بخش اول: شارون
تا به خود میآییم، ما نسخهای از آن چیزی هستیم که او دوست میدارد...
همان جا ترسیدم از عشق!★★★
پارت ششم: تکرار دوباره ها
سردرگم و اندکی آشفته، منحرف کردن افکارمان از آنچه پیش آمده یا خواهد آمد، یک راه فرار برای آنچه واهمه داریم از آن، همیشه راهی هست تا
"فرار کنیم"
فرار همیشه آن نیست که مجرم از دست پلیس بگریزد گاهی باید از خودمان فرار کنیم، از افکار ترسناکی که نباید بیش از حد بال و پر بگیرند، از دست هایی که نباید بیشتر از اندازه حرکت کنند یا حتی باید گاهی از صحبت کردن هم فرار کرد"من همیشه یک فراری محسوب میشدم، از خودم، واقعیت یا حتی زمان هایی از افکارم.
فرار برای من آغوشی امن و پناهگاهی زیبا بود از جهانی که من از آن واهمه داشتم، به یاد دارم از یک جا به بعد همیشه فرار کرده بودم
روزی که خبر بیماری بابا رو شنیدم از حقیقت فرار کردم، وقتی نوبت به اولین درمان رسیده بود از حضور پیدا کردن، فرار کردم؛ چون میترسیدم من از همان گذشته از این روز ها میترسیدم از این تنهایی که توهم داشت، از این تاریکی که نفسگیر شده و خورشیدی که در زندگی من تنها محکوم به غروب بود
فکر کن، من مدت هاست که تنها چیزی را که حس میکنم ترسیدن است، از همه چیز و همه کس، آوایی که سکوت کرده بود و در تمام دیشب من را درون این خلسهی تاریک رها کرده بود"بعد از شنیدن صدای درهم شکستن شیشه از طبقه بالا به اتاقش پناه برده بود و آهنگی که صدایش آنقدر بلند بود که حتی همخوانی نامتوازن خودش را هم نمیتوانست بشنود، آری او دیشب هم فرار کرده بود ولی مگر مهم بود، نه؟
_دنبال چیز خاصی هستی پسر جون؟
با شنیدن صدای صاحب مغازه نگاهش را از ویترین روبهرو گرفت و به پیرمرد دادم
_نـ...نه، چطور؟
_شش دقیقه است که به این بسته های نودل آماده خیره شدی!
اوه، متاسفم واقعا متوجه نشدم، میدونید امشب مهمون دارم شاید واسه همون حواسم یکم پرته...
لبخند کجی و کوله ای زد و سعی کرد اوضاع را جمع کند هر چند نگاه کنجکاو پیرمرد این را نمیگفت برای همین با خنده ادامه داد
_همسایه هام قراره بیان، شما پیشنهادی دارید؟
پیرمرد نگاه ناامیدش را به پسر دوخت و زیر لب چیزی را مانند دیوانه زمزمه و بعد او را کنار ویترین های مغازه اش تنها گذاشت.
YOU ARE READING
Patient Of 179 Room ﴾vk﴿
Fanfictionآمیزش دست هایی پر از ابهام با دست هایی تهی... مردی که بو را تنفس میکرد، بوی درخت باران خورده، بوی چوب سوخته و بوی تند طغیان. همه چیز در گرو پایان بود، ساعت کی به خواب رفته بود؟ دست های سرد "او" کی شروع به ناپدید شدن کرد؟ ★★★ قسمتی از فیک: چه فراموش...