9.The corner of the wall

181 24 16
                                    

بالاخره به خونه رسید، تو دلش به خودش نوید یک استراحت عالی داد و ناخودآگاه تنش و تشویق کرد که دوام بیاره تا یک خواب عمیق چند دقیقه بیشتر فاصله نداشت؛ رمز در و زد و با خستگی در و هل داد ، نگاهی به فضای تاریک خونه انداخت کم پیش می‌آمد کوک خونه نباشه، همون طور که کیف و‌ چمدونش و زمین میذاشت کفش هاش و در می‌آورد با دست چپش کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت خونه روشن شد و تهیونگ کفشهاش و با صندل های چرمی عوض کرد سرش و که بالا آورد شوک شده به فضای به هم ریخته خونه نگاه کرد همه جا به هم ریخته بود، کلی لباس وسط پذیرایی کپه شده بود سه تا چمدون باز شده که همگی پر از لباس وسایل خرده ریز بودند آشفته تو پذیرایی خونه رها شده بودند نگاهش به آشپزخونه داد کابینت ها خالی بودند و کف آشپزخونه پر بود از ظرف و قابلمه دلش از این آشفته بازار لرزید ، این اتفاق طبیعی نبود، با ترسی که به جونش افتاده بود جونگوک و صدا زد

_ جونگوک

جونگوک

جونگوک

به سمت اتاقش رفت وضعیت اتاق پسر از سالن خونه هم بدتر بود اضطراب گرفت گوشیش و از جیب شلوار مشکی رنگش درآورد و شماره جونگوک گرفت بعد از بوق اول صدای گوشی پسر از روی مبل توی سالن به گوشش رسید سمتش رفت و گوشی و برداشت زیر لب زمزمه کرد

- دزد آمده

بعد ترسیده لب زد

-بردنش

روی مبل ولو شد نمیدونست چه اتفاقی افتاده کی آمده پسر و دزدیده اصلا برای چی ؟ چی میخواستن از جونش که تمام زندگیش و زیر و رو کردن و قلبش مچاله شد

_آه حتما اذیتش کردن

ناخوداگاه چشم چرخوند توی خونه تا آثار ضرب و شتمی ببینه خدا خدا میکرد خونی نبینه و انگار خدا صداش و شنید که اثری از خشونت توی خونه نبود ،ضربان قلبش رو هزار بود و گوش هاش سوت میکشید, ذهنش یاری نمی‌کرد الان باید چی کار کنه ؟ بره ایستگاه پلیس یا زنگ بزنه اعلام سرقت کنه ؟ به هیونگ هاش خبر بده ؟ با فکر کردن به هیونگ های پسر مهره های کمرش تیر کشید ، به کدومشون باید خبر می‌داد ، شماره ای ازشون نداشت یاد تلفن جونگوک افتاد و دست دراز کرد به سمت گوشی که صدای تیک قفل در و شنید دستش خشک شده روی گوشی موند سرش و بلند کرد و با چشم هایی که از قبل به خاطر بیخوابی و خستگی رنگ خون شده بودن به در نگاه کرد جونگوک با چند کیسه خرید همون طور که با پاش در و باز کرده بود تو جاش چرخید و با باسنش در و بست سرش و که بالا آورد نگاهش به چشم های تهیونگ که از اون فاصله هم معلوم بود داره با دقت بهش نگاه می‌کنه دوخته شد

از دیدن تهیونگ ذوق کرد و با صدایی که سعی میکرد لرز شادیش و کنترل کنه گفت:

+ سلام

جوابی نشنید تهیونگ ساکت بهش زل زده بود با تعجب روش و سفت کرد و وسایل و زمین گذاشت تهیونگ این اواخر سرد بود، باهاش گرم نمی‌گرفت ولی همیشه جواب سلامش و میداد پس دوباره بلند تر سلام داد

My housemate Donde viven las historias. Descúbrelo ahora