگاه کرد و یک دفعه اشک از هر دوتا چشمش پایین چکید. 
با ناراحتی روی تخت و کنار هیونجین نشست و دستش رو گرفت و به لباش چسبوند و اروم بوسیدش و خطاب به اقای کیم لب زد : ممنونم ازتون ..
ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدیم. 
پدر سونگمین با لبخند سرش رو تکون داد و به طرف پسرکش رفت و گفت : نمیخوای بری خونه بابا ؟
می سان رو از دست چان گرفت و به دست پدرش داد و گفت : چرا الان دیگه میریم. 
اقای کیم با ذوق و عشق نوه اش رو بوسید و گفت :
قلب بابا جون چطوره ؟
می سان چشم های خمارش رو روی هم قرار داد و پاهاش رو توی شکم اون مرد جمع کرد و گفت :
لالا. 
اقای کیم لبخند محوی زد و دوباره نوه اش رو بوسید و گفت : بخواب عزیزم. 
با اتمام حرفش نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
همون دارو هایی که پزشکش بهش داده رو سر وقت بهش بده ... نه یک دقیقه اینورتر و نه یک ثانیه اونورتر .. سر تایم خوردن قرصاش خیلی خیلی مهمه باشه ؟
از کنار هیونجین بلند شد و دستش رو رها کرد و گفت : باشه .. خیلی ممنونم. 
احترامی به اون مرد گذاشت و دستی به کمر می سان کشید و خطاب به سونگمین گفت : ببخشید امروز اینقدر بد پذیرایی کردم .. اصلا حواسم نبود. 
با لبخند به طرف فلیکس رفت و محکم بغلش کرد و گفت : نگو اینو .. اینطوری بیشتر ناراحت میشم ..
خیلی هم عالی بود همه چیز .. 
لباش رو بهم فشرد و اروم سرش رو تکون داد و گفت : بازم ببخشید. 
چان نوچ بلندی کرد و نگاهش رو به هیونجین که به فلیکس زل زده بود داد و گفت : مراقب خودتون باشید عزیزم ... چیزی خواستی بهم زنگ بزن فلیکس باشه ؟
سری تکون داد و به طرف چان رفت و اروم بغلش کرد و اون مرد هم متقابلا بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید و طولی نکشید که صدای هیونجین بلند شد. 
نفس نفس زنون و با ناراحتی لب زد : برو دیگه چان. 
به این حرف هیونجین با صدای اروم خندید و از فلیکس فاصله گرفت.. 
همشون حساسیت هیونجین روی فلیکس رو
میدونستن و دلیل اینکه اون مرد به چان گفته بود بره هم همین بود. 
با ناراحتی به هیونجین نگاه کرد و اروم لب زد :
حتی توی این شرایطم دست از حساسیت هاش برنمیداره. 
چان به این حرف فلیکس اروم خندید و گفت : یه لحظه میای باهات حرف بزنم ؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد و گفت: اره بریم.. 
دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و خطاب به سونگمین لب زد : عشقم توهم میایی ؟
سری تکون داد و می سانی که به خواب رفته بود رو از پدرش گرفت و سرش رو روی شونه ی خودش قرار داد و گفت : نه عزیزم .. 
میدونست چان چرا این حرف رو بهش زده .. از همون بحثی که قبلا سر فلیکس داشتن چان محتاط تر شده بود و هر وقت که میخواست با فلیکس حرف بزنه و راهنماییش کنه از سونگمین میخواست که باهاشون بیاد و سونگمین هر بار رد میکرد تا به چان بفهمونه که بهش اعتماد کامل داره. 
با لبخند به طرف عشقش رفت و شقیقه اش رو بوسید و گفت : با بابا برید توی ماشین زود میام .
گونه ی چان رو بوسید و سوییچ ماشین رو ازش گرفت و به طرف پدرش رفت و گفت : بریم بابایی ؟
سری تکون داد و دستش رو پشت کمر پسرکش قرار داد و گفت : بریم عزیزم. 
و طولی نکشید که از هیونجین و فلیکس و چانگبین و جونگین خداحافظی کردن و به طرف خروجی رفتن. 
به محض خروج سونگمین و پدرش از خونه ، دست فلیکس رو گرفت و از اتاق هیونجین خارج شد. 
هیونجین با اخمی غلیظ به فلیکس نگاه کرد و گفت :
فلیکس ؟
ابرویی بالا داد و به طرف هیونجین برگشت. 
با دیدن نگاه تیره و غمگینش ، نفس ارومی کشید و با لبخندی محو گفت : الان میام عزیزم. 
با شنیدن این حرف از زبون فلیکس ، لبخندی زد و بوسه ی هوایی براش فرستاد و زیر لب گفت :
دوستت دارم. 
