بخش سوم: بالهای شکلاتیمن برایشان حکم همان درخت سرو اواسط جاده بودم آنها بدون من میرفتند، اما در من آنها جزوی از زندگیام بودند.
★★★
پارت پانزدهم: مردی که...
سرد بود و باران با بیتابی میبارید
گاهی ابرهای تیره بودند و مه هوا را میپوشاند و دقیقهای بعد همان ابر هم همچون مسافری راهش را ادامه میداد و میرفت
رفتن، همه آمده بودن تا بروند، نفسش سنگین میشد و بوی جنگل باران خورده از دور میآمد، دور، آنقدر دور که شک داشت اصلا باشد یا نه؟
سرد بود یا که همه جا یخ زده بود؟ درد بدنش، سوزش کف پاهایش و دستش که از گرمی نامطلوبی سرشار بود هم سرما را منتقل میکردند.
چشم هایش را یک بار سنگین روی هم گذاشته و مانع از باز کردنشان میشد صدای نزدیک شدنش را میشنید بوی جنگل تیره و باران رگباری میداد
انگار که جنگل درخت هایش را شبنم اشک پوشانده بود و نزدیک بود او هم زیر رگبار سفید برف های دور رنگ ببازد و سبز سرشار از زندگیاش را به سرد بیروح بسپارد.همه چیز بوی تمام شدن و پایان میداد.
با هر سختی بود لای پلک های به هم چسبیده اش را باز کرد و با تاری که جلوی دیدیش را گرفته بود پاهای استخوانی و کشیده اش را دید.
پلکی زد و بار دیگر نگاهش را به الهه روبرویش دوخت خود خودش بود همان که هر آن یک صفت برای وصفش پیدا میشد و زیباییاش با یک جهان هم قابل قیاس نبود.
با صدای خش داری که نشان از گریه های بیامانش میداد پرسید_وی؟
_چی شده مرد کوچولوی من؟
_ترسیدم، نبودی، هرچی صدات کردم جواب ندادی، رفته بودی...
_چرا چشمات خیس شدن مرد کوچولو؟
همانطور که زیر بغل پسر را میگرفت و آن را بلند میکرد پرسید و لبخند بیریایی به چهره گیج و معصوم روبهرویش زد و همانطور که پسر را سمت اتاقش میبرد، ادامه داد
_پس به خاطر نم بارون چشم های تو بوده که جنگل رو آب برده مرد کوچولو، هوم؟ میدونی چه بارونی میزد؟ انگار که خدا هم ترسیده و دل جنگل برات گرفته بود، اگر میدونستی چقدر توی دنیای کوچیک من بزرگی هیچوقت گریه نمیکردی...
_نبودی وی، از نبودت خیلی ترسیدم، تو کی هستی واقعا؟
_من؟ نمیدونم تو منو چی صدا میکنی؟ هرچی تو بگی من برای تو همون میشم، خوبه؟
_نه!
به یکباره و با صدای مصممی گفت که با چشم های پر و لب های لرزان رو به جلو خمیده شده اش در تضاد بود و همین باعث به وجود آمدن لبخندی بر روی لب های پسر مقابلش شد.
جایی مابین دیوار آشپزخانه و اتاق ایستاده بود و نور خورشیدی که ابر ها ترکش کرده بودند؛ از لابهلای شکاف های پرده میزد چشم های تیرهاش را روشن تر کرده و برق اشک را درون چشم های گرد و بزرگش به نمایش میگذاشت.
با فروریختن قطره اشکی از چشم های پسر کوچکتر دست های سفید و کشیدهاش را به زیر پلک هایش رساند و نم خیسی را از روی صورتش پاک کرد زمزمه مانند لب زد
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...