دو امتداد بی‌انتها¹⁹

12 5 0
                                    


بخش سوم: بال‌های شکلاتی


بیشتر شبیه پرتگاه بود، پرتگاهی به سوی تاریکی و تنهایی...

★★★

پارت نوزدهم: دو امتداد بی‌انتها

تا جایی که به یاد داشت همه جا در سکوت و تاریکی حل شده بود، قورباغه ها و جیرجیرک پر رمز و راز همان اطراف، زیر سایه درخت کوچک جلوی باغچه خانه پناه گرفته بودند و ابر های بیکار می‌باریدند.
بوی تیزی بینی‌اش را آزار می‌داد، تا بی‌نهایت صدا بود و هجوم مایع سردی را به درون دستش احساس می‌کرد.
صورتی ملایم بود، چیزی که دیدش را دربرگرفته بود و داشت روحش را می‌خراشید رنگ صورتی ملایم پرده های بیمارستان بود که حکم همان دیوارها را داشت، دیوار نازکی که او را از بقیه بیماران جدا می‌کرد
تمام بدنش درد می‌کرد، نمی‌دانست درد کدام بیشتر است اما پانسمان های ریز و درشت را در تمام نواحی بدنش حس می‌کرد جنس زمخت باند ها و چسب محکمی که به اطراف آنها خورده بود.
چسب زخم کوچکی که به سر انگشت اشاره اش چسبیده بود و خون را به بوم سفید پنهان شده در قلب خود می‌کشید
همه چیز عطر وهم می‌داد و بوی چوب آن اطراف را دربرگرفته بود، بوی حضور تیره‌ی هوسوک بود
توان تکان دادن هیچ‌کدام از اندام هایش را نداشت و احساس می‌کرد یک سالی هست که در همین حالت مانده و تمام استخوان هایش خشک شده و عضلاتش از کارافتاده‌اند
تمام دهانش طعم آهن و خون می‌داد و گلویش خشک شده بود نمی‌دانست اینبار هوسوک و یونگی چطور پیدایش کرده بودند و او را به بیمارستان رسانده بودند
همه چیز در سکوت و تاریکی حل شده بود، ویولت کجا مانده بود آیا بال های سیاهش در مه و باران حل شده بود؟

_کـ...کمک.

صدایش جایی مابین حنجره‌اش درهم می‌پیچید و لب هایش بدون هیچ آوایی تکان می‌خوردند
با کنار رفتن پرده و دیدن قامت بلند یونگی دستی که سرم به آن وصل نبود را بالا آورد و با تمام تمنایی که می‌توانست داشته باشد به او نگاه کرد تا شاید او بفهمد که نمی‌تواند صدایی از خودش منعکس کند
انگار که کلمات گم شده بودند و جیرجیرک همان حوالی درون گودال آب زیر درخت جان داده بود
یونگی بدون اینکه به حرکات جونگ‌کوک توجهی داشته باشد فورا بیرون رفت تا دکتر را از بهوش آمدن پسری که سه روزی می‌شد بیهوش است باخبر کند
با بیرون رفتن یونگی با آنهمه عجله با ترسی که به سراغش آمده بود سرم را از دستش خارج کرد و پاهای بی‌جانش را حرکت داد و با هر حرکت دردی در سرتاسر پاهایش پیچید که نفسش را برید و گلویش را بیشتر از پیش خشک کرد.
پاهای بی‌حسش را روی زمین گذاشت و همین که میخواست اولین قدم را بردارد پاهایش خالی کرد و با زانو های دردمندش روی زمین افتاد.
آخی از بین لب هایش فرار کرد و با گرفتن دستش به تخت دوباره سعی کرد در جایش بایستد، بعد از دوبار تلاش کردن و زمین خوردن قدم های آرام و کوتاه برمی‌داشت و سعی داشت تا قبل از آمدن یونگی و هوسوک عصبانی از تیررس خشمشان فرار کند
با کنار زدن پرده با چهره غرق در خواب هوسوک مواجه شد و نگاهش را به گوشه سالن و ساعت روی دیوار داد، ساعت سه و چهل دقیقه نیمه شب بود؟
ولی الان باید صبح می‌بود، او چند روز خوابیده بود؟ ویولت عزیزش چند روز بود که تنها شده بود؟
با گذر کردن این فکر ها درون سرش مشتی به سینه اش که سنگین شده بود زد و قدم های سستش را سریعتر برداشت و کنار مخزن آبی که کنار درب خروجی بیمارستان بود، ایستاد
دو لیوان کامل آب خورد و با راست شدن نفسش، آهی کشید و دستش را به گلویش رساند و با فشردنش کمی از دردش کم کرد
نگاهش را به اطراف داد و با دیدن یونگی که با یک پرستار سمت تختی که در آن بود می‌رفتند سریع رویش را برگرداند و سعی کرد به اینکه با لباس بیمارستان است توجهی نکند
با خواندن سردر اتاقی که کنارش ایستاده بود قلبش از ترس ایستاد، چرا هر بار باید به همین بیمارستان لعنت شده می‌آمد؟
جایی که کسی مثل لی‌مینهو در آن حضور داشت؟ با ترسی که از دیدار آن روانشناس درون سلول هایش دویده بود قدم های کوتاه اما تندی برمی‌داشت و هر چند دقیقه یک بار به عقب نگاه می‌کرد تا ببیند یونگی یا هوسوک که دنبالش نیستند
با رسیدن به قسمت تاکسی های بیمارستان سمت اولین ماشینی که دید رفت و با همان وضع آشفته و صدایی لرزان مردی که درون ماشینش خوابیده بود صدا زد

Patient Of 179 Room ﴾vk﴿Where stories live. Discover now