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به طرف اشپزخونه رفت. 
چان با دیدن فلیکس لبخندی زد و گفت : میخوام یه چیزی بهت بگم. 
ابرویی بالا داد و دستش رو به طرف میز وسط اشپزخونه دراز کرد و گفت : بشین هیونگ. 
اروم روی صندلی نشست و گفت : موضوع هیونجینه. 
لبخندی زد و گفت : میدونم. 
با خیالی راحت نفسش رو بیرون داد و گفت :
فلیکس میدونم هنوزم خیلی باهاش اوکی نیستی و اگر بخاطر بوهی نبود قبولش نمیکردی .. این بار هزارمیه که دارم بهت میگم .. هیونجین بدون تو مثل یه بچه است که مادرشو گم کرده .. الان میبینی هیچی نمیگه و دردش رو بروز نمیده بخاطر اینکه تورو نگران نکنه. 
سرش رو پایین انداخت و با بغض به میز چوبی نگاه کرد و گفت : میدونم ...همه ی اینا رو میدونم هیونگ .. ولی بخشیدن هیونجین برام سخته .. خیلی سخت .. من بچمو از دست دادم بخاطر هیونجین ..
شاهد خیانتش بود و همین الانشم که توی یه خونه موندیم برام سخته ولی بازم نمیتونم کاری کنم .. هم بوهی و هیونیو و هم خودم به هیونجین نیاز داریم ..
هیونجین خیانت کرد و دخترمون رو از بین برد ولی من بازم بخشیدمش .. نمیتونم نبخشمش .. بوهی توی همین یه روزی که هیونجین به خونه برگشت دیگه خواب نمیبینه. 
هیونیو نسبت به قبل اروم تر شده و دیگه گریه نمیکنه .. چون هیونجین دوباره برگشته .. نمیگم نمیبخشمش .. میبخشمش ولی زمان میبره تا بخوام دوباره همون حس قبلی رو بهش داشته باشم. 
چان اروم به حرف فلیکس خندید و دستش رو دراز کرد و دست های مشت شده ی فلیکس رو گرفت و گفت : تو همین الانم عاشق هیونجینی .. نه مثل قبل بلکه خیلی خیلی بیشتر از گذشته. 
اهی از حرف چان کشید و با لبخند گفت : تو که میدونی چرا میپرستی اخه هیونگ. 
ریز خندید و چال های کیوتش رو به فلیکس نشون داد و گفت : الکی میخوام ادای هیونگ ها رو در بیارم .. 
بالاخره به این حرف چان با صدای بلند خندید و برای لحظه ای اتفاقات گذشته رو فراموش کرد. 
از روی صندلی بلند شد و خطاب به چانی که داشت بهش نگاه میکرد گفت : میرم توی اتاق .. مطمئنم تا الان برای خوابیدن مقاومت کرده تا بهش بگم که بهم چی گفتی .
چان متاسف سری تکون داد و گفت : هیونجین اخرش از عشق تو میمیره. 
لبخند محوی زد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت : هونجین تا با کاراش منو نکشه هیچیش نمیشه. 
به حرف فلیکس اخم محوی کرد و گفت : دلت ازش پره ها. 
پوزخندی زد و از حرکت ایستاد و به طرف چان برگشت و گفت : دلم ازش پره ولی خیلی عاشقشم.. 
ابرویی بالا داد و به طرف در خروجی رفت و همانطور که کفشاش رو میپوشید گفت : عالیه دونسنگ .. امیدوارم هر چه زودتر خانوادتونو مثل قبل خوشبخت ببینم. 
لبخند محوی به حرف چان زد و گفت : دوستت دارم هیونگ. 
متقابلا لبخندی زد و در خونه رو باز کرد و گفت :
منم همین طور. 
و با اتمام حرفش از خونه خارج شد و به طرف ماشین دوید. 
با خروج چان از خونه ، به طرف اتاق رفت و خطاب به چانگبین و جونگینی که داشتن از اتاق بیرون میزدن گفت : دارید میرید ؟
جونگین اروم سرش رو تکون داد و لب زد : اره ..
نارا خوابه بهتره که ما بریم .. چون اگر بیدار بشه خیلی بد اخلاق میشه. 
با لبخند سری تکون داد و دستش رو به موهای دو گوشی نارا کشید و گفت : خیلی مراقبش باش. 
با این حرفش جونگین یک دفعه بغض کرد و نگاهش رو به نارا داد.. شاید اگر بیشتر از قبل از دخترکش مراقبت میکرد این بیماری که بیشتر از یک سال درگیرش بودن رو نمیگرفت. 
