بخش دوم: تکینگی j0927+2943
ما میتونیم صدای دریا،
نور خورشید
و بهار پربار هر سال باشیم
ما تا ابدیت ادامه داریم حتی اگر توی کلمات ردیف شدهی یک داستان باشیم
پس بیا و پرواز کردن رو یاد بگیر!★★★
پارت دوازدهم: ویولت
همه چیز تا انتها جریان داشت، ماه هنوز هم سرسختانه مخالف تاریکی نور میداد و ستاره ها بی پروا میسوختند شب رو به اتمام میرفت و بوف کور روی بوم آواز میخواند
بوی شوم شهوت از لابهلای نفس هایشان بلند میشد و زمزمه های پوچ عاشقانه اشان بعد از پیچیدن در تنگ شیشهای صدا میرفت و در گذشته ها غرق میشد
دست هایشان حرکت و تن هایشان آرام میگرفت، همین جا بود، پایان دنیا و انتهای تمام داستان های عاشقانه و خیس از اشکی که برایش وقت گذاشته بودند
درحالیکه تن گرم و مملو از زیبایی یکدیگر را در آغوش گرفته بودند به انتهای کلمه عشق رسیدند.
به آن اوج بلندی که با یک لحظه شهوت والامقام ترین پست جهان میشد
نفس های آرامشان بعد از پیچیدن درهم به عمیق ترین قعر وجود میرفت و پلک های بستهاشان آنها را به سمت آرامگاه ابدی خواب میبرد.
صدای حرکت عقربه ساعت درون چهارراه هوشیاری گم میشد و همه چیز رو به پایان بود
پایانی که اتفاق نیفتاده سرآغاز شد و پلک هایی که گرم نشده از یکدیگر جدا شدند، صدایی آشنا بلند شد و هر دوی آنها را بلند کرد.
با گیجی به اطرافشان نگاه کردند و این هوسوک بود که زودتر به خودش آمد و با کنار زدن پتو با دستش چنگی به شلوارش که گوشه اتاق افتاده بود، زد
و بعد از او یونگی که او را دنبال میکرد، با گذاشتن پاهایشان روی زمین و برداشتن چند قدم صدای ناله هر دویاشان بلند شد و هوسوک درحالیکه سمت در خانه میدوید، نالید_الان چه وقت این بود که هر دوتامون به فاک بریم؟
یونگی که حین حرکت شلوارش را بالا میکشید هم از دردی که درون کمرش میپیچید آهی کشید و هر چه سریع تر آن را درست کرد و حالا هر دویشان با بالا تنه برهنه درون راهرو بودند
هوسوک به سمت خانه جونگکوک دوید و با دیدن در باز خانه نگاه گیجش را دور خانه گرداند، پذیرایی خالی بود و در اتاق خواب کوکی کامل باز.
قدم هایش را به سمت اتاق تند کرد و با رسیدن به اتاق، صدای فریاد بلند یونگی که اسم کوکی را میگفت شنید و با همان سرعتی که رفته بود برگشت و یونگی را دید که با وحشت از پله ها بالا میرفت.
او هم پشت سرش سمت بالا دوید و با چیزی که دیدند مبهوت شده به جونگکوکی که از بینیاش خون سرازیر شده و روی سرامیک های سرد طبقه بالا افتاده بود، نگاه کردند.
هوسوک در حالیکه اشک هایش روانه بود پاگرد باقی مانده را هم بالا رفت و با بلند کردن سر جونگکوک، سیلی نه چندان محکمی به صورت سفید و رنگ پریدهاش زد و صدایش کرد.
با نگرفتن جوابی به یونگی که هنوز هم پایین پله ها ایستاده بود نگاه کرد و با لرزشی که نمیتوانست جلویش را بگیرد، پسر را صدا زد تا بلکه بتواند او را از این شوک خارج کند
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...