بخش اول: شارونآنقدر درون معنایت غرق شده بودم که از یاد ببرم دیگر نه پناهی دارم نه پناهگاهی.
پوچی برای همیشه هم دلخواه نیست...★★★
پارت اول: حس آشنا
ابتدای ما تا همیشه جریان داشت، با اولین اشکی که در بدو تولد ریختیم تا انتهای جان سپردن پایانی نبود، این آوایی بود که بین زوزه باد، شرشر باران و غرش آسمان در گوش های پسری خوانده میشد که به مدت یک هفته تنهایی را با پوست و استخوان حس کرده بود.
ناقوس کلیسا به صدا در میآمد و نشان از مردمی میداد که برای عبادت به آنجا پناه برده و طلب بخشش میکردند اما ذهن پخش و پلای پسری که کنار قبر تنها عزیزش نشسته بود شلوغ تر از آن بود که به کلیسا پناه ببرد و برای پدرش طلب آمرزش کند
یک هفته پیش در چنین روزی پدرش را در ساعت چهار صبح از دست داده و جسم سردش را به دل خاک سپرده بود؛ پدری که بعد از چندین سال کار در ارتش و بعد از آن، کار کردن درون مغازه نقلی کنار خانه اشان با ظرف های استیل مغازهاش انس گرفته و آنها را همچون تنها پسرش دوست میداشت، پدر عزیزی که در سال های آخر عمر گرانبهایش با سرطان دست و پنجه نرم میکرد و آخرین چیزی که توانسته بود بخورد تکهای سیب بود و بعد از آن جرعه ای آب.
پدرش بعد از خوردن آب با چشم های باز از او خداحافظی کرده و حتی نتوانسته بود خودش را تا بیمارستان زنده نگه دارد شاید که تنهایی را از تنها کس زندگیاش محروم کند
جئون جونگکوک پسری بیست و دو ساله که کار هر روزش این بود، با ماشین نه چندان به روزش تا ابتدای ورودی قبرستان بیاید چندین شاخه گل رز در رنگ های مختلف بگیرد و بر سر قبر تنها خانواده اش بگذار و بعد از آن تا جایی که نگهبان قبرستان اجازه بدهد کنار آن قبر ساکت و سرد بنشیند و اشک بریزد؛ هیچکدام مایل به شکستن این سکوت که حکم مرگ پدرش را مهر تایید میزد نداشتند
یکی در خواب مرگ و دیگری در بیداری مرده بود
"شاید باید پیلهی تنهاییام را به دور خودم میپیچیدم و منتظر پروانه شدن مینشستم، منتظر روزی که خورشید طلوع کند و این پرده تاریکی را پاره کند، روزی که بالاخره وقت سفر من هم برسد، روز رهایی من"
دفترچه بنفش رنگش را بین انگشت های قرمز شده از سرمایش فشرد و قطره اشک دیگری از چشمش سرازیر شد دفترچه کوچکی که مرحمی بود برای زخم هایی که در این یک هفته خورده و کسی نبود تا درمانشان کند.
اگر دیگران به کلیسا و حرف های کشیش پناه میبردند جونگکوک به دفترچه و حرف های دلش پناه میبرد، او همیشه آنجا بود تا جونگکوک با زخم زدن بر روی برگه های دلش، از زخم های خودش بکاهد و کمی آرام بگیرد.
دفترچهای بنفش رنگ و خودکاری که دبیر سال دوم راهنمایی اش به او داده و همانجا قسم خورده بود در جای درست و برای نوشتن چیزی مهم از او استفاده کند
و حالا برای سرنوشت تلخش شروع به پخش کردن جوهر کرده و زیر ضربههای سخت و تیز باران رنگ میپاشید به زیبایی کلمه های پردرد پسر.
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...