بخش دوم: تکینگی j0927+2943تنها میدانم که اینها میخواهند تو را از من گم کنند اما من میدانم، باور دارم که تو بازخواهی گشت و دوباره مرا عاشق خواهی کرد...
★★★
پارت چهاردهم: جنگل سوخته
صداها درون گوشش زنگ میزدند، انگار کسی در دوردست ها انتظارش را میکشید و او جای دیگری در عمق هزار متری دریایی غرق شده بود.
و زنگ خطر انتظار را در هالهای از سنگینی میشنید صدای قدم های محکمش را میشنید انگار که با هر قدم دورتر میشد از نزدیک شدن به جسم خوابیده اش.
خیسی آب را روی چشم هایش احساس میکرد و نفس هایش تند و کوتاه شده بودندکسی سعی داشت او را نجات دهد که مایل ها از او دور بود
***
بار دیگر زنگ درب را فشرد و نگاه هراسانش را به چشم های یونگی که کنارش ایستاده بود، داد
_نکنه بلایی سرش اومده دیشب؟
_دیشب وقتی نگاهش کردم خوابیده بود، فکر نمیکنم مشکل خاصی براش پیش اومده باشه...
_پس چرا جواب نمیده؟؟
هوسوک با نگرانی که در دلش میپیچید پرسید و برای بار چندم در آن ساعت مشت های محکمش را به درب کوبید و با دست دیگرش زنگ خانه را به صدا درآورد
شب گذشته آنقدر استرس و فشار رویشان بود که هیچکدام به خاطر نداشتند کلید ها را روی در بگذارند و حالا پسری که درون خانه خوابیده بود در را باز نمیکرد و دو پسر نگران این سوی مرز خانهاش انتظارش را میکشیدند_من خیلی دیرم شده سوک، چیزی شد منم خبر کن باشه؟
پسر بزرگتر شانه هوسوک را فشرد و بعد از گفتن جملهاش و تایید پسر کوچکتر سرش را تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت تا بتواند خودش را به محل کارش برساند
با رفتن یونگی بار دیگر زنگ در را فشرد و نگاه امیدوارش را به در دوخت، وقتی باز هم پسر کوچکتر جوابش را نداد آهی کشید و قدم هایش را سمت خانه خودشان کشید و در ذهنش اینگونه خودش را آرام کرد که برایش صبحانه آماده میکند و بار دیگر میآید و اینبار تا پسر را سالم ندیده است پا پس نمیکشد.***
یک ساعتی میشد که خودش را با چیدن وسایل صبحانه بر روی سینی مقابلش سرگرم کرده و سعی داشت جواب ندادن پسر را از سرش بیرون کند.
نگاهش را به ساعت روی دیوار داد و با دیدن ساعت که نه و چهل دقیقه را نشان میداد دست از بازی کردن با وسایل برداشت و با بلند کردن سینی و برداشتن کلید خانه قدم هایش را برای بار دوم سمت خانه پسر کوچکتر کشاند
دستش را مردد روی زنگ گذاشت و چشم هایش را بست، برای اینکه کمی خودش را از فکر کردن به اینکه اگر باز نکند چه، دور کند شروع کرد به شمردن و با پایش روی سرامیک ها ضرب گرفت
زنگ را فشرد و نگاهش را روی ظروف روی سینی گرداند و خودش را مشغول نشان داد
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...