حال دلش عجیب بود ، همیشه اعتقاد داشت نشونه ها رو باید دید و جدی گرفت. ذهنش نه درگیر اون ماگ شکسته، بلکه درگیر از دست دادن تنها نشون و یادگار سم توی زندگیش بود.
هر بار که انگشتهاش و به دورش میپیچید ، گرمی چای براش یادآور پوست داغ پسری بود که سالها تنها همدم و هم آغوشش بود.
حالا دیگه تمام نشانه ها رفته بودن ، نشانه ای از حضور سم دیگه حداقل در اطرافش نبود ، جز دلتنگی و غم و خودخواسته ای که چند ماهی بود که باهاش عجین شده بود.
انگار اون ماگ بلورین خودش و از زندگی جدیدی که باید شروع میکرد عقب کشیده بود تا تمام حواس تهیونگ متوجه پسری باشه که نگاه عمیقش هر لحظه روی اون مرد بود
با اینکه به پسر فرصت داده بود تا فکرهاش و بکنه و بدونه وارد چه زندگی قراره بشه، اما بی طاقت دلش میخواست بره در اتاق بغل و بزنه و با اون پسر شیرین و خواستنی حرف بزنه و هم آغوش بشه
عجیب دلش میخواست کوک و تو آغوشش داشته باشه و براش از خودش یک پناه امن بسازه
کوک اما با تمام مقاومتی که کرد تا نخوابه و لحظات بیشتری به گرمی دست های تهیونگ فکر کنه اما تو موج اول خواب غرق شد بر خلاف تهیونگ که تا خود صبح یا راه رفت ، یا دراز کشید یا عکس های پروفایل کوک و زیر و رو کرد و با فانتزی های ذهنیش خودش و تن تشنه اش رو به چالش کشید
صبح کوک وقتی از خواب بیدار شد طبق معمول تهیونگ خونه نبود
در اتاق تهیونگ و باز کرد و فضای خالی از حضور مرد و از نظر گذروند
بی اراده پا به داخل اتاق گذاشت و ضربان قلبش بالا رفت
به این فکر کرد که یک اتاق چطور میتونه آنقدر از عطر یک مرد پر باشه
روی تخت مرتب شده نشست ، دست برد و ساتن طوسیش و لمس کرد خنک بود، لحظه ای تصور کرد که وقتی کیم میخوابه چه شکلی میشه؟
چشم هاش و بست و صورتش و تصور کرد در همون حال زمزمه کرد:
+ میخوامش
+ یعنی میشه واقعا مال من باشه ؟
بعد انگار که داره کتاب داستانی و ورق میزنه تا فصل بعدی رو شروع کنه ، لحاف و پس زد و دست روی متکای تهیونگ کشید
+ میشه اینجا کنارت بخوابم ؟ منم سرم رو این بالشت بذارم
متکا رو برداشت و بویید ، انگار توی فاصله چند ساعت که از دیشب گذشته بود ، یکی ته قلبش بهش میگفت اینها دروغه و تمام رویایی که خوابش و دیدی زاییده ذهن افسون شده خودته
آنقدر ناباور متکا رو تو بغلش گرفت که برای لحظه ای مرز هر واقعیت و خیالی و گم کرد
به حضور تهیونگ احتیاج داشت ، به اینکه بهش بگه پیشنهادی که دیروز بهش داده بود واقعیه و اون هم به داشتن کوک فکر میکنه
![](https://img.wattpad.com/cover/368846968-288-k486711.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
My housemate
Fanficجونگکوک دانشجوی سال اول معماری تصمیم میگیره برای تأمین مخارج زندگی و دانشگاهش یکی از اتاق های خونه رو اجاره بده و همخونه جدیدش کسی نیست جز آقای کیم (کیم تهیونگ) - پس این راه حل توست ، هر بار که خراب کاری کردی خودت و این گوشه جا بدی و از تنبیه فرار...