چانگبین که متوجه شد جونگین داره همه چیز رو لو میده ، لبخندی زد و گفت : خب دیگه ما بریم. . فلیکس که نفهمید جونگین بغض کرده ، با لبخند سری تکون داد و گفت : باشه .. خیلی خوش اومدین و واقعا متاسفم که اینقدر بد پذیرایی کردم ازتون. 
لبخند محوی زد و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
اینطوری نگو .. امشب عالی بود. 
نگاهش رو به جونگین داد و گفت : نه دیگه عالی نبود. 
جونگین به این حرف فلیکس اروم خندید و گفت :
توی این وضعیت عالی بود .. خیلی مراقبت خودت و بچه ها و هیونجین باش .. ما میریم کاری داشتی زنگ بزن باشه ؟
اروم سرش رو تکون داد و کمر نارا رو نوازش کرد و گفت : باشه .. ممنونم. 
چانگبین با لبخند گفت : بریم دیگه عزیزم. 
نگاه از فلیکس گرفت و به همسرش داد و گفت :
باشه بریم. 
و طولی نکشید که این زوج هم از خونه خارج شدن و خانواده ی هوانگ رو تنها گذاشتن. 
با خالی شدن خونه به طرف اتاق رفت و کنار هیونجین نشست. 
با لبخند خم شد و لباش رو بوسید و گفت :بهتری ؟ چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به فلیکس داد و بدون جواب دادن به این سوالش گفت : چان باهات چیکار داشت ؟
کنار هیونجین دراز کشید و دستش رو روی سینه ی سالمش قرار داد و گفت : هیچی داشت میگفت مراقبت باشم. 
اخمی از این حرف فلیکس زد و گفت : نمیتونست جلوی خودم بگه اینو ... داری بهم دروغ میگی ؟
متقابلا اخمی کرد و روی ارنجش نیم خیز شد و گفت : نه هیونجین چرا باید بهت دروغ بگم ؟ گفت گذشته رو فراموش کنم و الان رو بچسبم ... ازم خواست که تو رو ببخشم و مثل قبل باشیم .. همین. 
با خیالی راحت از چیزی که شنیده بود ، لبخند زد و لب باز کرد تا چیزی بگه که بوهی کنار تختشون ایستاد و با چشم های خیس و لحنی بچگونه لب زد :
دلد دالی ؟)درد داری ؟(
سرش رو به طرف پسرکش برگردوند و با دیدن چشم های خیسش اخم غلیظی کرد و با نگرانی گفت
: چرا گریه میکنی بابایی ؟
اب بینیش رو بالا کشید و نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : میتلسم .)میترسم(. 
فلیکس با عجله از روی تخت بلند شد و به طرف بوهی رفت. 
دستاش رو به زیر بغل هاش رسوند و از روی زمین بلندش کرد و بوسه ای روی گونه اش قرار داد و گفت : از چی میترسی عزیزم ؟
سرش رو توی گردن فلیکس مخفی کرد و با صدای بلند هق زد و با لحنی بچگونه و پر از لکنت که نشون از ترس زیادش بود گفت : اگه بابا بله من خلی گلیه میتونم .. میتلسم اون دوباله بله و ما تهنا بسیم .. )اگر بابا بره من حیلی گریه میکنم .. میترسم اون دوباره بره و ما تنها بشیم(.. 
با شنیدن این حرف ها از زبون بوهی ، بغض بدی گلوش رو گرفت. 
دستش رو به موهای پسرکش رسوند و نوازشش کرد و گفت : بابا قرار نیست جایی بره جیگرم ...
قراره پیش من و تو داداشی بمونه. 
سرش رو از توی گردن فلیکس بیرون کشید و با بغض و ناراحتی به پاپاش نگاه کرد و بی ربط به حرف های فلیکس گفت : میخوام ایندا لالا تونم .)میخوام اینجا لالا کنم(
لبخندی زد و با بغضی که همیشه موقع گریه پسراش توی گلوش مینشست ، اشکای کوچولوش رو رو پاک کرد و گفت : باشه قلبم .. بیا پیش من و بابا بخواب .. 
همانطور که اشک میریخت سرش رو تکون داد و از توی بغل فلیکس بیرون اومد و به طرف هیونجین رفت. 
کنارش دراز کشید و دست سالم اون مرد رو بین دستاش رو گرفت و پیشونیش رو به بازوهای عضله ای اون مرد چسبوند و گفت : شب بخیل بابایی من.)شب بخیر بابایی من (
با ناراحتی و چشم های خیس سر پسرکش رو بوسید و گفت : شبت بخیر پسرم. 

Spell Revenge Season2 Where stories live. Discover now