1.missundrestand

406 23 20
                                    

جعبه آخر رو برداشت و رو طبقه آخر قفسه انبار گذاشت

+ وای باورم نمیشه خدا بالاخره تموم شد

جیمین که از خستگی توان ایستادن نداشت رو زمین نشست دست هایش و عقب برد و ستون تنش کرد و پاهاش و باز کرد ،در حالی که سرش عقب میبرد گفت:

- خدا لعنتت کنه کوک پاهام دیگه مال خودم نیست، تو چه جوری تو این آشغال دونی تا حالا زندگی کردی، یعنی تو هیچ اعتقادی به دور انداختن نداری بشر؟؟؟ از این همه وسیله کهنه هم نمیتونی دل بکنی؟؟؟

+ هیونگ چی میگی! تو همین حالاش هم نصف وسیله های من و دور انداختی

- دور انداختیم و کل انبار تا سقف پره از خاطراتِ ادوارِ مختلفِ زندگیت

کوک از بالای نردبان چهار پله پایین آمد و کنار جیمین نشست

+ هیونگ اینها رو ولش کن، ازت متشکرم، خیلی کمک کردی اگر نبودی من تا یک سال دیگه هم موفق نمی‌شدم اینها رو سر و سامان بدم

- کوک! حالا مطمینی میخوای اتاقت و اجاره بدی؟ زندگی کردن با یک غریبه خیلی سخته ها.....

مثل زندگی کردن تو خوابگاه میمونه، اصلا معلوم نیست آدم درستی باشه یا دستش کج نباشه، خلافکار نباشه، معتاد باشه یا اصلا ممکنه خونه ات و بکنه مکان و هر شب با یک پسر بیاد خونه

با تموم شدن جمله اش ضربه ای پس کله جونگکوک زد و گفت:

- حامله اش نکنی یک وقت

کوک که دستش کثیف و خاکی بود با ساق دست پس کله اش و مالید و غر زد

+ جیمین دیونه شدی ؟؟؟؟ چرا میزنی ؟ حالت خوبه؟ کی و حامله کنم؟؟؟ هنوز که مستاجر پیدا نکردم, بعدش هم شاید هم یک خانم سن بالا آمد که مثل مامانم هوام و هم داشت.

اصلا خدا رو چه دیدی شاید یک پسر دانشجو بود مثل خودم بعد باهاش رفیق میشم و تو رو هم فراموش میکنم

جیمین که این حرف و شنید با پاش لگدی به کوک زد و گفت:

- تو غلط می‌کنی با کسی غیر از من دوست شی ، چشم هات و در میارم حواست و جمع کن
به اندازه کافی دیدم خودت و برای یونگی هلاک می‌کنی اگر یونگی و تحمل میکنم به خاطر اینه که اون بهت محل نمی‌ده

کوک که داشت می‌خندید غر زد:

+ نخیرم ، یونگی هیونگ خیلی هم من و دوست داره

-اره فقط از دیدن ریخت نحست فراریه

جونگوک یک تصمیم سخت و بزرگ گرفته بود
*تصمیم داشت یک اتاق خونه اش رو اجاره بده*
بعد از سربازی به دانشگاه رفته بود و در رشته معماری تحصیل میکرد اما همون ترم اول متوجه شد از پس هزینه های دانشگاه و رشته گرانی که انتخاب کرده به راحتی بر نمیاد و با یک حساب سر انگشتی متوجه شد اجاره یک اتاق می‌تونه خیلی تو هزینه هاش بهش کمک کنه بدون اینکه مجبور شه هر روز کار پاره وقت انجام بده، بنابراین بزرگترین اتاقِ خونه رو که یک روز متعلق به پدر مادرش بود و از ۴ سال پیش که مادرش هم فوت کرده بود خالی مونده بود، برای مستاجر جدید آماده کرد.

My housemate Where stories live. Discover now