بخش دوم: تکینگی j0927+2943تو را فقط باید زندگی کرد
تو نه در دفتر های بیشمار میگنجی
نه در توهمات عاشقی روانی که در یک اتاق کوچک
پر از روشنی نور آفتاب و تاریکی قرص های خواب آور
زندانی است★★★
پارت نهم:راز
درد، در تمام اندام های بدنش این احساس سرکشی میکرد و در نهایت راه گلویش را میگرفت تا نتواند ادامه بدهد
کف پاهایش میسوخت و از همین حالا میتوانست خیسی که از خون بود را حس کند، مثل اینکه پیاده روی زیاد چسب زخم هایی که زده بود را پاره و زخم هایش را نمایان کرده بود
گوشه لبش پاره شده و طعم تلخ آهن را مزه میکرد، یک دستش به شکمش که با آن لگد آخر حسابی درد میکرد بود و دیگری دیوار ها را میگرفت تا مابین راه زمین نخورد
سایه اش هم مانند یک محافظ قدم به قدم پشت سرش میآمد ولی خودش را نشان نمیداد
مردم گاهی با ترحم و گاهی با انزجار نگاهش میکردند و سعی داشتند سر راهش قرار نگیرند، هیچکس دوست نداشت سر راه پسری قرار بگیرد که از شدت خونریزی و درد پاهایش میلرزید و اگر دیوار نبود میافتاد و میمرد...
با دیدن خانهاش تن بیگناهش را به آن رساند، تمام مسیری که با درد طی کرده بود یک طرف آن دو پاگرد پله ای که انتظارش را میکشید یک طرف دیگر._باور کن نمیتونم از این پله ها بالا برم، راز.
"راز دیگه چیه؟ تا الان که آوا بودم!"
_از الان به بعد تو راز منی...
خودش را روی اولین پله رها کرد و نفسش را بیرون داد
پله ها سرد بود و تن او داغ، این میتوانست بهترین تضاد باشد تا کمی تنش آرام بگیرد و از گرمای درونش که انگار او را درون کوره آتش گذاشته اند برهاند، لب هایش به لبخندی باز شد و حرفش را ادامه داد_اون شب که خوابتو دیدم بهم گفتی ساکت باشم چون کلی آدم توی بیمارستان بود، وقتی اون روانشناس اومد غیب شدی، جلوی هوسوک یا یونگی هم کلا پیدات نمیکنم تو رازی هستی که نمیزاره هیچوقت تنها باشم...
"ولی من خیلی وقت ها میزارمت و میرم!"
_مطمئنم پشت اونم یه رازه بین تو و آوا.
خندهی نخودی کرد و کمی در خودش جمع شد، سپس با ذوق سرش را بالا کرد و با نگاه کردن به بالای پله ها جایی که فکر میکرد رازش باشد پرسید
_مگه نه؟
لبخندش با دیدن چهره درهم و کمی خشمگین یا شاید ناراحت کسی که از بالای پله او را نگاه میکرد بر روی لب هایش خشک و ترس جایش را به آن ذوق کوتاه داد
_میتونم بپرسم به چه دلیل فاکی این بلا رو سر خودت آوردی جئون جونگکوک؟
با صدای داد نسبتا بلند هوسوک به خودش آمد و با صدای آرامی جواب داد
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...