بخش چهارم: تا انتها؛ حضورفرار برای من آغوشی امن و پناهگاهی زیبا بود از جهانی که من از آن واهمه داشتم
★★★
پارت بیست و هفتم: چند برگ مانده پاییز
"دو ماه بعد"
بیا بریم فرشته، عشق خیلی مقدس تر از جون یه انسانه، بیا و نترس از ترسی که به دلت راه پیدا کرده و هیجانی که توی رگ هات میدوه
بیا، بیا به روح خودمون برگردیم و پرواز کنیم، دست هامو بگیر و پاهاتو جای پای من بزار نفس هاتو با من شریک شو و پلک هاتو از آبی جلوی روت بگیر و به خاکستری چشم های من مژده بده،
مژده حضورت رو بهم تقدیم کنخیلی وقته ساعت از هم گسیخته و دریا سکوت کرده، سال سقوط و خورشید غروب کرده
دست هاتو بهم قرض بده و با من هم صدا شو
ما میتونیم صدای دریا، نور خورشید و بهار پربار هر سال باشیم ما تا ابدیت ادامه داریم حتی اگر توی کلمات ردیف شدهی یک داستان باشیم پس بیا و پرواز کردن رو یاد بگیرکنار ساحل نشسته بود و سرش در آغوش ویولت بود، صدای زمزمه هایش را زیر گوشش میشنید اما توانایی دیدن چهرهاش را نداشت ناگهان همه جا عوض شد، درون خانه خودش تنها نشسته بود.
همه چیز درست مثل روز اولی بود که به آنجا رفته بود وسایل همه جای خانه پخش و پلا بودند، زمزمه های زیر لبی خودش را میشنید.
خودش را میدید که نگاه آشفتهاش به دور خانه میگردد و چیزی را میگویدمن باید درون رویایم زندگی میکردم اما درون یک هزارتوی تاریک گیر افتادم و این چیزی نیست که بتوانم آن را تغییر بدهم، نه!
آنها درون من یک نفر را میبینند و من با دست های او خودم را به آغوش میکشمدکتر کیم باور میکند؟ نه.
چیز هایی که دیدهام را چطور، میتواند ببیند؟ نه.من میدانم که در آخر هیچکس کنار من نخواهد ماند و من آرزو میکنم...
برای کسی که بود و کسی هست
ویولت عزیز نقاشی کشیدن را بلدی؟
اشتباه مرا نقاشی کن درحالیکه دوستت دارم، ویولت عزیز چشم های مرا هنگامی که روی خودت بود طراحی کن، گناه نگاه من و داشتنت را نقاشی کنترسیده، متاسف و همواره اشتباه، این چیزی است که تو میبینی؟
در بین تمام این تنهایی تو میتوانی حرف های نگفته من را از روی لب هایم بخوانی و بفهمی که در آخر هیچکس کنار من نخواهد ماند، این چیزی است که تو میبینی؟
من سعی میکنم که گاهی اوقات به یاد بیاورم، نفس میکشم و ناخواسته بو میکشم، اشکالی ندارد... خیلی چیز ها تغییر نمیکند
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...