بخش سوم: بالهای شکلاتیروزی که برای اولین بار دیدمت تو جنگل بودی و من سیل پشت سد چشم هات
★★★
پارت بیست و دوم: هیچ شده
جسمت از ذرات ظلمت بود، با نزدیکی به من شبیه ورطهی تاریک لذت میشدی و چشم هایت،
چشم هایت لبریز از فریادی خاموش بود و همچنان که در ظلمت، از حریر راز پنهانش برهنه میشد بوی غمش در خلوت و شعر و سکوت گم میشد
بر ما چه گذشت؟ کسی چه میداند؟ تو اصلا وجود داشتی که مایی باشد؟
من در عطر بوسهای گناه آلود، رویای آتشین تو را دیدم، دیدم که با نوای غمگینی در معبد سکوت تو رقصیدم و تو،
تو مانند جنگل استوار، سرکش و ناشکیبا بودی،
تو گل های ماگنولیا بودی و جنگل حسرت مکانت، تا نگاهت کردم دیدم تو همان خندهی مرگی، خنده های وحشی طوفانی، تو تمام التماس ستاره ها برای ظلمت شب ها بودی و من، من؟
بر ما چه گذشت؟ کسی چه میداند؟ تو اصلا وجود داشتی که مایی باشد؟غروب تشنهی تن تو بود، آخرین بار، در آن آخرین لحظهی تماشای تو، طوفان نالید و من گوش کردم به ترکیدن بغض نورانی ستارهها به التماس لبخندت و دست هایم، آن دو امتداد بیانتها که سر به سر پوچ بودند و تهی
بر ما چه گذشت؟ کسی چه میداند؟ فردا، اگر فردا از راهش نمیرسید من تا ابد کنارت میماندم، به تو نگاه کردم، شکسته بودی و بی آهنگ و دیدم که التماس ستاره ها در شب چشم هایم روشن شد، دیدم که دست های تو همچون هالهای از ابر های سفید به دنبال شکار ستاره های چشم هایم بود
من اندکی پیش تر از لب های تو ابدیت را نوشیده بودم و پر شدم از خاطرات سیاه، پر شدم از روز های بارانی، پر شدم از فریب جنگل گل های ماگنولیا
بر ما چه گذشت؟ کسی چه میداند؟ به تو نگاه میکنم، تمام زندگیام جلوی چشم هایم میلرزد انگار که تمام عمرم را پای بوته زیبای گل های تو ریخته باشم و حالا از پشت پنجره ببینم که تو بر اثر نوازش دست سفید و سرد پاییز تب کردهای،
باید به تو میگفتم که نگاه کن، تمام هستی من مابین دست هایت تمام میشد
باید به تو میگفتم،
نگاه کن که ستاره ها چشم هایم را سوزاندند
و نگاه کن که من به کجا رسیده ام
باید به تو میگفتم نگاه کن،
من جز ترانهی از وجود تو نبودم،
باید به تو میگفتم که به من نگاه کنی و ببینی که من بی تو جاودانه نیستم،
چه باید هایی که باید به تو میگفتم، های؟
بر ما چه گذشت؟ کسی چه میداند؟***
با نشستن دست سرد ویولت روی گونهاش که در تب لذت میسوخت نگاه مشوش را بالا آورد به دو ستاره خاکستری خیره شد و به لبخندی که روی لب های سرخش کوچ کرده بود
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...