بخش دوم: تکینگی j0927+2943
تو گفته بودی تا ابد میمانی و من نفهمیدم ابد همان لحظه ایست که بعد از تو آغاز بشود...
ابدیت زندگانی من در ثانیهای آغاز شد که تو شروع کردی به تمام شدن، نبودن و سکوت کردن★★★
پارت یازدهم: منزلگاه ابدی عنکبوت ها
راه برای رفتن بود و راز برای فاش شدن، سکوت برای درهم شکستن و فریاد برای خراشیدن جسم
و در این بین ما بودیم و خودمان برای رفتن و شکستن و خراشیدن
ما بودیم تا با اعتبار بخشیدن به معانی آنها زندگی کنیم، زجر بکشیم و در نهایت در جلد عمیق انسانیت بپوسیم و بمیریم
ما زخم میخوردیم و زخم هایمان را با زخم هایی عمیق تر درمان میکردیم، به ما یاد داده بودند آشکارا خود را قربانی زندگانی کنیم و در نهایت برایش بمیریم
ما یاد نگرفته بودیم زندگی کنیم به ما تنها آموخته بودند لحظات را سپری و در مقابل سختی ها بیهوده گذر کنیم، ما آفریده شده بودیم تا صرفاً آدم باشیم...
راهی که برایش نشانه ها گذاشته بودند باید میرفت
میرفت تا که رازش را فاش کند، میرفت که سکوت و سکونی که دامنگیرش شده بود را در هم بشکند
میرفت تا بیشتر از پیش جسمش با سوهان فریاد های بیمهابا خراشیده نشود
میرفت تا از زندگی بگریزد بلکه کمی راحت تر شود
قدم های آرامش میلرزید و دستش را در امتداد رد خون ها میکشید.
درب را باز کرده و با چشم هایش رد سرخ را تا تاریکی پاگرد بالا دنبال کرد، دو دل بود، هنوز هم توهم میزد؟ اگر آری پس این رنگی که دست هایش را آلوده کرده بود چه بود، اگر نه چرا قلبش میگفت تنها پا به بالا بگذارد؟ پاگرد بالایی که به گفته هوسوک خالی بود از سکنه؟
نگاهش را از خون ها گرفت و سمت درب روبهرو روانه شد دستش را به کلید روی درب رساند و با آرامش آن را باز کرد_هوسوکی هیونگ؟
آرام و با ترس زمزمه کرد و نگاهش را درو خانه خالی گرداند
سرش را از در بیرون آورد و باز هم به رد دست های کشیدهای که خون را تا بالا میرساندند نگاه کرد، آب دهانش را قورت داد و قدمی داخل خانه گذاشت_یونگی هیونگ؟
دستش هنوز هم قفل به دستگیره در بود و چشم های درشتش خانه را میکاوید با شنیدن صدایی از درون اتاقشان آرام سمتش رفت و تا میخواست دستش را برای در زدن بالا بیاورد صدای هوسوک توجهش را جلب کرد که با صدای خش داری میگفت
_حرکت، حرکت کن یونگز، منـ...من خوبم...
چشم های درشت و اشکی اش را ناباورانه بست و دستش روی هوا یخ بست، الان واقعا وقت اینکار ها بود؟
سرش را به درب تکیه داد و آهی کشید به وضوح میتوانست صدای ناله هایشان را بشنود
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...