دیوار¹⁶

13 5 0
                                    


بخش سوم: بال‌های شکلاتی

آنقدر چرخ زدم و زخم به دل آیینه زدم که تا به خود آمدم دیدم حالا یه چند باری هست که همان راه‌های رفته را دوباره و دوباره طی می‌کنم...

★★★

پارت شانزدهم: دیوار

"یک هفته بعد"
روز ها دیرتر از گذشته می‌گذشت و زمان کمی ملول تر از ماه پیش راه رفته‌ی ثانیه ها را تکرار می‌کرد، آسمان هر روز می‌بارید و بر سرش غرغر کنان خاکستری آسمان را می‌پیمود
دقایق گذرای زندگی‌اش مالامال از شادیِ وصف ناپذیر بود و دست های سردی همیشه آماده بود تا جسم بیهوش شده‌اش را در آغوش بگیرد و پشت دست های زخم شده‌اش را ببوسد و مانند موسیقی بی‌کلام مورد علاقه‌اشان که همیشه روی تکرار بود، زیر گوشش از وفاداری و ارزش و عشق بگوید
همه صداهای اطرافش خاموش شده و مردی را در سرش ساخته بودند مردی که ساکت بود و رنجور از حرف های بیهوده‌ای که درونش را سراسر از پوچی و سیاهی کرده بودند
در کنار مرد بزرگ درون سرش او مرد کوچک فرشته‌ای بود که هر صبح چشم هایش را قبله گاه لب هایش قرار می‌داد و برایش از خودش می‌گفت، مردی با صدایی بوسیدنی و دست هایی حامی.
ویولت عزیزش در تمام طول این هفته بعد از اعتراف دردناکش کنارش مانده بود و برخلاف قبل تر ها که خیلی زود ترکش می‌کرد این بار سر حرف هایش ایستاده و حتی ثانیه‌ای رهایش نکرده بود
یک هفته‌ای که سرعت رفت و آمد زمان بین ساعت های خانه‌اش را از دست داده بود، یک هفته‌ای که نه درست غذا خورده بود نه از خانه‌اش خارج شده بود و هیچکدام از دو عاشق روبه‌رویش را ندیده بود.
هوسوک و یونگی بارها تلاش کرده بودند از او خبری بگیرند یا به هر بهانه‌ای کنارش باشند اما او، او دیگر نیازی به همدم نداشت؛ او کسی را داشت که برایش همه چیز بود؛ کسی که صدایش میزد ویولت عزیز!
از لای در خانه راهرو را نگاه کرد و با ندیدن کسی سریع از آن خارج و با کمترین صدای ممکنی که می‌توانست ایجاد کند در را بست و سمت پله ها سرازیر شد
همان غذاهای کمی که در خانه‌اش داشت هم رو به پایان بود و برای زنده ماندن مجبور به خارج شدن از خانه کوچک و امنش، از جایی که بوسه های سریع و کوتاه ویولت او را در خلسه‌ای شیرین، گاهی کوتاه و گاهی طولانی فرو می‌برد، بود
زخم روی گونه‌اش می‌سوخت و هوای سرد و بادی که به صورتش هنگام پایین آمدن از پله‌ها میخورد سوزشش را بیشتر می‌کرد
برای جلوگیری از سوزش بیشتر زخمش دست را جلوی آن گرفت و با سرعت بیشتری پله‌ها را طی کرد، تقریبا به اخرای پاگرد دوم رسیده بود که قامت کشیده کسی را جلویش دید و باعث شد چشم های درشتش درشت‌تر بشود و با لکنتی که این روزها به جانش افتاده بود زمزمه کند

_هو...هوسوک هیـ...هیونگ؟

_جونگ‌کوک؟ حالت خوبه؟ می‌دونی یک فاکینگ هفته است که نه من نه یونگی ندیدیمت، چرا نمیای پیش ما؟

Patient Of 179 Room ﴾vk﴿Where stories live. Discover now