10.Hug me

191 22 43
                                    

صبح روز بعد کوک در حالی که خورشید نورش و با یک‌ زاویه دقیق به چشم هاش می‌تاپید بیدار شد ، به محض باز کردن چشم هاش با مرور خاطره دیشب پلک ها شو محکم روی هم فشار داد و زیر لب تند تند گفت :

+ نه نه نه نه من اون کار و نکردم. وای خدا نه نه نه خدایا ازت خواهش میکنم همش خواب باشه

چشم ها شو آروم باز کرد و به بازار شام توی اتاقش چشم دوخت ، حالا اشک دوباره تو چشم هاش حلقه زد ، هقی زد و توی جاش چرخید نور آفتاب داشت اذیت میکرد و کلافه اش کرده بود دلش میخواست از روی زمین محو میشد و مجبور به تحمل این آبرو ریزی نبود از جاش بلند شد یک لحظه با خودش فکر کرد

من کی آمدم رو‌ تخت

نگاهی به لباس هاش کرد که همون تی شرت و شلوار بیرون و هنوز به تن داشت و بعد دست کشید روی تخت و ملافه ی اضافه ای و دید که زیرش انداخته شده و بعد پتوی سبک و ژله ای که دیروز از کمد در آورده بود و روی زمین ولش کرده بود باز بغض کرد و بدون اینکه جلوی اشک هایش و بگیره اروم با خودش زمزمه کرد

+ خاک بر سرت کوک خوابت برده و کیم آورده ات رو تخت و این ملافه ها هم به خاطر وسواس خودش انداخته فکر کرده تو لیاقت این کارها رو داری خدایا حالا چی کار کنم چطوری تو چشم هاش نگاه کنم

به قطره های اشکش که پشت دستش ریخته بود نگاه کرد و حرصی از روی دستش پاکشون کرد پاهاش و از تخت آویزون کرد و یک نفس عمیق کشید باید گندی که زده بود رو جمع میکرد نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت بیست دقیقه به نه صبح بود

رفت دستشویی و بعد راهش و کشید به سمت آشپزخونه خرید های دیروزش دم‌ در مونده بود اونها رو برداشت و شیر موزش و همون دم در باز کرد و سر کشید دست به کمر ایستاد و به شاهکارش خیره شد حالا باید از کجا شروع میکرد ؟

دو ساعت بود که داشت کار میکرد اما هیچ پیشرفتی نکرده بود چون طبق معمول همیشه هیچ تمرکزی نداشت ظرف ها رو بر می‌داشت چشمش به کپه لباس هایش می‌افتاد ،اونها رو روی زمین میذاشت و می‌رفت سمت چمدون های تو سالن، هنوز به اون دست نزده چشمش به کمد تو اتاقش افتاد و وسایل کف زمین و اینها رو زمین میذاشت و دوباره و دوباره این چرخه احمقانه ادامه داشت در عرض دو ساعت فقط دور خودش چرخیده بود و هیچ کار مفیدی انجام نداده بود

کلافه کف سالن نشست و تو دلش به خودش فحش داد، همون لحظه تهیونگ که ساعتی میشد از سر و صدای پسر بیدار شده بود و دوش گرفته بود تا کلافگی خواب از سرش بپره از اتاقش بیرون آمد و در حالی که موهای سیاه و براق و نم دارش و با انگشت های دست به بالا نرم شونه میکرد وارد سالن شد ، با تعجب به اطراف نگاه کرد

با سر و صداهای پسر انتظار داشت تا الان همه چیز یا جمع شده باشه یا حداقل اوضاع بهتر از دیشب باشه
کوک که حضور تهیونگ و حس کرده بود ترسیده و با خجالت و چشم های لرزون از پایین نگاهی به تهیونگ انداخت.

My housemate Where stories live. Discover now