خاکستر خاکستری¹⁷

6 4 0
                                    


بخش سوم: بال‌های شکلاتی

گاهی فکر می‌کرد برای آنها داستانی جالب هستیم که از روی کتابی کهنه میخوانند
و گاهی با مدادی تیز بر زیر نکات جالب خط می‌کشند و آن را برایمان تیره تر می‌کنند...

★★★

پارت هفدهم: خاکستر خاکستری

بوی الکل تند و خون گرم می‌آمد باز هم صداهایی نامفهوم درون سرش جیغ و داد می‌کردند، کسی از درد ناله میکرد و بچه‌ای از ترس جیغ و داد می‌کرد، کودکی که مادرش را میخواست و فرد بی‌رحمی که با خشونت تمام آنجا بود تا سلاخی اش کند
کسی گریه میکرد و دیگری صدای ریز دلداری هایش گوشش را خط می‌انداخت.
هجوم محتویات معده‌اش به سمت دهانش را حس میکرد، زمین دور سرش می‌چرخید و هر چند ثانیه یک بار برمیگشت تا ببیند کسی هست یا نه؟
کسی شاید منتظرش بود؟ بوهای تند الکل و خون مانع از استشمام چیزی غیر از آن بوی تیز بود و حواسش را انگار در پشت این دیوار ها جا گذاشته بود

نفسش گیر میکرد و چشم های خیسش درست نمی‌دید نبض‌های سرش دردآور بود و شقیقه‌اش را کسی می‌فشرد
دست هایش یخ زده و لب هایش خشک تر از همیشه بود، تشنه‌اش بود؛ باید فرار می‌کرد، تشنه تن سفید پسری بود که نبود، باید از بین آن دیوار ها راهی برای فرار پیدا می‌کرد.
اگر فقط یک ثانیه دیگر آنجا می‌ماند قلبش از سینه اش کنده میشد و بیرون می‌افتاد، روی پاهای بی‌جانش ایستاد و دستش را به سرش گرفت، چشم هایش سیاهی می‌رفت، کسی صدایش زد

_جئون جونگ‌کوک؟

با پیچیدن دست های قوی یونگی دور مچ دستش دوباره روی صندلی های انتظار اتاق لی مینهو روانشناسی که یونگی و هوسوک او را به زور پیشش آورده بودند، نشست، کسی صدایش می‌زد

_جئون جونگ‌کوک؟

دنیا پیش چشم هایش در جریان بود، چشم هایش مدام اطراف را می‌کاوید و سرش در پی پیدا کردن آرامشی اندک به این طرف و آن طرف در چرخش بود
دست هایش با بی‌قراری به لب هایش چنگ می‌انداخت و دندان هایش گوشه ناخن هایش را می‌جوید

_جئون جونگ‌کوک؟

با دیدن قامت پرستاری بالای سرش تکانی به سرش داد و با چهره‌ای درمانده نگاهش کرد تا ادامه بدهد

_جونگ‌کوک تویی دیگه مگه نه؟

با تکان دادن سرش تایید کرد و چنگی به ران پاهایش زد و نگاهش را به جایی غیر از چهره فرد روبه‌رویش داد

_مینهو گفته بری پیشش جونگ‌کوکی، با من میای؟

دلش میخواست داد بکشد و دیوار ها را زیر مشت هایش بگیرد و با تمام توانش از آنجا فرار کند.
هوار بکشد و بگوید از دیدن آن روانپزشک روانی بیزار است، با تمام توانش داد بزند بلکه کسی باور کند که او یه روانی نیست که نیازی به آمدن پیش مینهو داشته باشد
کاش کسی بود تا او را نجات دهد.

Patient Of 179 Room ﴾vk﴿Onde histórias criam vida. Descubra agora