سنگینی حضورت⁵

31 6 0
                                    

بخش اول: شارون

او که نمی‌دانم کیست رویای شیرین ما را به بیداری کشیده ویولت عزیز!

★★★

پارت پنجم: سنگینی حضورت

زمان تنها یک چیز را آموخته بود، رفتن
ثانیه ها تنها  یک چیز را در حافظه‌ی کوتاه مدت‌شان جای داده بودند، گذشتن
دقیقه ها جای می‌ماندند از طی شدن و در بین این رفتن و گذشتن و طی شدن این زندگی بود که سپری میشد
حالا یک ماه از مستقر شدن در خانه جدیدش می‌گذشت و هم‌اکنون به ندرت یادش می‌آمد کمی قبل تر از طی شدن دقایق و خیلی قبل تر از رفتن زمان، جایی در گذشته کسی بوده که دلیل ادامه دادن زندگی اش را درون او می‌دیده
دیگر کمتر یادش می‌آمد مسیر حرکتش را سمت کلیسایی به بیرون شهر تغییر دهد و از آن نزدیکی به آرامگاه کسی برود که نام پدر را بر دوش هایش داشت، اکنون همه چیز دست خوش تغییر شده بود و ذهن پریشانش آرام گرفته بود یا شاید همزبان جدیدش آرامش می‌کرد و نمی‌گذاشت به دیگران فکر کند.
نگاهش به خیابان روبه‌رو و شلوغی پر سروصدای آن بود، روشنایی چراغ های ماشین ها، که مخلوطی از قرمز و زرد بود در کنار موسیقی بی‌کلامی که از اسپیکر روی میزش پخش می‌شد و با صدای نم‌نم باران که با شیشه دعوایش شده بود درهم می‌شد؛ گوش هایش را نوازش می‌کرد
از چای سبز درون ماگش بخار به نرمی می‌خزید و بوی خوبش عصب های مغزش را آرام می‌کرد، چشم هایش را بست و خودش را درون خلسه اتاقش رها کرد
حالا بعد از یک ماه این اتاق مکان مورد علاقه اش از خانه شده بود و بیشتر اوقاتش را درون این اتاق کوچک می‌گذراند که چیز خاصی را هم درون خودش جای نداده بود.
یک تخت که به دیوار روبه‌روی پنجره چسبیده بود و رگال لباس هایش درست کنارش و مماس با دیوار کناری‌اش قرار گرفته بود، کمی آنطرف تر هم میز تحریرش زیر پنجره قرار داده شده بود تا بتواند به اندازه کافی از دیدن آن پنجره لذت ببرد و در انتها یک کمد دیواری درست مقابل جایی که میزش قرار داشت تهویه شده بود و وسایل دیگرش را درون خود محفوظ کرده بود
این اتاق ساده شده بود پناهگاه ایمنش درون آن خانه، تا جایی که می‌توانست درون همان اتاق می‌ماند و به مردم نگاه می‌کرد، به دغدغه های بیشمارشان و گاهی هم اگر دعوایی میشد او از بالا با خودش آنها را قضاوت می‌کرد

"از این آهنگ خوشم میاد از کجا پیداش کردی؟"

با شنیدن صدای آوا که هنوز هم خودش را معرفی نکرده و چهره‌اش را نشان نداده بود ماگی که تا لب های باریکش بالا برده بود پایین آورد و با لبخندی بدون اینکه برگردد جواب داد

_از توی یه کانال پیداش کردم!

نفس سنگینی کشید و کمی از چایش خورد و بعد با صدای آرامی زمزمه کرد

Patient Of 179 Room ﴾vk﴿Where stories live. Discover now