3.Sixth sense

438 56 9
                                        

این اولین بار بود که رمز خونه جدید و وارد میکرد
اولین قدم با حس مالکیت تو جای‌ غریبی که عجیب براش آرامش داشت ، حس میکرد روزهای عجیب و دیوانه کننده ای تو این خونه در پیش داره

پسرک چشم سیاه خونه نبود ، این و دیوارهای خونه جار می‌زدند

بیشتر از ده بار تا ماشین رفت و دونه دونه وسایلش و به اتاق برد، حالا اون فضای خالی تماما با چمدون هاش پر شده بود

بعد از ۵ سال از آمریکا به کره برگشته بود و وسایلش تو این یک ماه به مرور به دستش رسیده بود

روی تخت نشست و و ذهنش نقشه انجام کارهاش و میکشید ، ذهن منظمش تاب تحمل این آشفته بازار و نداشت

با اینکه آشپزیش خوب نبود ، مقدار زیادی هم خرید خواروبار کرده بود ، هنوز نمیدونست برای غذا با همخونه اش باید چه جوری پیش بره ، این تجربه تازه گاهی بیشتر از حد فکریش میکرد

چند ساعتی بود که مشغول چیدمان کمدهاش بود و این میون تازه به یاد آورد که کتاب هاش و فراموش کرده باید براشون کتابخونه تهیه کنه

غرق در کار بود که نگاه خیره ای رو خودش احساس کرد ، قبل از اینکه سر بلند کنه بوی پسر رو به مشامش کشید

کوک غرق تماشا بود، بیش از حد خوشحال بود ، هم خونه شدن با این مرد بیشتر از تصورش براش هیجان انگیز بود و هنوز نمیدونست چرا !!!

وارد خونه که شده بود صدای موسیقی از اتاقش می‌آمد و این نوید و بهش داد که همخونه اش بالاخره آمده ، خواست برای خوش آمد گویی بره اما با دیدن مرد فراموش کرد و محو تماشای حرکات منظمش شده بود

_ سلام

+ سلام ، ببخشید قصد فضولی نداشتم فقط خواستم خوش آمد بگم

کوله اش رو دوشش بود موهای سیاه بلندش تا روی چشم هاش و گرفته بود و از پشت سر با موجی کوتاه خودنمایی می‌کرد پولیور یقه اسکی مشکی رنگ که آستینهاش و بالا کشیده بود و شلوار لی مشکی پوشیده بود

دست راستش طرح های تتو داشت و این هیچ سنخیتی با جوراب سفید انگشتی که پوشیده بود نداشت

لب های تهیونگ با تماشای این صحنه با لبخند شکل منحنی گرفت

_ مرسی

+ قهوه می‌خورید ؟

_ ممنونم من قهوه دوست ندارم

+ پس چی بیارم براتون خستگیتون در بره؟

_ هوم ، چای ممنونم

کوک فکر کرد چای ؟؟ من اصلا چای ندارم

+ الان میرم میخرم

_ نه نیازی نیست ، خودم خریدم الان میام درست میکنم

کوک توی جا تکونی خورد و گفت:

My housemate Où les histoires vivent. Découvrez maintenant