بخش چهارم: تا انتها؛ حضورویولت غمگین شده بود این را سنگینی عظیمی که روی قلبش لانه کرده بود هشدار میداد.
★★★
پارت بیست و پنجم: غربت تخت من
"یک هفته بعد"
من از ورای او تراکم تاریکی را هنوز میدیدم... اما او... او بر حضور ثانیه ها جریان داشت و قلب خاکستریاش در آتش اوج میگرفت،
چشم هایش حس وحشتآور گم شدن را میداد
و من، من الفبای کوچک غمگینی بودم که یک شب از یک بوسه میمردم و صبح با تصور یک بوسه به دنیا میآمدم
من راز بوسهها را، و حرف ثانیه ها را میفهمم، نگاه میکنم، به خودم، منی دیگر وجود داشت؟
چگونه میتوانم به کسی که روبهروی آیینه من ایستاده توضیح بدهم او دیگر زنده نیست،
در حقیقت هیچوقت زنده نبوده است
چرا نگاه نکردم؟
انگار در آن شب من و تو با هم آمیخته بودیم
چرا نگاه نکردم انگار که تو در آن شب تنها بودی
چرا حالا دارم نگاه میکنم؟
چه روشنایی بیشماری درون این پنجره رخنه کرده...
چرا نگاه کردم؟
انگار که ساعت میدانست که تو ویران خواهی شد که قبل از تو مرده بود...
چرا من نگاه کردم؟
چه فراموشی سنگینی در صدایم جولان میدهد،
به من درون آینه میگویم،
تمام شد، دیگر تمام شد***
با صدای باز شدن در اتاقش بدون باز کردن چشم هایش بو کرد بوی بیابان میآمد، بوی تمام شدن، این بو دیگر برایش معنای خاصی نداشت، باز هم فکر کرد
چگونه میتوانم به کسی که روبهروی آیینه من ایستاده توضیح بدهم او دیگر زنده نیست؟
دست های گرم جیمین تهی بود، اما دست های سرد جونگکوک پر بود از سردرگمی و ابهام، ابهام؟
بعد از باز شدن دست هایش آرام پلک هایش را باز کرد و با جیمینی مواجه شد که پشت به او درحال چیدن وسایل درون سینی روی میز بود، دوباره پلک هایش را بست و بو کرد
بوی شیرینی مربا میآمد و صدای بادی که در بین درختان بیرون میپیچید.
عمیق تر نفس کشید، بوی کتاب کهنه میآمد، پسر کوچکتر میدانست که این بو را کجا شنیده.
وقتی برای اولین بار چشم هایش را در این بیمارستان روانی باز کرد بوی بیابان، چوب و دشت آفتابگردان جاری بود و جایی خیلی نزدیک تر از آنها بوی کتاب کهنه میآمد
بوی کسی که عمیق بود و پر از راز پنهان، کسی همیشه سعی داشت نجاتش دهد، کسی که بوی عمق کتابی را میداد که جونگکوک معنای هیچ یک از کلماتش را نمیفهمید
بوی دکتر کیم بود، جونگکوک مطمئن بود جیمین قبل از آمدن به اتاقش پیش دکتر کیم بوده
افکار جاری درون شیار های مغزش به بیابان دچار شد وقتی که جیمین جایی کنار گوشش پچ زد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Hayran Kurguآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...