7.paper plane

155 21 24
                                    

روی تختش نشسته بود و شب رویاییش و مرور میکرد، همیشه عادت داشت هر اتفاق مهمی رو تو خلوتش مرور کنه

به سر انگشت هاش نگاه کرد، به تاج تختش تکیه داد، لحاف و دور پاهاش پیچید و صاف نشست درست عین حالتی که مرتاض ها مراقبه میکنند نشست، چشم هاش و بست و سر انگشت هاش و به هم مالش داد، انگار که یک پارچه لطیف خیالی رو لمس می‌کنه، به دنبال یادآوری حس پارچه کت تهیونگ بود توی شب روشنی که کنار هم گذرونده بودند، چند ساعت پیش برای ثانیه ای اون رو لمس کرده بود بدون اینکه مرد بزرگتر بفهمه و الان داشت حظ اون لمس آگاهانه رو میبرد، نرمی و فراز و فرود اون مخمل کبریتی رو میتونست به خاطر بیاره، با همون چشم‌های بسته نفسش و حبس کرد سعی کرد طنین صداش و به خاطر بیاره وقتی که داشت کلمه « ژوتم » رو می‌گفت
خودش رو نفرین کرد که چرا نذاشته بود خود مرد معنیش و بگه، که اگر میذاشت اون بگه، می‌تونست بفهمه شنیدن «دوست دارم » از زبون مرد اتاق بغلی چه حسی داره، یا اصلا چه جوری تلفظش می‌کنه
دست خودش نبود، بی قرار بود از وقتی که با دوست دخترش به هم زده بیشتر از سه ماه می‌گذشت، سعی کرد به به یاد بیاره آیا هیچ وقت به میوری هم اینجوری نگاه کرده یا نه؟ ‌با وجود تمام دعواها و بهانه گیری های هردوشون تو یک سالی که با هم رابطه داشتند، کوک مطمین بود اونها لحظات فوق العاده ای و با هم تجربه کردند، از همه مهم تر مطمین بود کارش توی تخت آنقدری خوب بوده که اکثرا دعواهاشون با سکس به آشتی تبدیل می‌شد. چون نقطه ضعف دختر و پیدا کرده بود و برای جمع کردن هر بحثی و برای نگه داشتن میوری به سکس متوسل میشد و بدون اینکه بدونه همین شد قاتل رابطه اشون.

اما حالا حس غریب و ترسناکی داشت. اعتراف به اینکه می‌تونه علاقه اش به مرد اتاق بغلی حتی جنسی باشه، برای خودش آنقدر بعید بود که برای دور کردن این افکار سریع از جاش بلند شد و بی هدف ایستاد
باید یک کاری میکرد این اشتباه بود، اون آقای کیم و فقط به عنوان یک مرد جذاب که خیلی شبیه جوونی های باباش بود میدید، همین.

جدال جونگوک در برابر جونگکوک شروع شده بود.
به فاصله چند قدم پشت دیوار سفید تهیونگ هم کلافه و ناراضی تو اتاق قدم رو می‌رفت، از دست خودش عصبانی بود، حس میکرد امشب خیلی تند رفته و نباید این میزان نزدیکی و با پسر تجربه میکرد تجربه شب سال نو براش مثل جهش همزمان از پنج تا پله بود، حس گناه داشت و فکر میکرد پسر رو به، با خودش بودن ترغیب کرده، در صورتی که هیچ کار بدی نکرده بود و این تصمیم قلبش بود تا که اون شب و متفاوت با پسر بگذرونن

هیچکس حتی خود تهیونگ هم متوجه نبود با چه فشار روحی در جداله، روانش در حال ترمیم و التیام غم غربتش بود، و دلتنگی های پنج ساله اش در حال فروکش کردن بودند که حس کرد، کمی نه خیلی زیاد اما انگار به اینجا هم تعلق نداره, انگار تمام دست و پا زدنش برای برگشتن آنقدرها هم که فکر میکرد کار درستی نبوده، و حالا پشت سرش « سم » دوست پسر فوق‌العاده اش که با تمام عشق و محبتی که نسبت به هم داشتن، با یک پایان خوش از هم جدا شده بودند رو میدید. و جای‌ خالیش و‌‌در کنارش حس میکرد
تهیونگ میفهمید حالا که قلبش از رنج غربت آسوده شده، زخم جدیدی داره که مرهمش انگار فقط سم و دوستانش تو آمریکا هستند. و حالا ترسش این بود که نکنه برای التیام زخم هاش، خودخواهانه به این پسر ظلم کنه و اون رو با ترغیب به رابطه با خودش آسیب پذیر کنه.

My housemate Where stories live. Discover now