بخش دوم: تکینگی j0927+2943خیلی وقته ساعت از هم گسیخته و دریا سکوت کرده، سال سقوط و خورشید غروب کرده
دست هاتو بهم قرض بده و با من هم صدا شو.★★★
پارت هشت: حضور روشن
ناکجاآباد، مقصد بی پایانی بود که قدم های آرام و سست پسر به سمتش کشیده میشد بی آنکه بداند انتهای آن جادهی تاریک همان خانهای ست که هیچکس انتظارش را نمیکشد.
همان دیوارهای پهنی که برایش آواز مرگ و وحشت میخواندند؛ همان سکوتی که گاهی با فریاد یک پسر بچه و گاهی با شیون های یک انسان و هرازچندگاهی صدایی مبهم و به یکباره صدایی رسا پر شده بود
همان مکان امنی که روانش را به بازی میگرفت و بیشتر از قبل به پسر میفهماند اگر فقط کمی بیشتر به دست و پا زدن در این تنهایی ادامه بدهد آخر سر خودش را تسلیم و به دیوانه ای واقعی تبدیل میشود.
دیگر چه فرقی با آن پسر بچه تنها در آن خانه بزرگ داشت؟
او هنوز هم توهم میزد کسی هست، چه در حیاط آن عمارت چه در طبقه بالای یک خانه امن، چه چیزی فرق کرده است؟
شاید قبلا حضور آوا بوده و الان به علاوه آوا شیون های دلخراش و زجه های یک کودک هم اضافه شده است؟
اگر به عمق داستانش سر میزد به وضوح متوجه میشد هیچ چیز از آن پسر بچه تنها و شکسته عوض نشده است
او هنوز هم همانقدر تنها و به همان اندازه بیمار بود
جایی درون مغزش دستور داد حرکت کند و وارد همان خانهای بشود که بعد از بیرون رفتن از آن تنها صدای سکوت بود که پخش میشد
موسیقی خاموش شده بود، شیشه ها هنوز درهم شکسته بودند و زیر نور های لرزان چراغ های بیرون میدرخشیدند، خانه هنوز تاریک بود و تلویزیون سکوت کرده بود.
چراغ های پذیرایی را روشن کرد و نگاهش را به اطراف چرخاند؛
هوای خانه سبک به درون سینه اش میرفت و میآمد اما هنوز چیزی کم بود، خلأ حضور کسی که هوای درون سینه اش را سنگین کند هنوز هم دیده میشد
با ناامیدی چراغ ها را خاموش و به سمت پناهگاهش روانه شد تخت عزیزش پذیرای تن خسته اش بود و اندکی بعد خواب جان کم نور چشم هایش را گرفت و تاریکی و سکوت مهمان خانه دلش شدند.
و او هرگز ندید حضور روشن فرشته زندگی اش را بالای سرش که با همان لبخند حک شده به دیوار پناهگاهش به او زل زده و خون سرخ رنگش تقاص این خواب آرام پسر بود.با روشنایی کم سویی که چشم هایش را قلقلک میداد آنها را از هم فاصله داد و پرده کرم رنگ اتاقش در میدان دیدش قرار گرفت شب گذشته آنقدر خسته بود که حتی متوجه نشد چه زمانی خواب بر پلک های خیسش چیره شده و او را درون سیاهی معلق کرده.
قدم های آرامش مسیر سرویس و بعد از آن آشپزخانه را در پیش گرفت و بعد از برداشتن مقداری نان و نوتلا به همراه شیر از درون یخچالش به سمت میز ناهارخوری رفت و روی صندلیاش جای گرفت.
سرش سنگین بود؛ احساس میکرد هنوز هم میتواند به خوابیدن ادامه بدهد هنوز هم خاطرات اتفاقات دیروز روی شانه هایش سنگینی و حتی نای فکر کردن دوباره به آنها را نداشت، بعد از خوردن مقداری از نان آغشته شده به نوتلا احساس کرد دیگر نمیتواند در برابر این خستگی مقاومت کند نان را رها و به سمت اتاقش حرکت کرد.
با رسیدن به نزدیکی پنجرهی اتاقش خیسی که کمی هم غلیظ بود را زیر پایش حس کرد
نگاه پریشانش به زمین رسید و با دیدن خونی که روی زمین بود هینی کشید و چند قدم عقب رفت، خاطرات باز هم آمده بودند تا عذابش بدهند
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...